آزاده آزاد
نیمهشب دهم ماه سپتامبر، سودابه در خواب میدید که در بیابانی بیانتها میدود و سگی زردرنگ در حالیکه از دهانش شعلههای آتش زبانه میکشد او را دنبال میکند .به هر سو که میرفت گردبادی از سیاهی و دود او را احاطه میکرد و در خود میبلعید. او که شب گذشته را در اتاق کارش گذرانده و همانجا خوابش برده بود خسته و عرقریزان از خواب پرید. گلویش خشک شده بود و برای نوشیدن جرعهای آب خواست به آشپزخانه برود. با باز کردن در اتاق کار و ورود به سالن اصلی بوی غلیظی از دود به مشامش رسید و چشمانش سوخت. سودابه گیج و منگ از کابوسی که دیده بود به دور و بر خود نگاه کرد و با دیدن شعلههای آتش که از آشپزخانه زبانه میکشید فریاد بلندی سر داد. در این هنگام پریساخانم که با شنیدن زنگ هشدار آتش از خواب پریده و به سرعت خود را به عمارت اصلی رسانده بود در میان دود ظاهر شد و با اشاره به طبقه بالا به سمت اتاق ننهسیمرغ دوید. سودابه که تازه به خودش آمده بود با دیدن اوضاع به دنبال خدمتکار از پلهها بالا رفت. آتش هنوز به سالن بالایی نرسیده بود، اما دود غلیظی همهجا را فرا گرفته بود. سودابه که به سرفه افتاده بود به سختی خود را به اتاق دخترها رسانید و فریاد زد: "رویا! آتیش! آتیش! فریبا! آتیش! آتیش!"
هیچ نشانی از فریبا یا رویا به چشم نمیخورد. سودابه به سمت در اتاق آوا که نیمهباز بود دوید و دختر کوچکش را دید که بی حرکت در هالهای از دود روی تختش دراز کشیده بود. با دیدن آوا، سودابه نیروی تازهای یافت و دختر دوازده سالهاش را در آغوش کشید و از اتاق بیرون دوید. شعلههای آتش به سالن اصلی رسیده بود و همانند سدی بزرگ سر راهش قرار داشت. سودابه ترس به خود راه نداد وبا گذشتن از آن در حالیکه دخترش را در آغوش داشت از خانه بیرون رفت. پریساخانم که توانسته بود به موقع ننهسیمرغ، و سگ و گربهشان که در اتاق ننه سیمرغ میخوابیدند را از خانه خارج کند با دیدن سودابه و آوا نفس راحتی کشید و به سمتشان دوید. پس از خواباندن آوا روی زمین، سودابه با نگرانی شروع به ماساژ دادن سینه و پشتش کرد. زمان به کندی میگذشت و با به هوش نیامدن آوا وحشت سودابه چندین برابر شده بود. او درحالیکه آوا را تکان می دادفریاد زد: "نفس بکش عزیزم، نفس بکش دخترکم، چشاتو وا کن، عزیز دلم".
چشمان آوا باز نشد. سودابه به روی دخترش خم شده بود و دیوانهوار فریاد میزد: "بیدار شو، آوای عزیزم! یه چیزی بگو! خواهش میکنم بیدار شو! تمنا میکنم، عشق من".
سپس برگشت و در حالیکه اشک میریخت رو به مردمی که اطراف خانه جمع شده بودند فریاد زد: "خواهش میکنم یکی آمبولانس خبر کنه، دخترم داره از دستم میره."
سودابه که یک به یک به یاد عزیزانش میافتاد با چشمهای از حدقه بیرون زده رو به خدمتکار پرسید: "فریبا و رویا کجا هستن؟کاووس کجاست؟"
"یادتون نمیاد؟ دخترها از صبح رفتن خونه دوستشون و قرار بود شب رو هم اونجا بمونن".
ننهسیمرغ به اطراف نگاه کرد و با ندیدن کاووس به طبقه سوم خانه اشاره کرد و با صدای لرزان گفت: "کاووس از خونه نیومده بیرون، اون هنوز اون بالاست توی اتاق خواب."
سودابه فریاد زد: "وای خدا، باید بیارمش پایین. "
همه این اتفاقات در چند دقیقه رخ داد. آتش به سرعت گسترش مییافت و کمکم داشت کل خانه را در کام خود فرو میبرد. سودابه بیهیچ مکثی برخاست و به سمت خانه دوید. پریساخانم به سرعت مانع او شد و او را از رفتن بازداشت. سودابه در تلاش برای رها کردن خود از دستهای خدمتکار، سیاوش را دید که پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و خیره به آتش مینگریست.
