آزاده آزاد
صبح روز بعد سودابه با احساس گرفتگی شدید در شکم و کمرش از خواب بیدار شد. دردی که احساس میکرد چیزی شبیه به درد زایمان بود، اما بسیار شدیدتر و کشندهتر، در حدی که تلاشش برای برخاستن از جا بینتیجه ماند. او که متوجه خونریزی خود هم شده بود خیلی زود فهمید که چیزی غیرطبیعی در درونش در حال رخ دادن است. پس موبایل خود را برداشت و با عجله آمبولانس خبر کرد. سپس با پریساخانم که در آشپزخانه مشغول تدارک میز صبحانه بود تماس گرفت و از او خواست که دم در خانه منتظر آمبولانس بایستد.
پریساخانم با شنیدن صدای لرزان سودابه به سمت در ورودی دوید و با نگرانی به انتظار ایستاد. اندکی بعد، صدای آژیر در خیابان رازلین پیچید و آمبولانس با گذشتن از میدانی کوچک، دم در خانه توقف کرد. طولی نکشید که دو پیراپزشک از ماشین خارج شده و با بیرون کشیدن برانکاردی از پشت آن بهسمت در خانه جایی که خدمتکار ایستاده بود دویدند.
کاووس، ننهسیمرغ و دخترها که با شنیدن صدای آمبولانس بیدار شده بودند، سراسیمه از اتاقها بیرون آمدند. پریساخانم درحالیکه با عجله از پلهها بالا میرفت، پیراپزشکان را به سمت اتاق خواب اصلی در بالاترین طبقه ساختمان راهنمایی کرد.
کاووس که زودتر از همه به اتاق خواب وارد شده بود با عجله خود را به سودابه رساند، کنار تختخواب او زانو زد و به آرامی همسرش را صدا زد. سودابه در حالتی نیمه هوشیار قرار داشت و تب کرده بود. او با شنیدن صدای
کاووس چشمانش را گشود و با ناامیدی به همسرش نگاه کرد. کاووس در حالیکه راه را برای پیراپزشکان باز میکرد گفت ":همسرم بارداره."
یکی از دو مرد به سودابه نزدیک شد و گفت: "چند ماهه باردار هستید خانم؟"
سودابه با صدایی لرزان گفت " :یک کمی بیشتر از دو ماه. خونریزی دارم و دردم طاقت فرساست."
پیراپزشک دیگر پس از انجام معاینات اولیه رو به سودابه گفت: "نگران نباشین. ما برای کمک به شما اینجا هستیم. شما رو به بیمارستان منتقل میکنیم تا فوراً یه پزشک شما رو معاینه کنه. "
کاووس که دستپاچه شده بود با نگرانی پرسید" : کدوم بیمارستان؟"
"بیمارستان عمومی مونرال، آقا"
با انتقال سودابه به آمبولانس و راهی شدن آن به سمت بیمارستان، کاووس و دخترها نیز پشت سر آن به راه افتادند. بعد از بستری شدن سودابه و معاینهاش توسط پزشک، او را برای انجام سونوگرافی به اتاقی دیگر منتقل کردند. لحظات برایش به کندی میگذشت و در دل دعا میکرد اتفاق بدی نیافتاده باشد. بعد از بررسی وضعیت جنین، پزشک که متوجه دوقلو باردار بودن او شده بود با ناراحتی گفت: "متاسفانه ضربان قلبی در جنینها تشخیص داده نمیشه!"
سودابه گریه کنان پرسید " جنینها؟ دوقلو ان ؟ ای وای... میتونین بهم بگین پسر ن یا دختر؟"
پرستاری که بالای سر سودابه ایستاده بود پاسخ داد: "خانم، شما در حال سقط جنین هستین. بنابراین جنس دوقلوها دیگه هیچ اهمیتی نداره، داره؟"
دنیا روی سر سودابه خراب شد. او دیگر نمیتوانست حرفی بزند. درد همانند ماری در شکم و کمرش میپیچید و او را به نفس زدن انداخته بود. او که دچار خونریزی شدید شده بود احساس سرما و لرزش میکرد و به استفراغ افتاد. با صدای بلند از درد فریاد کشید و از پرستاران خواست که او را به توالت برسانند. آنجا،با دیدن دو جنین بسیار کوچک که با فوران خون از بدنش خارج شدند دوباره از ته دل فریاد کشید و گریه کرد. با شنیدن صدای سودابه پرستارها به یاریاش رفتند و کمک کردند روی تخت دراز بکشد. سودابه اشک میریخت و با خود زمزمه میکرد: "آه، دوقلوهام... بچههای بیگناهم."
