مسابقه انشای ایرون
هفته اول ماه مارچ بود که نصفه شب از خواب بیدار شدم و دیدم که ۴ تا پیام از خانه سالمندان روی تلفونمه. مدتها بود که منتظر این لحظه بودم. چند سالی بود که هم پدر و هم مادر در خانه سالمندان در کنار هم زندگی میکردند, پدر مبتلا به مشکلات کهولت سن و مادر در فراموشی کامل. جایی خیلی تر و تمیز و مرتب با دکتر و روانشناس و پرستار ۲۴ ساعته و خدمه مکزیکی که تمام وقت بهشون میرسیدن. البته خرجش هم زیادبود. هر کار با ارزشی را در این مملکت مکزیکی ها انجام میدن.
زنگ زدم و با پرستار شیفت شب صحبت کردم. به من اطلاع داد که پدر ۲ ساعت قبل در خواب و در کمال صلح و آرامش از این دنیا رفته. اول وقت با خانم "ربه کا" در آرامگاه تماس گرفتم و به ملاقاتش رفتم. همه کارها از قبل برنامه ریزی شده بود و من فقط باید چند تا فرم را امضا میکردم و صد و خورده ای دلار پول میدادم. "ربه کا" ازم پرسید که آیا مراسم مذهبی در کار است و آیا به یک امام احتیاج است. خنده ام گرفت. پدر من؟ امام؟ فقط گفتم که نه, خانواده ما مذهبی نیستند و بخاطر کرونا تمام گردهمائی های خانوادگی هم تا اطلاع ثانوی تعطیل است. فقط من هستم و من.
دو روز بعد, سر ساعت ۱۰ به آرامگاه رفتم. زمین را کنده بودند و همه چیز آماده بود. خانم بلوند آمریکایی با لیموزین تابوت را آورد. روزی خوب و آفتابی بود. همه جا پر از گل و چمن بود. به من تسلیت گفت. از زیبایی و شادابی گلها تعریف کردم. گفت که بیشتر گلها مصنوعی و تزئینی هستند و میتوانم آنرا از "تارگت" و یا "وال مارت" بخرم. گلهای طبیعی را آهوها هر شب میخورند! ۴ مرد مکزیکی از یک تراکتور پیاده شدند و تابوت را با مهارت در قبر قرار دادند. بعد هم با تراکتور خاک ریختند و رویش را هم چمن قرار دادند. یکی یکی به من تسلیت گفتند و رفتند. هر کار بارزشی را در این مملکت مکزیکی ها انجام میدن.
صبح روز بعد به فروشگاه "تارگت" رفتم. بعد از نیم ساعت توی صف ایستادن, در باز شد و همه به داخل هجوم بردن. مردم دنبال کاغذ توالت, کلینکس و بلیچ بودن. ۴ تا گل تزئینی خوشرنگ انتخاب کردم و توی صف سلف سرویس ایستادم. کارت نفر جلویی پر از کاغذ توالت و آب تو بطری و کنسرو بود. نگاهی بمن و گلهای تزئینی کرد و فکر کرد که شاید من دیوونه ام! سر راه یک توقفی هم در فروشگاه "تریدر جو" کردم. دم در دستهارا ضد عفونی میکردن. از خانم صندوقدار تشکر کردم که به سر کار آمده. پوزخندی زد و گفت که مجبوره برای پرداخت اجاره خانه کار کنه. دم در دسته, دسته گلهایی که خریدار نداشت را به مشتریان مجانی میدادن. مردم کاغذ توالت میخواستن نه گل. یکجوری یاد مالیدن روغن بنفشه به مقعد افتادم! تمام روز با فک و فامیل در سراسر آمریکا و جهان تماس گرفتم و خبر رادادم.
