روز موعود فرارسیده بود، لحظه هیجان انگیزی که سودابه و همسرش کاووس سالها درانتظارش بودند. قامت مردی جوان با چشمان بادامی سبز و مژههای بلند مشکی که در سایه موی سیاه پرکلاغیاش پنهان شده بود، در میان انبوه جمعیت نمایان شد. در نگاه اول، چهره رنگ پریده با شکافی کوچک روی چانه و اسب سیاه کوچک خالکوبی شده بر گردنش خودنمایی میکرد. پیراهن اتو نکشیده سرمهای بر تن داشت که روی شلواری بی کمربند زیر پالتوی زمستانیاش مشخص بود. او که کولهپشتی کهنه کوچکی بر دوش داشت و چمدانی به دنبال خود میکشید، جمعیت را با چشمان تند و تیز میپایید و بدون آنکه چهره آشنایی بیابد از در خروجی فرودگاه بینالمللی مونرآل قدم به بیرون گذاشت.
سودابه به محض دیدن مرد جوان رو به همسرش گفت: "اون باید سیاوشحسین عزیزمون باشه."
کاووس با دیدن جوان مشتاقانه بهسویش دوید. مرد میانسال، بیتوجه به کلاه که از دستش لغزید، از میان انبوه مسافران خود را به جوان رسانید و او را در آغوش کشید. آندو که تا آن لحظه تنها در عکس یکدیگر را دیده بودند برای لحظهای خیره بهم نگریستند. سیاوش حسین، مات و مبهوت، همانند مجسمهای بیتحرک، به صورت مشتاق و ناآشنای پدرش نگاه میکرد. درچشمان کاووس اشک شادی حلقه زده بود و سیاوش، حیرتزده از واقعیت وصال، در حالتی بیحس از شک و شوق بسر میبرد. هنگامی که از آغوش یکدیگر جدا شدند، سیاوش متوجه حضور سودابه شد که با لبخند از پشت شانههای کاووس سرک میکشید. در همان نگاه اول یک احساس سردی نسبت به او سراپای وجودش را فراگرفت و با خود گفت: این دیگه کیه با پدرمه. نکنه زنشه! این چه سر و وضعیه؟ چقدر جلفه! سودابه هم متوجه نگاه سرد و طعنهآلود سیاوش شد و با خود گفت که پسرخواندهاش حتی سعی نکرد لبخندی کوچک به او بزند. در همین فکر و خیالات بود که کاووس به سمت او برگشت و گفت: "سودابه جان، این سیاوشحسین پسر منه و سیاوش جان، این همسرعزیزم سودابهست. "
سودابه با لبخندی بر لب و چشمانی سرشار از مهر دستانش را گشود تا سیاوش را در آغوش بگیرد اما سیاوش خود را عقب کشید و به سردی دستش را به سمت او دراز کرد. سودابه در لحظه قلبش فشرده شد اما به سرعت خود را جمع و جور کرد و دست پسرخواندهاش را فشرد: "خوش آمدید سیاوشحسین عزیز شما از عکسهاتون هم خوشتیپترین."
سیاوش حسین بدون آنکه حتی به او نگاه کند با بی اعتنایی پاسخ داد: "مرسی. لطفا منو سیاوش صدا کنین."
بعد از احوالپرسیهای اولیه، همگی فرودگاه را به مقصد خانه ترک کردند. کاووس پشت فرمان و سیاوش در کنارش نشست. طولی نکشید که پدر و پسر سرگرم گفتگو شدند. کاووس کنجکاوانه سوال میپرسید و سیاوش با حوصله و هیجان پاسخ میداد. سودابه که در صندلی عقب ماشین نشسته بود با دقت به گفتگویشان گوش میکرد اما پس از مدتی در حالیکه حوصلهاش از صحبت آندو سر رفته بود نگاهش به درختان خیابان جذب شد. او هنوز از برخورد سرد سیاوش در فرودگاه پریشان خاطر و آزرده بود.