پرستار بعد از زدن سرم و تزریق داروی مسکن با مهربانی دستش را گرفت و گفت: "شما باید قوی باشین و سعی کنین استراحت کنین... خیلی ضعیف شدین".
ساعتی بعد پزشک دیگری به بالین سودابه آمد و پس از معاینه او گفت: "برای اتفاقی که براتون افتاد خیلی متاسفم. در مورد وضعیت باید بگم که خوشبختانه خونریزیتون قطع شده و این نشانه خوبیه. اگه بخواین میتونین برگردین منزلتون و اونجا استراحت کنین. در ضمن حتماً با پزشک خانوادتون در ارتباط باشین".
سودابه سر خود را با بی حالی تکان داد و زمزمه کرد: "میخوام برگردم خونه، مرسی دکتر".
هوا دیگر تاریک شده بود که سودابه به همراه کاووس و دخترها از بیمارستان خارج شده و به سمت خانه حرکت کردند. سودابه ساکت بود و حرفی نمیزد. بغض سنگینی راه گلویش را بسته بود و خسته و بیحال به بیرون نگاه
میکرد . کاووس که نگران حال همسرش بود به او نگاه کرد و گفت: "حالت چطوره عزیزم، هنوزم درد داری؟"
سودابه پاسخ داد: "حالم اصلاً خوب نیس کاووس".
کاووس که خودش هم حال و روز بهتری نداشت به آرامی گفت: "عزیز دلم، همه چیز درست میشه، ما باید قوی باشیم".
با رسیدن به خانه، سودابه با استقبال گرم پریساخانم و ننهسیمرغ روبرو شد و به کمک آنها به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. ننهسیمرغ کنار تخت سودابه نشست و با محبتی مادرانه او را دلداری داد. سودابه همیشه از حضور ننهسیمرغ آرامش مییافت و اینبار هم بابت وجودش در آنجا از او سپاسگزاری کرد. کاووس با بیرون آمدن از اتاق سودابه رو به پریساخانم کرد و پرسید: "سیاوش کجاست؟"
"یه مدت پیش دیدم از خونه رفت بیرون."
کاووس با تلخی گفت: "خوبه. دیگه نمیخوام ریخت این پسره رو ببینم."
در روزهای پس از بازگشت سودابه به خانه، هیچ یک از اعضای خانواده حرفی از سیاوش نمیزد. کاووس اما بر سر دوراهی عذابآوری گیر کرده بود. از یک طرف عاشق همسرش بود و از طرف دیگر نسبت به تنها پسرش إحساس مسئولیت و عذاب وجدان میکرد و نمیدانست با او چه کند. ننهسیمرغ که در نبود سودابه مسئولیت مدیریت خانه را برعهده گرفته بود خدمتکار را به همراه یادداشتی نزد سیاوش فرستاد و از او خواست که برای هیچ کاری به خانه نیاید و تنها به اتاق خودش در ساختمان کناری رفت و آمد کند. او از پریساخانم خواست که هر وعده غذای سیاوش را روی یک سینی پشت در اتاقش بگذارد. کاووس دیگر با سیاوش حرف نمیزد. مرد جوان روزهایش را یا در کلاس فرانسه و یا در اتاق خود میگذراند. او که برای شرکت در کلاس زبان مبلغی ماهیانه از طرف دولت دریافت میکرد دیگر برای گرفتن پول توجیبی هم با پدرش رو به رو نمیشد. از همه بدتر حال و روز سودابه بود که با وجود پشتیبانی و کمکهای همسرش، کماکان افسرده و دلشکسته مینمود. از کارکردن دست کشیده بود و همه روزخود را در تختخواب به خواندن کتاب و یا گریه کردن میگذراند.
