آزاده آزاد
در تهران، زال پس از قطع کردن تلفن، آن خبر وحشتناک را با همسرش در میان گذاشت. با شنیدن موضوع رودابه که به شدت غافلگیر شده بود شروع به گریستن کرد. در همین حال زال برخاست و به اتاق کوچکی رفت که در گوشهای از آن یک گنجه عتیقه قرار داشت. او گنجه را باز کرد و جعبه طلایی کوچکی را با دقت برداشت و با خود به اتاق نشیمن برد. زال با ناراحتی قفل جعبه را باز کرد و پر درخشان را از آن بیرون آورد و با خود گفت: " من دیگه نمیخوام مثل گذشته از پر ننهسیمرغ برای کمک به رستم استفاده کنم. چون اون ایندفعه دست به کار خیلی زشتی زده و بیرحمی باورنکردنیای نشون داده. پسر من، زن بی گناهی رو از روی حماقت و بهخاطر نفرتش از زنها به قتل رسوند. سودابه و شوهرش رو مسموم کرد و جلوی چشم کاووس سر از تن زنش جداکرد. چه کار وحشیانهای! "
زال بدون تاخیر بیشتر با ننهسیمرغ در مونرآل تماس گرفت. با شنیدن صدای ننهسیمرغ از پشت خط، درحالیکه پر درخشان را مقابل صورتش گرفته بود گفت: "سلام ننهجون. من زالام، از تهران زنگ میزنم".
"سلام، پسرم. خوبی؟ اوضاع چطوره؟"
"چی بگم ننهجون. اگه پسر سالم و دلسوزی بزرگ کرده بودم اوضاع خیلی بهتر از اینا میبود".
"عزیز دلم، خودت رو به خاطر اشتباه رستم سرزنش نکن".
زال گفت: "من و رودابه برای دیدن شما باید بیاییم مونرآل. ما به کمکتون احتیاج داریم".
"حتماً، موضوع چیه؟"
"وقتی دیدمتون بهتون میگم".
سکوت.
"ننه؟"
"بله، عزیزم".
"ما ده روز دیگه میآییم اونجا. آدرس شما رو هم لازم داریم".
"زمان ورودتون رو بهم خبر بدید، من میآم فرودگاه".
"باشه، این کار رو میکنم. پس به زودی میبینمتون. خداحافظ، ننهجون".
"خداحافظ، عزیز دلم".
در قرن بیست و یکم میلادی، ننهسیمرغ، این زن پرنده که در کتاب اوستا ملکه آسمانها خوانده میشود، به دایه دوستداشتنی دختران سودابه تغییر شکل داده بود. میدانیم که در دوران اساطیری، ننهسیمرغ به شکل پرندهای بزرگ زال نوزاد را در کوههای البرز یافت، پرورش داد و بزرگ کرد. به یاد داریم که وقتی زال به سن بلوغ رسید و به پدرش که او را پیدا کرده بود پیوست، ننهسیمرغ سه عدد از پرهای طلایی و شفابخش خود را به مرد جوان داد تا هر وقت به حضور او نیاز داشت یکی از آنها را بسوزاند. فراموش نکردهایم که سالها بعد، زال دوبار برای نجات جان رستم به پرهای مادر رضایی خود متوسل شده بود، اما حالا او تصمیم داشت از سوزاندن آخرین پر شفادهنده و حضور ننهسیمرغ برای هدف دیگری استفاده کند.