دو ساعت پیشتر از آن، سودابه و کاووس در انتظار رسیدن سیاوشحسین روی صندلیهای سالن انتظار فرودگاه نشسته بودند. فضای سالن انتظار دنج و آرام بود و نور کمرمق خورشید صبحگاهی روز ۲۸ فوریه ۲۰۱۰ به آن میتابید. کمی بعد، کاووس بیحوصله از انتظار طولانی تصمیم گرفت روزنامهای بخرد و به سمت دکه مطبوعات رفت و سودابه در حالیکه کت تیرهرنگ زمستانیاش را در دست داشت به طرف پنجرههای بزرگ سالن قدم برداشت. سودابه معماری خوانده بود، زنی بود چهلوچندساله با قامتی بلند و برازنده، اما بلوز پشمی کرمرنگ و دامن نقشدارش او را حتی بسیار جوانتر از آنچه بود نشان میداد. پشتش را که به پنجرهها کرد، متوجه کاووس شد که کنار ستونی نشسته و سرگرم مطالعه روزنامه بود. کاووس صاحب و مدیرعامل یک شرکت کامپیوتری بزرگ بود و همسن و سال سودابه. کتوشلوار تمیز و اتوکشیدهای به تن داشت و کراواتش خیلی دقیق گره خورده بود. کفشهایش برق میزد.
سودابه در حالیکه از دور به همسرش نگاه میکرد، در ذهنش به سالهای دور و جریان به دنیا آمدن سیاوش میاندیشید. ماجرا مربوط میشد به بیش از بیست سال قبل، زمانی که او و کاووس در تهران زندگی میکردند و دخترانشان هنوز به دنیا نیامده بودند. به زمان فوت مادر سیاوش هنگام زایمان فکر کرد که کاووس را مجبور کرده بود به اشتباه خود نزد او اعتراف کند. با نوزاد چه باید کرد؟ در آن زمان با قبول سیاوش به عنوان فرزند خود مخالفت کرده بود، هرچند سالهای بعد، از تصمیم خود پشیمان شده بود. سودابه خسته و پریشان از افکار گذشته، نزد کاووس برگشت و بیهیچ سخنی کنار او نشست. چند دقیقهای به همین منوال گذشت، کاووس که متوجه سکوت همسرش شده بود، روزنامه را روی زانوی خود گذاشت، دست همسرش را در دست گرفت و پرسید: "به چی فکر میکنی؟"
"به اون روزی که به راز بزرگت اعتراف کردی".
"وای، چه روز سختی بود، برای هردومون".
سودابه برای همدلی با کاووس با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: "میدونم برای هردومون سخت بود".
کاووس سرش را به نشانه تایید تکان داد، دستی به موهایش کشید و گفت: "آره، از اشتباهم خیلی شرمنده بودم. یه اتاق توی هتل لاله گرفتم و تصمیم داشتم خودم رو از پنجره بندازم پایین. ولی فکر تو و آینده اون بچه من رو از تصمیمم منصرف کرد".
سودابه به یاد آورد که در آن زمان به قدری از بیوفائی همسرش عصبانی و آزرده بود که آرزو کرده بود ای کاش نقشه خودکشیاش را عملی میکرد. ولی این بارگفت: "اون فکر احمقانه ای بود".
کاووس برای هزارمین بار پشیمانیاش را ابراز کرد: "خیلی آزارت دادم. دیگران رو هم اذیت کردم. خیلی متاسفم."
"میدونم."
کاووس گفت: "من خیلی خوش شانسم. همیشه ازت ممنونم که منو بخشیدی. هم از تو و هم از رستم. همین که قبول کرد بچه رو به فرزندی بگیره خودش یه معجزه بود. اون یه رفیق واقعیه".
سودابه سرش را تکان داد: "آره، اون همیشه توی مشکلات کمکمون کرده و همراهمون بوده".
زن و شوهر برای مدتی ساکت ماندند. سودابه مشغول تماشای یک زوج مسن بود که دست در دست هم از جلوی آنها میگذشتند و آرزو کرد که مانند آنها همیشه با کاووس در کنار هم بمانند. با همین افکار دستش را دور گردن کاووس انداخت و با مهربانی گفت: "از اینکه با وجود همه مشکلات تونستیم کنار هم بمونیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم خیلی خوشحالم".
کاووس گفت: "خیلی دوستت دارم، عزیز دلم".
سودابه با لبخند گفت: "میدونم، دیوونه".
"آره، من واقعاً دیوونه ام".
