«ونوس ترابی»

 

«درد می‌آید و نمی‌رود. تن‌هامان آنقدر سِر شده‌اند که حالیمان نیست درد می‌کنیم! سایه‌مان، عرقمان، نفسمان...حتی کفش و لباسمان هم درد می‌کند.

با خودت می‌گویی کاش دست‌کم میت بودم و برای شستن تنم و فرستادنش زیر خاک، آنطور جای انگشت‌های منزجر مرده‌شور روی تنم گُله به گُله کبودی می‌انداخت اما مرده بودم و حالیم نبود. چه بشود که یک فامیلی کسی از آدم چشمش بیفتد به کفنی درز درانده که کبودی را ببیند و فحش را ببندد به اول و آخر مرده‌شور بخت دوزاری! اما کیست که نداند کفن‌ها درزی ندارند یا کبودی هیچ میتی به شانه چپ و راست هیچ بنی بشری نیست. گوشت که قالبی بیفتد روی سنگ مرده‌شورخانه، چه توفیر دارد که حین شسته و کافورمالی شدن، بزند و کتفش هم در برود یا سرش پاندولی میان دو دیوار آن حوض سیمانی، له و لورده شود. خونی هم مانده باشد، گوشه دیواره رگها خشکیده یا با همان گربه‌شور دم قبری، از نبتر و سوراخ سنبه‌های آدم می‌زند بیرون!

خیابان گازمان می‌گیرد. جوی‌ها راه‌آب همان غسال‌خانه است که اسمش را گذاشته‌ایم وطن! خط‌کشی‌های خیابان هم دارد برایمان خط و نشان می‌کشد و تو بگو تمام همین خط‌کشی‌ها به طناب‌های در انتظار و سلول‌های دریدن‌های پنهانی و خبر و ناخبر جوان‌مرگی‌های پوستْ‌کن به دست بی‌شرف و بی‌شرفانش می‌رسد.

«مسافرین محترم» عبارت لکاته‌ای‌ست در دهان فرودگاه غسالان و ایادی و قصاب‌های آدمشان. ما هرگز «محترم» نبوده‌ایم اما «مسافر»ی هم از چمدانمان کوتاه نیامد. قصاب سلاخی کرده بود و ساتور به دستانش آمدند و تکه‌های تنمان را از زمین فوتبال و سیم‌خاردار و کانال آب و آویزان روی دیوارها جمع کردند و کیسه کیسه فرستادند اینور و آنور دنیا. یکی را از دندانش شناختند و یکی دیگر را از تکه چربی زردی که روی موزاییک‌های محل «سانحه» ماسیده بود. مسافری را هم از ما گرفتند. مسافرمان را هم. آخر خودشان عزیزمان را «مسافر» کرده بودند تا بعد برسانندش به «شهید» و ما اسمش را بگذاریم «ظلمْ‌کشته» اما تمام بازی‌های دهانی و زبانی، چیزی از «قربانی» و «مقتول» بودنمان کم نکند. در خاک تاختند. با باتون/م و عمله‌های سوسک‌پوش و لباس‌شخصی و لجن‌مالشان. در دریا، کشتی ترکاندند، در پلاسکو، نان و آدم و هویت و تاریخ و سنت را. آتش را از اینها بگیری، خودشان را به همدیگر می‌سایند و جرقه می‌زنند. آتش را از اینها بگیری، یا با موشک «علاج» می‌کنند یا گلوله و ساچمه و بمب اتم! آتش را از اینها بگیری، سینماها و تماشاچی‌هایش را چطور ذغال منقل و وافور «فرهنگستان»شان کنند و «سبیه»‌شان را زیر تخم و ترکه جانی نی‌قلیانی دژمن‌ساز دژمن‌ستیز بفرستند؟»

***

 

دفترم را ورق می‌زند. از کیفم بیرون افتاده بود. گفتم شاید کسی به دفتری گلبهی با برچسب‌های عروسکی دخترانه کاری نداشته باشد. اما کار داشتند. با انگشت‌هام. با خودکارم. با پیشانی برآمده و پهنم. با کلماتی که در ذهنم وول می‌خورد و جرئت بیرون آمدن و نوشته شدن نداشت.

-مانیفست می‌نویسی جنده خانوم؟؟ بدم به مشق همون منافقای دیوث از سوراخات سیم رد کنن و از دهنت دربیارن و آویزونت کنیم توی همین اتاق؟

مانیفست یعنی چه؟ کجا مانیفست نوشته بودم که خودم نمی‌دانستم؟

-«جانی نی‌قلیانی دژمن‌ساز و دژمن‌ستیز» یعنی کی؟ «آقا» رو می‌گی؟ خونت که هیچی، جونت هم حلال شد ننه‌تلفنی!!

