ونوس ترابی
اون بچه رو با هزار قرض و قوله کاشته بودیم. مایه بسته شدن نطفهش٬ تموم پسانداز کارمندی من و رو انداختن به هر سیبیل مشتی و چار تیغ نصرتی بود که مورچه روی صورتش بُکس و باد میکرد. از خاله خان باجیا هم به لطف اشک و ناله شهین و طلا مَلاهای خودش٬ یه مایه تیلهای هم دست و پا کردیم که تا زنمون بار گرفت بزنیم بریم یه بیغولهای پناهنده شیم تا مثلن تخم و ترکه مون عین آدم بزرگ شه. از ما که گذشته بود. انقدرم هم به این در و اون در زده بودیم واسه تخم طلا٬ که دیگه نای آرزو کردن هم نداشتیم. تا نتیجه آزمایش شهین دربیاد٬ جون هردو مون تا راسته حلق سکسکه میزد اما بالا نمیومد.
شهین یه ماهه بود که نصف مایههای طلاهاش رو دادیم به راه بلد تا برسونتمون یونان و از اونجا آلمان. دو سالی میشد داشتم نقشه رو میپاییدم. واسه کیس پناهندگی٬ نه گی به ریش ما حنا میداد نه سجل اهل و عیال قافیه مون رو ریسه میبست. سیاسی بودن هم به قول آق ددمون کونش بیشتر گهی بود تا امامزاده شفا ده. البت نه من مال این حرفا بودم نه شین شهین تا شهادتین کش میومد. میموند یه راه. باس میزدیم توی کار دین و این پوست رو انداختن و گذاشتن روی دیوار تابستون و الفرار. شهین هم بار الماس داشت و نمیخواستم به جونش هول و ولا بندازم. از طرفی٬ مسیحی شدن با مسلمون به دنیا اومدن٬ لفظی دو سکه تمام بهار توفیر داشت. همه نذرا رو کرده بودیم و چند دور دیگ عزا رو هم زده بودیم.
یه کار سیاه توی همون دوران کمپ جسته بودم که شرطش بودن زیر سی سال و داشتن زن و یه بچه بود. حالیم نبود به چه کارشون میومد زن و بچه طرف اما خب٬ به شرط نکشیدن پای اینا به وسط معرکه٬ قبول کرده بودم. سیاه بود٬ سیاه! یعنی هم خیط داشت هم خطر. با این فرق که دور اولی رو باس حسابی خیط میکشیدی! خیط اندر خیط. خطر هم نوش جونت. عوضش پاس پناهندگی میکوبیدن کف دستت. آلمانی میشدی٬ میفهمی؟ آلمانی! یه جورایی بُر میخوردی توی هم نژادای دماغ بالای خودت. حالا گیریم که اینا بک و بورَن و ما چش ابرو شب زده! عین بختمون. عین روزمون. چپ چپ نگاهت میکنن که بکنن. خوبه لااقل ترکای استانبول اینجا رو قبضه کردن و تیرگی ما کمتر توی چش و چار فرو میره.
از اقامتمون توی کمپ نزدیک ۶ ماه میگذشت. شهین گرد شده بود. انگار یه شین و ی از اسمش افتاده بود و با هر نفس فقط «هن٬ هن» میکرد. میگفت که بچه پاشو دراز کرده توی گلوش! کلافه شده بود. موقعیتمون توی کمپ و دوری از خونواده و بلاتکلیفی هم آزارش میداد. واسه همین ویارش آب نمیرفت و تا خود ۹ ماه یه ضرب هرچی میخورد٬ فنری میداد بالا. دلم براش میسوخت اما خودش خوب میدونست که واسه اینکه باورشون بشه از ته قلب مسیحی شدیم٬ باس بچه رو غسل تعمید بدیم و عکس و فیلم و حضور یه نماینده از کلیسا و تامام! پس باس بارشو خوب زمین میذاشت. در اصل پاس ما همین قلمبگی شیکم خانم بود که یه خونه و کل پس انداز آب خورده بود.
تا پیاده شدن شهین از باسکول٬ دو تا پوست دیگه هم انداختم. زایید و یه پسر ۵ کیلویی درشت پس داد. هرچی التماس کرده بود که بچه درشته و نمیتونه بزاد و سزارین بشه٬ نه کسی حالیش شده بود چی میگه نه اصولن کسی اینجا شیکم میدرید. روم به دیفال٬ یه ورودی از همون پایین که خروجی هم حساب میشد. به همین سادگی. تا پرستار خواست بچه رو بده بغلم و اصلن بگه که بچه من کدومه٬ خودم رفتم سمتش. پاسپورت پنش کیلویی ما با زورای شهین روی صورتش٬ عین لواشک وسط یه مشت بچه سرخ و سفید٬ لول شده بود. خنده م گرفت! ببین این بچه چه راحت الان آلمانی حساب میشه و بزرگ که شد به یه ورش هم نیست که ننه باباش چه جونی کندن که آقا آخن دوخن ماخن دربیاد!