یک شب، اعضای خانواده، بهجز سودابه و سیاوش، برای صرف چای در سالن دور هم جمع شده بودند. ننه سیمرغ که متوجه بیحوصلگی کاووس شده بود رو به او کرد و پرسید: "امشب حالت چطوره؟"
کاووس در حالی که به نقشهای قالی خیره شده بود گفت: "خوب نیستم. با اتفاقاتی که توی این چند وقت اخیر افتاده، نمیتونم تصمیم بگیرم که مقصر کدومشونه! اصلاً از سیاوش انتظار نداشتم که با سودابه اونطور با خشونت رفتار کنه. اما از طرف دیگه من فکر میکنم که رفتار سودابه هم درست نبود. هدیه دادن یه ساعت گرون قیمت به سیاوش وقتی که نه روز تولدشه و نه هیچ مناسبت دیگهای چه معنی میتونه داشته باشه؟"
فریبا گفت: "من فکر میکنم خیلی از مادرهای ایرونی اینطوری هستن! اونها پسراشون رو لوس بار میآرن و هرچی دارن رو فدای اونها میکنن. مامان هم که همیشه دوست داشت یه پسر داشته باشه و با اومدن سیاوش تلاش کرد همین رفتار اشتباه رو تکرار کنه. متاسفانه سیاوش از قبول این محبت شونه خالی کرد و تفسیر اشتباهی از اون توی ذهنش ساخت. "
ننهسیمرغ مأیوسانه گفت: "این عادت بها دادن بیش از حد به پسرها واقعاً آزار دهندهست. حالا میخواد هر کجای دنیا باشه... ایران باشه یا یونان یا ایتالیا... این یه نوع مرد سالاریه و باعث قدرت طلبی مردها میشه حتی از همون دوران بچگی. با وجود اینکه از اتفاقی که برای سودابه افتاد عمیقا متاسفم، اما در عین حال ازش دلگیر هم هستم. یه زن تحصیلکرده نباید اینطور سنتی و عقبافتاده رفتار کنه. هرچند این موضوع دلیل نمیشه که سیاوش اون رفتار وحشیانه رو از خودش نشون بده. "
فریبا در تایید حرف ننهسیمرغ گفت: "من هم برای مادرم خیلی ناراحتم، اما بابت این رفتارش ازش دلخور هم هستم. اصلاً نمیفهمم که چطور متوجه رفتار سرد سیاوش نسبت به خودش نمیشد و با محبت بیش از حدی که بهش میکرد باعث شد همچین اتفاق بدی واسش بیفته. "
با شنیدن این حرف ها، کاووس بیش از پیش ناراحت شد و نمیدانست چطور این مشکل را حل کرده و دوباره همه اعضای خانواده را دور هم جمع کند. دخترها از شرایط بهوجود آمده ناراحت بودند. آوا بیشتر وقتش را در اتاقش میگذراند و بیش از قبل گوشهگیر شده بود. رویا تا دیروقت بیرون از خانه میماند و ترجیح میداد وقتش را با دوستانش بگذراند و فریبا، در احساسش نسبت به مادرش شک کرده بود و هر روز بیشتر از او فاصله میگرفت. ننه سیمرغ که چند وقتی بود رفتار دخترها را زیر نظر داشت، نگران اوضاع بود وحس میکرد با ادامه شرایط موجود در آینده مشکلات بیشتری برای خانواده پیش خواهد آمد.
سرکار خانوم آزاد نویسنده گرامی از خداوند یکتا برایتان سلامتی و موفقیت آرزو می کنم .
سپاس!
داستان جالبی بود آزاده .
دست مریزاد .
راستش منهم کمی به سودایی مشکوک شدم :)
شاید اون بطور ناخودآگاه ، علاقه شدید به پسر داشتن رو کنی با کشش های جنسی اشتباه گرفته و دچار توهم شده .
این بازیهای روانی موش و گربه بعضی وقتها آدم رو به ابسیشن میکشونه ، بدون اینکه واقعا عشقی در کار باشه .
مرسی. در شاهنامه هم رابطه واقعی سودابه و سیاوش مبهم باقی میماند.
دقیقا .
درست گفتی .