روز بعد برای دیدار مادر به خانه سالمندان رفتم. خوابیده بود و خبر از چیزی نداشت. تخت خالی پدر بدون ملافه و متکا ناگهان مرا تکان داد. او برای همیشه رفته. زندگی اش که از ایران شروع شد و بعد تحصیلات در آمریکا, و بعد بیش از ۳۰ سال خدمت به ایران و بعد خروج از ایران و شروع دوباره زندگی در آمریکا و ۲ سال در خانه سالمندان و حالا در آرامگاهی در کالیفرنیا. پس سرنوشت ما اینست؟
مدتی بعد از خانه سالمندان تماس گرفتن و گفتند که حال مادر هم خوب نیست و باید به دستگاه اکسیژن وصل بشه. بعد هم گفتند که از حالا به بعد در ورودی قفل خواهد بود و فقط یک نفر از هر خانواده را در شرایط اضطراری راه میدهند و دم در درجه حرارت را میگیرند و همه باید از دستکش و ماسک استفاده کنن. مادر خواب بود و داشت به آرامی نفس میکشید. از آرامگاه پدر برایش تعریف کردم و نوروز را تبریک گفتم و از خاطرات خوش کودکی حرف زدم. خانم جوانی که مدیر آنجا بود در زد و به داخل اتاق آمد و مرا در آغوش کشید و تسلیت گفت. ماشین ریش تراش پدر و ساعتش و چند قلم چیز های دیگر را در یک جعبه به من تحویل داد.
دو شب بعد با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. پرستار شیفت شب بود و خبر داد که مادر هم به پدر پیوسته. اول وقت به خانم "ربه کا" زنگ زدم. خیلی متأثر شد و گفت این اتفاق برای زن و شوهر هایی که سالیان دراز با هم زندگی کرده اند میفتد. باز به دفتر آرامگاه رفتم و چند تا فرم امضا کردم و صد و خورده ای دلار پول دادم و قرار شد که ۲ روز بعد در آرامگاه حضور پیدا کنم. اینبار دیگر از من در باره مراسم مذهبی و امام سؤالی نکرد. بعد هم گفت که بخاطر کرونا باید ماسک زد و دستکش پوشید و فاصله ها را رعایت کرد.
دوباره همون خانم بلوند آمریکایی با لیموزین آمد و ۴ تا مرد مکزیکی هم تابوت را با مهارت در گور قرار دادند. ولی اینبار احساس صمیمیت و نزدیکی بیشتری با من داشتن. لبخندی زدم و گفتم که دیگه برای مدتها مرا نخواهند دید!
چند روز بعد خانم "ربه کا" زنگ زد و گفت که سنگ قبر آماده شده و روز بعد نصب خواهد شد. بعد هم اضافه کرد که قطعه مجاور مادرم هم هنوز برای فروش آماده است و میتواند با ۱۰ درصد تخفیف آنرا برای من نگهدارد. گفتم که جزئیات را برایم بفرستد.
اینروز ها که تمام پارک ها و پلاژ ها در کالیفرنیا تعطیل هستند و پلیس اجازه گردهمایی مردم را به هیچ وجه نمیدهد, صبح ها سری به آرامگاه پدر و مادر میزنم و از سکوت, آرامش, چمن و گلهای آنجا لذت میبرم. بعد هم نگاهی به قطعه خودم میکنم و با خودم میگم, منهم قراره برم این تو!
فرامرز
نوشته زیبایی بود
فرامرز جان، داستان واقعیه؟ خیلی متاسفم. چه فاجعه ای گه پدر و مادرت رو تو این بحران از دست دادی.
مرسی. دوران پر ماجرایی بود ولی خوشحالم که میتونم با دوستان درمیان بگذارم.
خاطره های خوب شون همیشه همراهت باشه.
مرسی استاد عزیز.
خیلی خیلی متاسف شدم، فرمرز جان. تسلیت میگم.
غم بزرگیه که عزیزانمون بعد از اینهمه سال، اینطوری در سکوت و در غربت از پیشمون برن.
برای تو و همه بازماندگان اون عزیزان، آرزوی صبر و استقامت میکنم.
سلامت و پیروز باشی.
مرسی سوری جان.
روحشان شاد و یادشان گرامی باد فرامرز جان
مرسی شان عزیز. هدف من از این نوشتار مطرح کردن موضوع شخصی و خانوادگی نبود بلکه میخواستم که از تاثیر این بیماری خطرناک و واگیر در روابط اجتماعی صحبت کنم.
فرامرز خان، این بیماری خطرناک را ملموس کردی. روح پدر و مادر عزیزت شاد باد.
خیلی متشکرم باوفا خان.
فرامرز عزیز، متاسفم که پدر و مادر مهربانت را از دست داده ای.
یک ماهی بیشتر نیست که به این سایت دوباره سر میزنم، و تازه امروز این پست را دیدم.
در غم تو و همه آسیب دیدگان کرونا، به ماتم نشسته ایم.
اسد
مرسی شازده عزیز.