خانه چنین گفت
بیشتر
باید یاد میگرفت. سخت بود ولی باید یاد میگرفت که هر حرفی را نزند. از عرب و افغانی و هندی و چینی و روس بد نگوید. به کلاه و مدل موی یهودیها خیره نشود. از کسی درباره حقوق و قیمت وسایلش نپرسد. اگر زنی را با لباس نرسیده به خط کش ناموسش دید، مادر مرده را نبرد قلعه و برگرداند. هر لبخند زنانه و هر لوندی دلنشینی که پس سلام و روزبخیر میآید را «آره» مسلم نگیرد. سخت بود...خیلی سخت!ونوس ترابی
گبر و ترسا و مسلمان ، هر کسی در دین خویش ؛ قبله ای دارند و ما زیبا نگار خویش را ... سعدی
به بالای تپهی همجوار شهر میروم و از ارتفاعی ایستاده نزدیک به آسمان صاف آبیاش به خاک نرم و مخملی سرزمین مردماناش نظر میاندازم و شهادت میدهم که کوچه به کوچهباغهای انار شهرشان در شعرِ سهراب ریخته بود و شهادت میدهم که ردِ پای سهراب در خانه به خانهی شهر! و گنج اصلی همان خاکیست که در آن بذر محبت و مهر و برکت میروید…نگارمن
آبادان زير شرجي خوابيده بود و هواي شهر مثل هميشه آکنده از بوي گازهاي پالايشگاه. تاکسيهاي مشکي بنز و فيات با گلگيرهاي سفيد در رفت و آمد بودند و بنزهاي صد و هشتاد زير سايه کم جان درختهاي عرعر به انتظار مسافرين خرمشهر. بخار سفيد بيلرهاي بلند پالايشگاه توده ابري ميشد توي دل آسمان که زير شرجي، نرم باز ميشد و کُند راه مي افتاد طرف فرودگاه و اروند رود. محمد حسینزاده
هر لذّتی که میپوشم، یا آستینش دراز است ، یا کوتاه، یا گُشاد. هر غمی که میپوشم، دقیق انگار برای من بافته شده، هر کجا که باشم. شیرکو بیکس
ما فقط به هم فکر میکنیم؛ تو، پشت میز کافهای در پاریس، من، پشت پنجرهی اتاقی در تهران، و هیچ پلی برای به هم رسیدن نیست، مگر عشق که سال به سال پیرتر میشود. رضا كاظمی
روشنفکر برج عاج نشینی که هگل و لکان خواندنش را اسباب تفاخر میکند، بعید است بتواند از نظامهای فکری آنان چیزی بیرون بکشد که مناسب توصیف این موقعیت باشد، موقعیتی که غمبستگی به سادگی توصیفش میکند. آنی که منبع تغذیهی فکریش سریال آمریکایی و شبکههای اجتماعی است نیز آنجا چیزی برای وصف این موقعیت نخواهد یافت، چون عامل بستگی مردم آمریکا غم نیست.ایلکای
ما فقط امیدوار بودیم به بهاری که هرگز شکوفه نکرد چون بذر دروغ و خیانت در باغ وطن پاشیده شده بود و امضای نحس و شومشان بر در و دیوار سست شهرهایمان، آوار را بر سر عزیزانمان فرو ریخت. و اما مدتهاست که من، دیگر در وطنام زندگی نمیکنم، وطن در من زندگی میکند. شاید تنها راهی که برای مراقبت از آن میشناسم همین باشد…نگارمن
تحمل همزمانی بوسهی هنرپیشه با ویرانی دردناک آبادان رنجآور است. این دو تا ظاهراً هم را رد میکنند امّا اگر مقصود ما برانداختن یک بنیانِ پیچیدهی فاسد است، باید از تمام فرصتها به نفع خودمان و آرمانهایی که داریم استفاده کنیم. فرصت ترویج بوسه -که متضاد با ارزشهای جمهوریاسلامیست- «به اندازهی خودش» مجالی مثبت برای اعتراض است.ایلکای
با بررسی کشتارهای اخیر توسط نوجوانان امر دیگری که نمودار می شودضعف "کمیونیتی" وشبکه های اجتماعی ونیز بحران خانواده است. "کمیونیتی" یا مجموعه ای از روابط تنگاتنک در اطراف فرد، مهم ترین عامل صیانت و سلامت اخلاقی است. در جوامع در حال تغییر و با تحرک اجتماعی زیاد و جابجایی سریع فرد، ارتباطات "کمیونیتی" ضعیف می شوند و فرد به امید خدا رها میشود. تاکید آمریکائیان بر آزادی بدون تاکید متقابل بر وظیفه شناسی و مسئولیت کم کم دارد در جامعه بدون "کمیونیتی" تبدیل به مشکل اساسی می شود.رسول نفیسی
چنان عصبانی میشوی که گویی دنیا را به آتش خواهی کشید ، امّا فقط گریه میکنی ... لاادری
ما در بنبست برادران شهید جوان، بنای زندگی گذاشتیم و بر روی تل خاک فروریختهی حیات و تباهی خانوادهها، سینما ساختیم و به تماشای فیلم حماسی و حسرت عاشقانههای جدامانده نشستیم. و ما هنوز فاصلهی رود کرخه تا راین را هر ساعت زندگی میکنیم. ما عادت نکردیم، شاعری شدیم که سرود موازیانی هستیم به ناچاری...نگارمن