اما زندگی گاهی بیلاخ هاش رو نگه میداره واسه وقتی نیشت این گوش رو به اون گوش وصل کرده. راستش نه خریدن گردنبند صلیب واسه خودم و شهین سخت بود٬ نه حفظ کردن چندتا از آیات انجیل. حتی طرح شمایل ترینیتی یا پدر پسر روح القدس روی سینه هم با چندبار تمرین٬ دیگه نه خنده دار بود نه فرّار.
اما سکته بچه بیست و یه روزه ت موقع غسل تعمید و خِرخِر نفسهاش و سیاه شدن صورتش بعد از اینکه سرش رو یهو توی آب نیمه سرد فرو بردن٬ بزرگترین شیشکی بود که مسیح میتونست برای دروغ ما ببنده. جلوی چشم من و شهین٬ بچه بیست و یه روزمون از دست رفت.
افسردگی زایمان زنم کم بود٬ دیدن مرگ بچه جلوی چشمش از من و غربت و همه دنیا براش یه دیو بیشرف خودخواه ساخت. دسترسی به روانشناس درست حسابی نداشتیم توی کمپ و اگرم بود٬ زبون شهین رو نمی فهمید و شهین هم لام تا کام حرف نمیزد. حالیم کردن که باید فوری باردار شه تا بتونه وایسه رو پا. به قول اونا٬ شهین هر آن آماده خودکشی بود و باید بستری میشد. حالا چطور باس به این زبون نفهما حالی میکردم که آخه شیر زنم توی اون نگاه آبی یخ زده ت! واسه مایی که اون بچه رو با تف و طلا به هم چسبونده بودیم٬ واسه من خاک بر سری که فشنگام انقدر بیجون و بیسرعت بودن که تا بخوان به غار دعا برسن٬ آتیش میخوابوندن و زنم هیچ مشکلی نداشت اما اونقدر خانوم بود که درز بگیره و به کسی نگه عیب و عار از شوهره س٬ نسخه کره رو بکن روغن میپیچی؟ چطور حال زنم رو با یه تخم طلای دیگه خوب کنم و شماها زرتی بفرستینش قبرستون؟
هرچی هم دوندگی کردیم و از حقوق بشر آویزون شدیم که برای بچهمون خسارت بگیریم٬ چون هنوز پناهندگیمون روی هوا بود٬ عملن عین مرغ بارونی شده بودیم که بالای سرش ابرای سیروسه اما دریغ از یه چیکه آب! دهن باز و آسمون ناخن خشک!
از طرف دیگه٬ بیلاخ دوم در راه بود. صاب کار سیاه پیغوم داده بود که اگه تا اخر سال فرم عائله رو پر نکنیم٬ شغل بی شغل و گشنگی و گدایی پشت بندش.
شهین از اینور٬ درد بچه از اونور٬ بیشغلی و آوارگی هم اشانتیون! با این کیس پناهندگی و پاره کردن پاسپورتهای ایرانی هم نمیتونستیم حتی برگردیم عقب. تنها خبر خوب این بود که کلیسا با از دست رفتن بچه٬ بهمون تأییدیه رو داد و شدیم مسیحی و یه پامون از چاله درومد. گرچه شهین همچنان زار میزد که از خون بچه ش ما اقامت گرفتیم اما چارهای هم نبود. باس دووم میاوردیم.
چون نه زبون میدونستم نه استعداد یادگیری فشردهش رو داشتم٬ جز باربری و حمالی لب اسکله کار دیگه ای که لب و دهن چرخوندن نخواد گیرم نمیومد. با چس قرون یورویی که دولت میداد تونسته بودیم یه اتاق اجاره کنیم که فقط شهین رو از اون دخمه تاریک و خاطراتش بکشم بیرون. بیچاره زنم! من هیچ وقت شهین رو با سبیل و ابروهای زیگزاگ پر و خالی ندیده بودم. دلم رنده میشد با دیدنش.
به توصیه یه دکتر هموطن٬ براش هم یه عروسک دست و پا کردم هم یه گربه. البته بازم به توصیه مؤکد همون دکتر٬ عروسک باید بیچشم و لب و دهن میبود تا به هیچ وجه احساساتی از قبیل خنده یا گریه رو در زنم تداعی نکنه. اما حال شهین خوب نشد که نشد. کار به جایی رسید که یه روز دیدم گربه بیچاره ولو شده جلوی در ورودی و زبونش افتاده بیرون. شهین هم با چشای وحشت زده٬ پهن شده بود روی زمین و عروسک رو مثلن شیر میداد. خیلی خونسرد گفت که گربه داشته «بچه ش» رو گاز میگرفته٬ اونم با صندلی کوبیده بود روی سرش. خوشبختانه گربههه نمرده بود اما روی برگه گزارش پزشک مخصوص٬ وضعیت شهین بحرانی قید شد و مجبور شدیم بستریش کنیم. یار و هم پیاله م بود. داشت آب میشد و من عملهای بودم که هرچی آجر دم دستش بود انداخته بود بالا و نه کسی قاپیده و نه دیواری بالا رفته بود. عوضش عدل افتاده بود روی ملاج خودش و فاتحه!