در شرایط عادی، باید ترسیده باشم. آنقدر ترسیده که حتی نتوانم درست فکر کنم که این یارو با این صورت پر آبله پف‌کرده و ریش‌های سیاه و سفید که تا گردنش پایین آمده به چه زبانی حرف می‌زند. جان با خون چه فرقی دارد؟ اما روی «ننه‌تلفنی» قفلی می‌زنم! عجب ترکیبی! پنجاه سالش به بالاست. این باید جای «ننه‌تلفنی» مثلن بگوید مادر «قهوه»!! «ننه‌تلفنی» را از کجا یاد گرفته؟

-قصاب و غسال؟؟ هان؟ آخه تورو که نمی‌فرستن به این زودی غسال‌خونه. با تو کااااار داریم حالا حالاها! با مُرده‌ت هم کار داریم. حیف این انگشتا نیست که فقط بره دور خودکار قفل شه؟

یک ردیف صاعقه یخ از فقراتم گذشت. لای موهای سرم می‌خارد. زیادی عرق کرده‌ام. ژل مو با عرق ماسیده کف سر. دست‌های دست‌بند زده را بالا می‌برم تا کمی بخارانم. شالم از سرم لیز می‌خورد و دور گردنم می‌افتد.

از جایش بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. دو طرف شالم را می‌گیرد و دور گردنم یک دور می‌پیچد و به اطراف می‌کشد.

-رو سرت نمی‌ندازی ولی همین خفتت می‌کنه! همین می‌شه طناب دارت.  

زیاد شال را نمی‌کشد ولی حس می‌کنم سرم را زیر آب فرو می‌کنند و با فشار نگه می‌دارند. دهانم نیمه‌باز می‌ماند.

-ببین می‌خاری! خوبه نه؟ خوشت میاد خشن باشم؟ ببین چطور به له‌له افتادی!

چشم از چشمش برنمی‌دارم. می‌خارم. راست می‌گوید. پوست تنم می‌خارد. تنم می‌خارد. شال را ول می‌کند. دستش می‌رود روی پستانم.

تیر می‌کشم. عرق از کمرم لیز می‌خورد و روی کش لباس زیرم می‌نشیند. اختیار ادرار از دستم می‌رود.

شاش زرد، شاش بی‌آبی و ترس. کتانی‌هایم را گرفته‌اند. دمپایی پلاستیکی سه چهار شماره برای پایم بزرگ است. دمپایی، شاش را بیرون می‌دهد. جورابی برای پوشاندن، برای خشکاندن، برای پنهان کردن ندارم. نوک پستانم را میان دو انگشت می‌پیچاند.

جیغ می‌زنم.

-همینو مگه نمی‌خوای توو خیابون؟

باز می‌پیچاند.

خودم را عقب می‌کشم.

-اَی کثافت هرزه...شاشید به کل هیکلش. یه دست بهت خورد شل کردی! این تن شرطی شده!

شاش زرد راه می‌افتد. شیب‌ها کجا رفته‌اند؟ دره‌ها؟ سوراخ‌های موال؟ چاه‌های نامه و ناله امام زمانشان...

نوک پستانم می‌سوزد. انگار به شکمم هفت هشت چاقو فرو کرده باشند، خم شده‌ام روی صندلی. شال لیز می‌خورد و می‌افتد روی رد شاش زرد. بعد کامل می‌خوابد در شاش. شال، شاش را می‌پوشاند.

-هان! نه صب کو! مونده... حالا می‌دونی چیکار می‌کنم؟

شال را با دو انگشت برمی‌دارد. بالا می‌گیرد. از پایینش قطره قطره شاش می‌چکد. چرا حس می‌کنم چندشش نشده حتی؟ روی شلوارش برآمدگی‌ را می‌بینم.

شاشم بوی قهوه می‌دهد. برای بیدار ماندن، برای دویدن، برای فریاد زدن و کوچه‌ها را بالا پایین کردن، پنج لیوان بزرگ سر کشیده بودم.

شال خیس را به صورتم نزدیک می‌کند. صدای خنده «سامان» و «ناری» می‌پیچد در اتاق. به عادتم در قاطی کردن چای و قهوه می‌خندند. به بمب ساعتی‌ام. به سلیقه‌ام. ناری غش و ریسه می‌رود تا به هر بهانه‌ای بیفتد روی شانه و پاهای سامان.