فهمیده یک چیزیم میشود. اخم میکند و آدامسش را با بیاعتنایی میدهد آنطرف دهان. موقع جویدن، لب پایینش بیشتر تو میرود. میخواهم روی برق لبش تمرکز کنم اما لای دندانش یک تکه سبزی گیر کرده است. حالم بد میشود. بوی توت فرنگی میپرد. یاد ساندویچ کالباس میافتم. همیشه برای میثم باید میسُلفیدیم تا از ته جیب ما بعد از مدرسه ساندویچ دو نانه کالباس بخرد و کمر پر کند. گاهی هم کتلت یا فلافل. عاروقش را پر میکرد و توی صورت ماها که اطرافش بودیم میزد. ونوس ترابی
به یاد دارم یکی بود از قاتلین و متجاوزین به مال و ناموسِ مردم که با همه قساوت ـــ چنان که چشمَش به جمعیت افتاد ـــ چنان ناتوان گشته که با زانو به زمین برآمده و مثل گربه وحشی که در بر بیچاره موشهای بی دفاع، شیر ژیانی بود که نهایت سبعیت از او به ظهور رسیده ـــ روباه بیچارهای شده بود که حملِ جسم خود می توانست و همین زبونی او هم بود که من را بر آن داشت تا طناب را طوری به گردنَش افکنده تا که جان کندنَش ـــ بیش از ربع ساعت به طول انجامد."روزِ مـــَعمـــولـی دار"
ملتی که ادبش قناعت را فضیلت می داند هر ساله دچار قحطی است.علی حاتمی
روزی که پدرم رفت، تنها یادگاری که برداشتم، کراواتی بود که در شب عروسیام زده بود تا یادم بماند در همان هیبت بود که دستاش را بوسیدم و در خانهی عشق را بستم و حلقهی اشک چشماناش بدرقهی راهم شد. سال بعد همانام زیادی بود و آزارم میداد و بخشیدماش. تجربهی حفظ یکسالهی آن کراوات، بعدها از من انسانی ساخت بسیار بینیازتر! انسانی که متصل به اشیای بیجانی نباشم که بعضا حتی در انتخابشان نقشی نداشتهام. نگارمن
دستانت دستانت دستانت که مهربان ترین مام وطن بود مرا کجای آن خاک لعنتی نشاند که سبز نمی شود هنوز؟ مرا تا پای کوهسار پله های سنگی می بردی در برف های تهران و منِ شوریده از خویش و شیدایِ تو، کفش از پا می کندم و تمام سرازیری را می دویدم در برف ها و تو چون آهویی سرگردان از پی ام تا می رسیدیم به دامنه کوه و فریاد می زدی بایست دیوانه!شیدا محمدی
گَلِب کور است. فقط دستهایش میبینند اما دستهایش لالاند، میدانی؟ مگر من چه خواستهام؟ دستهای رازدار یا لال! نوازشش بیادعا و سؤال است. گردنم را که میان دو دستش میمالد، میشوم آن کوزه گلی که میان فشارهای دلپذیر این مرد شکل میگیرد تا بگذارندش در کوره. چطور میشود اینها را برای تو گفت؟ گلب عصای سفید دارد اما نگاه سیاه ندارد. ونوس ترابی
الی باهوش است و منعطف. فکر می کنم هر کس بخواهد من را تاب بیاورد باید این دو خصوصیت را در حد اعلی داشته باشد. باید ریاضیدان باشد و شاعر. این را دفعه بعد که به مصاحبه کاری دعوت شوم و از نقاط قوت و ضعفم بپرسند خواهم گفت. متأسفانه گونه ریاضیدانان شاعر رو به انقراض است.مهدی نسرین
در این دوره از زندگی و از آن همه که بر من تا به حال گذشته است ـــ سخت معتقدم که مُردن خوفناک بوده و اما مرگ بی درد و حتی آرام بخشِ اَبدی است، انگاری با یک دستِ نوازشگر مواجه میشوی، مَزهی آن را زمانی میفهمی که مدتها به روی آنچه که بر تو گذشته ـــ فکر کرده و شاید در حسرتِ مُردنی دوباره ـــ ثانیه شماری کنی، در هر حال روح میماند، جسم؛ پَست و حقیر ـــ از خاک بوده که طبیعت آن سرد و خشک است و به غَبرا باز میگردد.شراب سرخ
باید یاد میگرفت. سخت بود ولی باید یاد میگرفت که هر حرفی را نزند. از عرب و افغانی و هندی و چینی و روس بد نگوید. به کلاه و مدل موی یهودیها خیره نشود. از کسی درباره حقوق و قیمت وسایلش نپرسد. اگر زنی را با لباس نرسیده به خط کش ناموسش دید، مادر مرده را نبرد قلعه و برگرداند. هر لبخند زنانه و هر لوندی دلنشینی که پس سلام و روزبخیر میآید را «آره» مسلم نگیرد. سخت بود...خیلی سخت! —ونوس ترابی