اینجوری نمیشد. باس یه کاری میکردم. لقاح مصنوعی واسه ما دیگه ممکن نبود. نه اینکه نبود٬ مایهش رو نداشتیم. حال شهین هم افتاده بود حسابی توی سرازیری اونم با دنده خلاص.
با از دست رفتن اون کار سیاه پر مایه و افتادن شهین توی آسایشگاه٬ دیگه مویی کف دستم نمونده بود واسه کندن.
فقط عرق سرد بود. حالا تو بگو خجالت یا شرم. هم از روی شهین هم اون خاک بر سر توی آینه.
آسون نبود اما رو رو انداختم به یارو دکتره تا بینم مزه دهنش چیه. سرخ و سفید و زرد و آبی شد! تاحالا همه این رنگا رو توی صورت یه مرد که ته ریش کمی داره و روی ابروی راستش رو عمدن اریب تیغ انداخته تا مشتی یا باحال یا الامد به نظر بیاد٬ دیدی؟ تا حالا دیدی نگاه آویزون یه مفلس رو که به سوراخای کمربند یه مرد دیگه خیره شده و با خودش فکر میکنه وقتی میرسه به اون آخری که یله انداخته روی سگک و داره به ریش هفت جد و ابادش میخنده٬ باس به کدوم یالغوز آبادی دخیل ببنده تا یادش بره وقتی تخم و ترکهش هم واسهش سوسه میاد٬ همون سوراخ آخری کمربند یه یاروی دیگه میشه اول و آخر ناموسش.
آقام میگفت که کمربند مرد نباس اونقدر شل باشه که واسه هر شلغمِ لبو لُپی هُری بیفته به خاک. اما انگاری یادش رفته بود بگه وقتی از کمرت هیچ صراطی اسم فامیل خودشو نمیبره کربلا٬ باید به کمربند یه شاه سبیل دیگه دخیل بست تا زنت از دست نره.
حالا چند وقتیه شهین میخنده. هی جلوی آینه جولون میده و دست روی شیکمش میکشه و یه وری میگه: دیدی ما هم خدایی داشتیم؟ منم یاد شبی میافتم که یه نموره دارو ریختم توی نوشابه زنم تا راحت بخوابه و نفهمه که اگه شوهرش ورمیداره دکترشو میاره بالای سرش٬ همیشه هم واس خاطر معاینه و نبض گرفتن و تب بریدن و نسخه پیچیدن نی! گاهی باس تو بخوابی و شوهرت پشت در آب شه تا تو بیدار شی...تا بتونی سه ماه دیگه واسه مامانت از ویاری بگی که کلی با قبلی توفیر داره.
گاهی یه تصمیم٬ ارّهای میشه که هر روز تیکه تیکه گوشتای تنت رو میبره میندازه جلوی سگ!
اما اینو واسه هرکی رگ گردنش کلفتتر از اون رگیه که صاف و یه سر از انگشت حلقهش میره به قلب٬ میگم. به اینطور تصمیما نمیگن جاکشی یا قرمساقی. میگن عشق٬ حالیته؟ عشق!
از کجا شروع کنم؟ جمله به جمله گل کاشتین. در ضمن آخر داستان مرا به یاد فیلم Talk to Her به کارگردانی آلمودووار انداخت. حتمن ببینید.
https://youtu.be/iAdqAcfJvN8
مرسی جهان جان. البته که پدرو المادوار یکی از محبوب ترین کارگردان های من هست. حتمن می بینم.
مثل هميشه عالي. نميدونم كه چطور اين فكر به مغزم خطور كرد كه شايداز شنيدن تعريف و تمجيد خسته شده اي!!
از آلمادوار گفتيد، اينجا يه آشناي لينگًويست (Linguist) داشتيم كه معتقد بود آلمادوار ريشه عربي دارد و در اصل اَل مُدَوَر بوده است!
جَلای وطن کرده و با دلتنگی ممتد ـــ پیوندی جاودانه بستیم،... چه سوخت و چه سازی،...
سپاس
درود کمال عزیز و ممنونم برای حسن نظرتون.
البته که هیچ کس (کمتر کسی) نه از بوی نرگس خسته میشه٬ نه طعم زعفران و نه موسیقی شکوهمند! اما اینکه چطور بتونه احساساتش رو از شنیدن٬ بوییدن و چشیدن این پدیده ها بیان کنه٬ کار رو سخت می کنه و شده حکایت من. صرف گفتن ممنون و تشکر حتی ممکنه بوی نخوت بده اما حاشا حاشا که ذره ای در من وجود داشته باشه. همچنان لذت می برم از بودن اینجا و خواندن و خوانده شدن.
جانتون سلامت شراب جان سرخ!
وطن برای فرزندان رفته و دور ماندهاش هنوز تیرها میکشد!
خیلی جالب و در عین حال وقتی با شخصیت داستان همذات پنداری میکنی حق بهش میدی و در کل یه عمر درد نهفته داره ، خیلی روان و شیرین از نگاه مرد داستان نوشتید تبریک میگم لذت بردم ، سپاس