ناری، ناری، ناری!

دو گلوله زدند به شکمش و یک ساچمه به آن چشمش که از چشم دیگرش بیشتر سامان را می‌خواست. سامانی که در کوچه هفتم با پیشانی سوراخ پیدایش کردیم. سرش را که بغل کردم، بوی سوختنی پیچید در دهانم. آن‌طرف‌تر ناری شکمش را دو دستی گرفته بود. روی زمین غلتی زد و با همان چشم آش و لاش، خودش را انداخت در جوب خشک. پیدایش نکردند. سر سامان هنوز در بغلم بود که کسی موهایم را از پشت سر گرفت و کشید.

ساختمان‌ها راه افتاده بودند یا من؟ فریاد می‌زدم. کمک خواستم. کسی دنبالمان نیامد. بچه‌ها روسری‌ها را آتش زده بودند و برای شناخته نشدن، پسرها تیشرت‌هایشان را درمی‌آوردند و دور سر دخترها می‌پیچیدند تا جلوی ماشینی را بگیرند و از تیررس ساچمه و تیرهای ناغافل بالا پشت‌بامی در بروند.

پوست کمرم روی آسفالت ساب رفت. زیر کتفم را گرفتند و پرتم کردند در ون تاریکشان. سه دختر دیگر و دو پسر هم بودند. ناآشنا اما به قول رفقا‌، همچین وایب اساسی دار و کار ردیف!

خوب شد ناری در جوب خوابید. خوب شد سوراخ روی پیشانی سامان را ندید.

شال خیس را می‌اندازد روی سرم. شاش خودم از صورت و گردنم سرازیر می‌شود. بوی چای جوشیده گرفته‌ام. شاش با اشک قاطی می‌شود. مثل قهوه و چای. سرم را دولا می‌کنم به سمت زمین تا شاش به چشمم نرود.

می‌خندد. هنوز روبرویم ایستاده. به صورتم نزدیک‌تر می‌شود. برآمدگی‌اش به بینی‌ام می‌خورد. رویم را برمی‌گردانم، سرم را با دو دست نگه می‌دارد و خودش را به صورتم فشار می‌دهد. شال خیس را دور سر و گردنم می‌پیچد. روی چشم‌هام. دهان و بینی‌ام بیرون می‌ماند. دستش را می‌برد پشت سرم و صورتم را به پایین‌تنه‌اش بیشتر فشار می‌دهد.

بینی‌ام به خونریزی می‌افتد.

-التماس کن! بیا اینم آزادی. تو مگه همینو نمی‌خواستی؟ کون و پسّون لخت میاین بیرون یعنی چی؟ یعنی اینجوری بکنن توی حلقتون!

خون به حلقم برمی‌گردد. نمی‌توانم نفس بکشم.

حالا دارد خودش را به صورت می‌کوبد. جلوی شلوارش خونی شده اما ول‌کن نیست. دارم از حال می‌روم.

سامان می‌آید روبرویم می‌نشیند. روی پیشانی‌اش هنوز سوراخ است. از سوراخ پیشانی‌اش باد می‌آید و دود سیگار.

-نگفتم این کوفته رو عمل نکن با یه عطسه زپرتش درمیره؟

صدای خنده ناری می‌آید.

-دختر بهش بگو بیلاخ! به تو چه؟ زن، زندگی، آزادی!

می‌زنم زیر خنده.

یارو کفری می‌شود. با پا می‌کوبد وسط سینه‌ام. صندلی‌ام به سمت عقب برمی‌گردد.  شال و من پخش زمین می‌شویم.

بالای سرم، ناری و سامان می‌چرخند. دست در دست هم. ناری یک چشم ندارد و میان شکم و پایین‌تنه‌اشْ یک رگ نازک بند مانده. هنوز می‌خواند.

-دختره اینجا نشسته، گریه می‌کنه...

سامان دارد با دهان باز مانده در پیشانی‌اش سوت می‌زند.

چشمم می‌افتد به سقف. گوشه دیوار لکه‌ای زرد و پهن شکم داده با رنگی ورق شده و پوست پوست.

-نباید اینجا بخوابی دختر! نبند چشمات رو!

صاعقه از کمرم می‌زند بیرون و می‌ماسد روی کمربند یارو.

بوی نا می‌پیچد.

 

#زن_زندگی_آزادی