دوست خوبم رضا یک مفتخور به تمام معناست. هر وقت, هر جا, یک بساط لفت و لیسی باشه, چه عروسی, چه مجلس ختم, یکجوری سر و کله رضا پیدا میشه. یادمه یکبار برای دایی بزرگم که در ایران فوت کرده بودن مراسم ختمی در خونه دختر داییم برگزار کردیم. همینجوری که همه ساکت نشسته بودیم و به عکس های خانوادگی که با پروژکتور روی دیوار انداخته میشد نگاه میکردیم, یک هو رضا با یکی از همکاران دختر داییم اومدن تو. رضا از دیدن من تعجب کرد!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- این مراسم یادبود دایی منه! تو چطور باخبر شدی؟
- خدا بیامرزتشون. نگفته بودی! من با فریبا همکار دختر داییت دوستم و اون دعوتم کرد.
رضا هر وقت وارد خونه من میشد, دم در میگفت, "سلام, حالت چطوره؟ تازه چه خبر؟" تا میومدم جواب بدم میدیدم رفته سر یخچال تو آشپز خونه و مشغول بازرسیه!
- دنبال چی میگردی!
- هیچی, راستی خرمالوهات رسیدن؟ یک سبد بده برم بکنم.
تا چشم بهم میزدم میدیدم که رضا تو حیاط بالای درخته و داره بدقت خرمالو سوا میکنه.
چند سال پیش, در روز آخر هفته, رضا زنگ زد و گفت که داره شب برای شام بخونه فرشید و مهناز میره و از منهم دعوت کرد که باهاش برم. گویا پدر و مادر مهناز تازه از ایران اومده بودن که گرین کاردشون باطل نشه و براشون یک مهمونی گرفته بودن.
- رضا جان, منکه فرشید رو خیلی نمیشناسم و فقط از راه دور باهاش سلام و علیک دارم. خوب نیست نا خونده برم خونه شون.
- نه, نه, اون خیلی بتو سلام میرسونه, حتما باید بیای. شنیدم دست پخت مادر مهناز حرف نداره. ساعت ۷ میام دنبالت.
بعد از مدتها فهمیدم که روش کار رضا اینجوریه که جواب مهمانی خونه هر کسی رو با بردن صاحبخونه به مهمونی یکی دیگه میده و یا بعبارت دیگه دلال مهمونیه و حق الزحمه اش هم شام و نهار مجانی خونه اینو و اون!
پدر مهناز یک سرهنگ بازنشسته ارتش بود و کت شلوار قهوه ای و بی کراوات به مدل مردان مسن ایرونی پوشیده بود. مادر مهناز هم چارقد سرش بود و بنظر سنتی میومد. من برای پدر مهناز یک بطری "جانی واکر" مدل Blue Label که آنروزها خیلی در جامعه ایرونی طرفدار داشت گرفتم و جناب سرهنگ حسابی سر حال اومد و سر شوخی باز شد.
 -  جناب سرهنگ, شما که حالا اومدین اینجا بمونین, آیا قصد کار کردن هم دارین؟
- نه آقا, کی بما کار میده. ما این ۳۰ سالی که خدمت کردیم, فقط یاد گرفتیم که یونیفرم بپوشیم و سلام بدیم! اینجا, با این تجربه, فقط بدرد یک کار میخوریم و اونهم دربون دم در هتله!
- اختیار دارین جناب سرهنگ, شما تجربه مدیریت دارین که خیلی با ارزشه.
بعد از مدتی جناب سرهنگ که حسابی شنگول شده بود, از رضا پرسید:
- آقا رضا, داستان این قرص هایی که میگن مردها رو حسابی جوون میکنه چیه؟
- جناب سرهنگ, "وایاگرا" رو میگین؟
- آره, آره, همون.
- بعله, ماشالله فراوونه, شما میخواین؟ نسخه میخواد, ولی من چند تا تو ماشینم دارم, بهتون میدم.
با لبخند نگاهی به رضا کردم و یواشکی گفتم, " تو با قرص "وایاگرا" اینور و اونور میری؟" خندید و گفت, "خدا رو چه دیدی؟"
بقیه شب هر فقط زن جناب سرهنگ رو با چارقد میدیدم با خودم یاد تبلیغ رمانتیک "وایاگرا" در تلویزیون میافتادم و فکر میکردم که بین این زن و شوهر تو اتاق خواب چه خواهد گذشت!
حدود شش, هفت ماهی از اون شب گذشت و دیگه خبری از جناب سرهنگ نداشتم که رضا زنگ زد و خبر داد که جناب سرهنگ سکته کرده و چشم از جهان فرو بسته و روز شنبه در فلان آرامگاه مراسم تدفینش است و ما باید حتما بریم.
- رضا جان, من تا حالا قبرستون نرفتم و نمیدونم که باید چیکار کرد.
- کاریت نباشه, من بهت میگم, فقط ساکت پهلوی من وایسا و تسلیت بگو. کت و شلوار تیره داری؟
- والله نه. فقط یک دست کت و شلوار سیاه که باهاش دیسکو و کلوب میرفتم را هنوز دارم که کتش سر شونه داره, به مدل اونوقتا.
- عیبی نداره, خوبه. با پیرهن و کراوات تیره بپوش, کافیه.  