در روز ورود رودابه و زال به مونرآل، ننهسیمرغ به تنهایی با ماشین سودابه به فرودگاه رفت و روی صندلی روبهروی درهای شیشهای راهروی خروجی مسافران در انتظار نشست. رودابه و زال که سبک بار سفر میکردند، جزو نخستین افرادی بودند که ظاهر شدند. ننهسیمرغ به سوی پسرش و رودابه دوید و این سه نفر پس از هزاران سال جدایی که مانند روزی کوتاه احساس میشد همدیگر را در آغوش گرفتند. پس از سوار شدن به ماشین، زال از ننهسیمرغ خواست که به محل دفن سودابه بروند. در راه زال ساکت و آرام نشسته بود و متفکرانه به بیرون نگاه میکرد. پس از مدتی جعبه طلایی را از کولهپشتیاش بیرون آورد و پر کهن ننهسیمرغ پرنده را در دست گرفت و با لبخندی بر لب در هوا گرداند. ننهسیمرغ پرسید: "تو چطور بعد از اینهمه سال، بعد از تمام این دوران اساطیری، هنوز به یاد من بودی؟"
زال پیر گفت: "خیلی آسون، ننهجون. من پرده اسطوره سودابه و سیاوش رو با استفاده از پر قدرتمند شما شکافتم و باز کردم. "
"خب الان برای چی داریم به گورستانی که سودابه و آوا در اونجا دفن شدهان میریم؟"
رودابه بهجای زال پاسخ داد: " ننهسیمرغ جان، از شما خواهش میکنیم با قدرت شفابخشتون این بیعدالتیای رو که در حق سودابه روا شد اصلاح کنین و اون رو به زندگی برگردونین".
ننهسیمرغ سکوت کرد و به فکر فرو رفت. با رسیدن به گورستان فرمان را به سوی جاده اصلی آرامگاه چرخاند و خیلی آرام از میان انبوه مزارها در دو سوی جاده رانندگی کرد. او در حالیکه با انگشت به دریاچهای در سمت چپ خود اشاره میکرد گفت:
"سودابه زیر درخت دهم بعد از اون دریاچه دفن شده. بهتره حواسمون به شمارش درختها باشه".
اندکی بعد ننهسیمرغ ماشین را متوقف کرد و همگی پیاده به سمت مزار سودابه حرکت کردند. در طول مسیر ننهسیمرغ به سنگمزارهای بخش ایرانیان آرامگاه پردرخت نگاه انداخت و آه کشید، پر بزرگ خود را از زال گرفت و همراه او و رودابه به راه خود ادامه داد تا اینکه به مزار سودابه که پوشیده از گلهای پژمرده بود رسیدند. رودابه روی موبایل خود آهنگ نسیم ماه مه مندلسون را پخش کرد و آنرا در کنار سنگ مزار سودابه قرار داد.
ننهسیمرغ روی زانوانش بر روی چمن نشست و با پر طلایی شروع به ربودن غبار و کنار زدن گل های رز پژمرده روی مزار سودابه کرد. ناگهان زمان ایستاد و برای روح سودابه به عقب بازگشت. در عرض چند لحظه، سودابه روی نیمکتی مرمرین در نزدیکی آنها نشسته بود. ساکت و آرام ولی سر درگم از این که چگونه به آنجا رسیده است. ننهسیمرغ، زال و رودابه به طرف سودابه رفتند و آنچه را که برای او اتفاق افتاده بود شرح دادند.
سودابه پس از بیرون آمدن از گیجی و سردرگمی بیاختیار از جایش برخاست و ننهسیمرغ را به سوی مزار دخترش برد. سودابه گریهکنان از زن پرنده، دایه عزیز دخترانش، خواست تا آوا را نیز به زندگی بازگرداند. ننهسیمرغ سنگ مزار آوا را با پر بزرگ طلایی خود جارو کرد و بلافاصله آوا را دید که روی نیمکتی نشسته است و با چشمانی پرسشگر به آنان نگاه میکند. زندگی ناگهان از مرگ به دنیا آمده بود، و روزهای وحشتناکی که آن دو پشت سر گذاشته بودند از حافظهشان محو شد. آنان دیگر تحت تأثیر سایه شوم و وحشتانگیز گذشتهها نبودند.
اندکی بعد ننهسیمرغ به ماشینی که نزدیک میشد اشاره کرد و با لبخندی بر لب گفت: "اونا هم اینجا هستن".
دیری نپایید که کاووس، فریبا، رویا، پریسا خانم، فرنگیس و خسروی کوچک به بقیه خانواده پیوستند و با شگفتی بسیار عزیزان بازگشته از دنیای دیگر را در آغوش کشیدند.
******* پایان ********
سرکار خانوم آزاد خسته نباشید! برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم .
سپاس فراوان. لطف دارید.