سودابه گفت: "خب، همه آدمها توی زندگیشون خواسته یا ناخواسته کارهایی میکنن که باعث رنجش خودشون و دیگران میشه. ولی گاهی این دیوونگیهامون باعث اتفاقات خوب هم میشه، مثل تولد یه بچه، یه پسر. کاووس، میخوام مطمئن باشی که با گذشت این سالها من احساسم کاملاً نسبت به این بچه عوض شده."
"هیچ شکی ندارم".
سودابه خوشحال و راضی از این گفتگوی صمیمی سرگرم تماشای عکس تازهای از پسر خواندهاش شد که به تازگی از تهران به دستشان رسیده بود. لبخندی زد و گفت: "اون خیلی شبیه توئه، خیلی خوشحالم که بالاخره موفق شد اقامت دائم کانادا رو بگیره."
سپس آهی کشید و خیره به عکس گفت: "ما باید خیلی زودتر از اینها اونرو پیش خودمون میآوردیم. دوازده سال پیش موقعی که هشت سالش بود، وقتیکه من کم کم احساس کردم که میتونم مادرش باشم، فرصت خوبی بود".
کاووس گفت: "رستم نمیخواست از سیاوش دور بشه. اون خیلی بهش وابسته بود".
سودابه به عکس چشم دوخت و گفت: "کنجکاوم بدونم سیاوشحسین چه واکنشی نسبت به من نشون میده! یعنی الان تو سن بیست سالگی و بعد از همه اون اتفاقات میتونه منو دوست داشته باشه؟ نمیدونم آیا ما میتونیم رابطه خوبی با هم داشته باشیم؟"
با شنیدن این جملات، احساسی از نگرانی وجود کاووس را در برگرفت. کاووس نگران بود، نگران از تمام اتفاقات ناخوشایندی که شاید قرار بود در آینده رخ دهد. اما آندو تصمیم خود را گرفته بودند و میخواستند به خودشان و به سیاوش فرصتی دوباره بدهند. با یادآوری این موضوع در ذهنش کمی آرام شد و برای رهایی از افکار منفی و ناخوشایند دوباره خود را سرگرم خواندن روزنامه مورد علاقهاش کرد. اما فکر و خیال همانند اسبی افسار گسیخته هر بار او را به سمتی میکشیدند و اینبار کاووس به یاد مادر سیاوش افتاد، زن جوان خوشرویی که در خانهشان فقط شایعهای بود، شبحی بود که با تولد دخترانش دیگر به خاطرهای گنگ و مبهم و شاید اشتباهی تلخ در گذشته تبدیل شده بود.
سالن انتظار فرودگاه رفته رفته شلوغ میشد. کاووس از خواندن روزنامه دست کشید و خسته از افکار گذشته دستش را دور گردن همسرش حلقه کرد. سودابه از اینکه کاووس گونهاش را نوازش میکرد لذت میبرد. اما با نزدیک شدن زمان فرود هواپیمای لندن، فکر نخستین دیدارش با پسر کاووس بیشتر از قبل مضطربش کرد. کاووس اما در این خیال بود که ای کاش در برابر خودداری رستم از فرستادن پسرهشت سالهاش بیشتر مقاومت میکرد تا میتوانست زودتر فرزندش را ببیند و بیشتر او را بشناسد.
کاووس درحالیکه در بزرگراه احاطه شده با تودههای برف به پیش میراند از سیاوش پرسید: "خب، زندگی توی تهران چطوره؟ أوضاع خوبه؟"
سیاوش گفت: "اوضاع تعریفی نداره. ریاکاری و دروغ بین مردم زیاد شده. آدمها توی خونشون یه جورهستن اما تو خیابون مجبورن تظاهر کنن و جور دیگهای باشن".
کاووس پاسخ داد:" بله. من اخبار ایران رو دنبال میکنم و متاسفانه چیزهای خوبی نشنیدم! "
سیاوش خسته از پرواز طولانی، به بزرگراه مقابلش خیره شد و گفت: "قوانین و مقررات بیش از حدی تو ایران وجود داره، حتی وقتی که تعداد این قوانین و مقررات بیش از حد نیس".
سودابه پرسید: "منظورت چیه؟"
سیاوش اخمهایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت: "نمیدونم!"
آشفتگی سیاوش سودابه و کاووس را شوکه کرد. سودابه برای آرام کردنش به آرامی گفت: "اشکالی نداره".