 پیش از ظهر, من و رضا وارد ساختمان اصلی آرامگاه  شدیم. یک عده ای ساکت اونجا وایساده بودن؛ مرد ها دور هم و خانم ها هم اونطرف. به خانم جناب سرهنگ و فرشید و مهناز تسلیت گفتیم و منتظر موندیم که بگن چیکار کنیم. بعد از مدتی یک مرد قلچماق پاکستانی با سبیل چخماقی که بعدا فهمیدیم همه کاره اونجاست, از مرده شور تا مدیر برنامه, به مرد ها گفت که دنبالش به اتاق پشت بریم. وارد اتاق که شدیم, دیدیم که اونجا محل شستن مرده هاست و  پیکر لخت جناب سرهنگ هم روی یک میز بزرگ مرمری قرار گرفته بود. همه دور میز جمع شدیم و نمیدونستیم که باید چیکار کنیم. یواشکی و زیر چشمی دور و وری ها رو نگاه کردم. دیدم همه زل زدن به "دم و دستگاه" جناب سرهنگ! اولش کمی شوک شدم که این دیگه چه کاریه. مگه اون بنده خدا میخواسته که ۱۰ -۱۲ نفر غریبه بدن لختش رو ببینن. ولی بعد تو دلم خنده ام گرفت. گویا هنوز باقی مانده "وایاگرا" تو سیستم اش بود! یاد اون آگهی "وایاگرا" افتادم که میگفت اگر اثر "وایاگرا" بعد از ۴ ساعت از بین نرفت, حتما با دکترتون تماس بگیرین!
سعی کردم که به رضا نگاه نکنم, چون اگر نگاهمون بهم میوفتاد هر دو حسابی میزدیم به خنده که بد جوری آبرو ریزی میشد. بعد از مدت کوتاهی همه از اتاق خارج شدیم. رضا بمن اشاره کرد که دنبالش به بیرون ساختمان برم. کمی که از در اصلی دور شدیم, هر دو زدیم زیر خنده. از زور خنده نمیتونستیم درست حرف بزنیم! "جریانش رو دیدی؟ عجب تنش سفید بود. حتما پاکستانیه ترتیبشو داده!"
 بعد از مدتی آقای پاکستانی به همه گفت که به سمت قسمت مسلمانان آرامگاه بریم و او با لیموزین جناب سرهنگ رو میاره. از جلوی سنگ قبر های مختلف که رد میشدم برام خیلی جالب بود. اسامی اشخاص, سنگ قبر ها, و از هر قوم و ملیتی در کنار هم در سکوت و آرامش قرار گرفته بودن. پیاده رفتیم تا به قسمت مسلمانان رسیدیم. یک هو جهت سنگ قبر ها عوض شد که البته فهمیدم که بسوی قبله هستند. یکجوری, مسلمانان به اقوام دیگر دهن کجی کرده بودن و سنگ قبر هاشون موازی و در کنار دیگران نبود.
همه نزدیک قبری که تازه کنده شده بود و یک تراکتور John Deere هم در نزدیکش پارک شده بود جمع شدیم. آقای پاکستانی با همکارش از لیموزین پیاده شد و نگاهی به ما, گروه مردان کرد و گفت, "دو نفر باید توی قبر برن که پیکر جناب سرهنگ رو اون تو بگذارن." همه سر جاشون خشک شدن. فرشید, داماد جناب سرهنگ سرشو پایین انداخت, مثل اینکه بخواد بگه, "منکه اینکاره نیستم." رضا یک نگاهی بمن کرد و گفت, "دنبالم بیا." منهم بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم دنبالش رفتم. رضا تر و فرز پرید یک طرف قبر و منهم با کت و شلوار دیسکو و کفش ایتالیایی پریدم اونطرف دیگه! احساس بدی بهم دست داد. حتی فرصت نداشتم که تو دلم چند تا بد و بیراه به رضا بگم! فقط سرها مون از قبر بیرون بود. آقای پاکستانی بدن پوشیده در کفن جناب سرهنگ را بما داد. سر سنگین جناب سرهنگ روی سینه ام فشار میاورد. زود پیکر جناب سرهنگ را روی زمین گذاشتیم و با چابکی از قبر پریدیم بیرون. تا بحال با این سرعت کاری رو انجام نداده بودم!
زن جناب سرهنگ و مهناز نگاهی پر از تشکر به من و رضا کردن و آقای پاکستانی با تراکتور در سیمانی را روی قسمت پایین قبر قرار داد. خانم ها همه زدن زیر گریه و من یواش به رضا گفتم, "تو رو بخدا زود تر بریم. من یک رستوران ژاپنی خوب "سوشی" را این نزدیکی ها سراغ دارم و برای ناهار بریم اونجا."
- نه بده اگر باهاشون به رستوران ایرانی نریم. دعوت کردن و بهشون بر میخوره. میریم اونجا و یک چایی میخوریم و بعد خدا حافظی میکنیم و زود پا میشیم.
گفتم باشه. تو رستوران, بعد از خوردن چایی, آقای گارسون از رضا پرسید که ناهار چی میل داره.
- برای من چلو کباب مخصوص با گوجه اضافی. قربون دستتون, بیزحمت دقت کنید که کنار کباب برگ نسوزه!