آزاده آزاد

سودابه با لبخندی کمرنگ سگ را از اتاق بیرون برد و دوباره سر جای خود نشست. سیاوش نگاهی گذرا به دیگران انداخت. دخترها از تغییر ناگهانی خلق و خوی سیاوش تعجب کرده بودند اما سعی کردند آن‌را نادیده بگیرند. شاید قرار گرفتن در محیط و افراد جدید دلیل این‌همه ناراحتی و آشفتگی در او باشد. سیاوش به غذا دست نزد. هرچه زمان می‌گذشت او به نظر بی‌قرارتر و آشفته‌تر می‌نمود. همین‌طور که سر را بالا گرفته بود و به سقف اتاق نگاه می‌کرد، زیر لب چیزی زمزمه کرد. سودابه با خود گفت: چی می‌خواد بگه؟

   صدای سیاوش در سر و صدای دور میز و صدای خنده و شوخی دخترها گم شده بود. او که رنگ‌پریده می‌نمود از جای خود بلند شد. به شدت عرق می‌ریخت و صورتش مثل گچ سفید شده بود. فریاد بلندی سر داد و در حالیکه که سرش را به دو طرف تکان می‌داد با عصبانیت گفت: "هرزه‌ها. نمی‌دونم توی سرتون چی می‌گذره. دارین علیه من توطئه می‌کنین. با ظاهر مهربونتون علیه من حیله‌گری می‌کنین. شما زن‌ها می‌خواین منو مسموم کنین. شما توطئه‌گرای کثیف، توطئه‌گرای کثیف!"

   سیاوش بشقاب‌ و کارد و چنگال‌ها را به هوا پرت کرد و میز را با تمام آنچه در رویش قرار داشت وارونه ساخت. با دیدن این اوضاع، همگی وحشت‌زده به سمت یکی از دفترهای کار که در کنار سالن پذیرایی قرار داشت فرار کردند. آوا گریه می‌کرد و بقیه با حیرت و ترس به آنچه در حال وقوع بود می اندیشیدند. مینو، گربه نارنجی، با شنیدن جیغ و داد سیاوش ناپدید شده بود. سودابه به سمت گلخانه دوید، همگی را یک به یک به داخل آن هول داد و در را پشت سر خود قفل کرد.

   در آن لحظات، همه گیج و منگ به هم می‌نگریستند. کاووس که یکه خورده بود نمی‌توانست دلیل این‌همه خشم و نفرت پسرش را درک کند. آیا او از چیزی یا کسی ناراحت شده بود؟ سیاوش برای چند دقیقه‌ای به داد و بیداد خود ادامه داد تا اینکه خسته و بی‌رمق روی زمین افتاد و به حالتی نیمه هوشیار درآمد.

   با خوابیدن سرو صداها، سودابه به دخترها دلداری داد و با اشاره به نزدیک‌ترین کاناپه چرمی از ننه‌سیمرغ که تا آن لحظه سرپا ایستاده بود خواست که روی آن بنشیند. پریساخانم با چهره‌ای وحشت‌زده خطاب به سودابه گفت: "چرا دیگه صدایی نمیاد؟ نکنه داره تلاش می‌کنه وارد اتاق بشه؟ مشکل این پسر چیه؟"

   سودابه با وجود دودلی، سعی کرد فضا را آرام کند، پس به همه نگاه ‌انداخت و به آرامی گفت: "فکر نمی‌کنم این کار رو بکنه."

   کاووس که از این اتفاق عصبی شده بود عرق نشسته روی پیشانی‌اش را با دستمالی پاک کرد و سعی نمود بر خودش مسلط باشد. سودابه او را به کناری برد و زمزمه‌کنان گفت: "منم شوکه‌ام. ولی باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم، به خاطر دخترها. من فکر می‌کنم سیاوش مشکل عصبی داره و مریضه. ما توی اتاق می‌مونیم ولی تو برو و آرومش کن."

   کاووس سرش را به علامت تایید تکان داد. از همسرش جدا شد و با باز کردن در به سمت اتاق نهارخوری رفت. او کنار سیاوش که روی زمین افتاده بود نشست. به تندی تلفن همراهش را از جیب بیرون آورد و با اورژانس تماس گرفت. سپس بی‌آنکه حرفی بزند دستان پسرش را در دست گرفت و منتظر آمبولانس شد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم  (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم (‎ ‎پایان)