کاووس اضافه کرد: "آره! خودت رو ناراحت نکن، بهتره دیگه در مورد این موضوع صحبت نکنیم".
سکوت سنگینی فضای داخل ماشین را احاطه کرده بود و تنها صدای جریان هوای گرم بخاری و سر و صدای گنگ دیگر ماشینها از بیرون به گوش میرسید. سودابه میتوانست صدای نفس کشیدنهای نامنظم سیاوش را بشنود. بالاخره سیاوش سکوت را شکست و گفت: "هیچ میدونین که من توی هواپیما چند تا دیو دیدم؟"
کاووس با تعجب ابروهایش را در هم کشید، گفت: "چی؟"
سپس شانههایش را بالا انداخت، خندید و دستش را روی شانه سیاوش گذاشت. سودابه با تعجب به پسرخواندهاش نگاه کرد و پرسید: "دیوها اونجا چکار میکردن؟"
"نمیدونم. خیلی ترسیده بودم. انگار روحم از تنم جدا شده بود."
سودابه که از حرفهای بیربط سیاوش جا خورده بود ترجیح داد سکوت کند و حواسش را متمرکز تماشای آسمان آبی و ابرهای سفیدی که مثل گلولههای پنبهای سرتاسر آنرا احاطه کرده بود سازد. در همین حال ماشین از بزرگراه اصلی خارج شد و رو به خیابانهای برفی و خلوت پیش رفت. سودابه چند ثانیهای شیشه پنجره را پایین کشید و موهایش را به دست باد سپرد. نفس عمیقی کشید و ریههایش را از هوای تازه و خنک پر کرد. او که ذهنش همچنان درگیر حرفهای عجیب سیاوش بود با خود گفت: میگه قوانین و مقررات بیش از حدی در ایران وجود داره حتی وقتی که تعداد این قوانین و مقررات بیش از حد نیست. اصلاً منظورش از این حرف چیه؟ نمیتونم حدس بزنم چی میخواد بگه.
سیاوش اما به دیوهایی که در هواپیما دیده بود فکرمیکرد. دیوها او را به یاد زمستان پیشین در تهران انداختند که برای اولینبار احساس بیقراری کرده بود و متوجه شده بود که خلق و خویاش به شکلی نگرانکننده تغییر میکند. میدانست که یک جای کارش میلنگد. کم کم شغلش که معلم پارهوقت ورزش در یک مدرسه پسرانه بود برایش غیر قابل تحمل شد. بیهیچ دلیلی عصبی و نگران بود. دچار رنج و دردی مبهم شده بود و بعضی شبها بیخوابی به سرش میزد. گاهی اما بیش از حد میخوابید، شاید یک شبانه روز، و کابوسهای وحشتناک و بیسر و تهی میدید. در این میان اما تنها یک کابوس بود که وقت و بیوقت به سراغش میآمد و میتوانست به روشنی آنرا به خاطر بیاورد: او به زنی با چهرهای ترسناک بدل شده بود. در خواب توی آینه نگاه میکرد و صدای کسی را میشنید که میگفت: "زن توی آینه مادر توست ". غرق در عرق و فریاد زنان از خواب میپرید. قلبش به تندی میزد، دستانش میلرزید و وجودش لبریز از حس ترسناکی شبیه به مرگ میشد. پیش دکتری رفت که گفت هیچ بیماریای ندارد، ولی برایش قرص آرامبخش تجویز کرد. تا این که شبی در دیماه برآشفته از کابوسی که دیده بود، بیهیچ لباسی بر تن به بیرون از خانه دویده بود و در خیابانهای برفی تهران گم شده بود. آنقدر دوید تا اینکه یکی دو پلیس که داد میزدند و فحش میدادند او را به باد کتک گرفتند و به بازداشتگاه بردند. با یادآوری آن شب به خود گفت: باید از عمو رستم خیلی ممنون باشم که نگذاشت اون شب توی زندان بمونم و با رشوه دادن به اون آشغالها منو ازونجا بیرون آورد. دیگه پامو به ایران نمیذارم. سیاوش غرق در افکار گذشته به مناظر بیرون نگاه میکرد. در همین هنگام صدای پدرش را شنید که گفت: رسیدیم.
کاووس ماشین را جلوی در پارک کرد و دو بار بوق زد.
ادامه دارد
فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم ( پایان)
نظرات