سیاوش با دیدن اوضاع و شنیدن اینکه کاووس هنوز درون خانه است، با عجله به زیر دوش حمام رفت تا کاملاً خیس شد. او به سرعت حولهای برداشت و آنرا هم زیر آب گرفت. سپس بیآنکه شیر آب را ببندد با عجله به بیرون دوید و در برابر چشم همگان به دل آتش زد. طبقه اول و نیمی از طبقه دوم در آتش میسوخت و دود سیاه و غلیظی همهجا را فرا گرفته بود. سیاوش بیتوجه به شعلههای آتش که از هر طرف به سمت او میآمد حوله خیس را روی سرش کشید و خود را به طبقه سوم رساند. او که به سرفه افتاده بود از میان انبوه دود گذشت و وارد اتاق خواب اصلی شد. روی تخت خواب پرید و تلاش کرد بدن نیمه جان پدرش را روی دوش گرفته و از آنجا خارج کند.
در بیرون خانه، چند نفری از همسایهها سراسیمه به صحنه آمده و منتظر رسیدن ماشین آتشنشانی بودند. چشمان سودابه در تاریکی شب به زبانههای آتش در پشت پنجرهها خیره مانده بود و او در حالی که دخترش را در آغوش گرفته بود به آرامی اشک میریخت. ننهسیمرغ و پریساخانم که حال و روز بهتری نداشتند امیدوار بودند سیاوش کاووس را به سلامت از خانه خارج کند. چند دقیقه بعد، چندین ماشین آتشنشانی و آمبولانس یکی پس از دیگری آژیرکشان به صحنه آمدند، شش مامور آتش نشانی به سرعت از ماشین بیرون پریده و پس از بررسیهای اولیه به دل آتش زدند.
لحظات به کندی میگذشت. ننه سیمرغ با چشمانی پر از امید به ورودی خانه چشم دوخته بود و خدا خدا میکرد همگی به سلامت بیرون بیایند. اندکی بعد، سیاوش را دید که در پیژامهای دودگرفته در حالیکه پدرش را روی دوشش گرفته بود از دل دود و آتش به بیرون دوید. سیاوش که نمیخواست از پدرش جدا شود، از سپردن او به مأمورین آتشنشانی که به سمتش میآمدند خودداری کرد و خودش کاووس را تا آمبولانس برد و روی برانکارد گذاشت. یک پیراپزشک نبض کاووس را گرفت و به سرعت یک ماسک اکسیژن روی دهانش قرار داد و به او اطمینان داد که حال پدرش خوب خواهد شد. سیاوش خسته و درمانده، اما بیهیچ اثری از سوختگی، از آمبولانس بیرون آمد و روی چمنها دراز کشید. اندکی بعد، آمبولانس آژیرکشان به سمت بیمارستان رفت. در همین حال دو پزشک دیگر بالای سر آوا مشغول معاینه او بودند و طولی نکشید که متوجه شدند هیچ علائم حیاتی ندارد. نگاهی که در چشمانشان بود آنچه را که سه زن از پیش حس زده بودند و امید داشتند اشتباه باشد را تائید میکرد. آوا دخترک معصوم و بیگناه، به خوابی ابدی فرو رفته بود. با انتقال بدن بیجان آوا به آمبولانس، سودابه که به دنبال آنان میدوید ناباورانه فریاد زد: "اونو کجا میبرین؟ دخترم رو کجا میبرین؟"
یکی از پیراپزشکان پیش از آنکه درهای آمبولانس را از داخل ببندد پاسخ داد: "بیمارستان کودکان خانم"
سودابه سپس گریه کنان رو به ننه سیمرغ گفت: "من هم همراهشون میرم، نمیتونم دخترم رو تنها بذارم".
ساعتی بعد با آرام شدن اوضاع و خاموش شدن آتش، مامورین آتش نشانی محل را ترک کردند. پریساخانم رو به ننهسیمرغ که به خانه ویران شده چشم دوخته بود گفت: "خانم، شما تو اتاق من استراحت کنین"
"پس تو کجا میمونی؟"
"نگران من نباشید، من یه لحاف اضافی دارم."
خدمتکار به سیاوش که با چشمان بسته به درختی تکیه داده بود نگاه انداخت. ننهسیمرغ اشاره کرد که سیاوش را تنها بگذارند و سپس در حالیکه خدمتکار زیر بازویش را گرفته بود به سمت آپارتمان او رفتند. ننهسیمرغ گوئی یک شبه هزارسال پیرتر شده بود.
نظرات