آزاده آزاد

   عمارت بزرگ با درخشش آفتاب ماه می بر بام شیبدار مسی‌رنگ آن، همچون اثری هنری به‌نظر می‌رسید. از صبح تمام پنجره‌ها را باز کرده بودند تا هوای تازه و خنک آخرین ماه بهار وارد خانه شود. از آن اتفاق سه‌ماه می‌گذشت و همه اعضای خانواده به زندگی عادی برگشته بودند. آن روز قرار بود سیاوش از بیمارستان روانی که در آن تحت معالجه روان‌پریشی قرار گرفته بود مرخص شود. سیاوش به کمک داروهایی که باید برای همیشه مصرف می‌کرد، از روان‌پریشی و افسردگی بهبود یافته بود. سودابه از صبح مشغول آماده کردن مقدمات بازگشت سیاوش به خانه بود. دخترها صبح زود برای ورزش و وقت‌گذرانی با دوستانشان به پارک نزدیک خانه رفته بودند. سودابه خسته اما راضی از پیشرفت کارها، با کوسنی زیر بغل به سالن پذیرایی آمد و در جای همیشگی‌اش روی کاناپه چرمی نشست. دقایقی بعد، کاووس با یک فنجان قهوه در دست به او ملحق شد. سودابه درحالیکه داشت روی نقش‌های کوسن دست می‌کشید رو به کاووس گفت: "ولی من هنوزم از دست رستم به خاطر این که مریضی سیاوش رو از ما مخفی نگهداشت دلخورم. این حق ما بود که از این جریان مطلع باشیم، حتی شاید می‌تونستیم قبل از این‌که کار به اینجا بکشه واسش کاری انجام بدیم."

   کاووس در حالی‌که سرگرم بازی با سگ‌شان بود پاسخ داد: "عزیزم، قبلاً که بهت گفتم. رستم به من گفت که نمی‌خواسته پیش از اومدن سیاوش این خبر رو به ما بده. من مطمئنم قصد گول‌زدن ما رو نداشته. "

   سودابه گفت: "می‌دونم که رستم آدم فریب‌کاری نیس. اما این عادت ما ایرانی‌ها در مخفی کردن موضوعات مهم به بهانه جریحه‌دار نشدن احساسات اطرافیانمون گاهی خیلی آزاردهنده‌ست. یعنی به فکرش نرسیده بود که ما بالاخره متوجه بیماری سیاوش می‌شیم و ممکنه یهو شوکه بشیم؟"

   "گفت اصلاً فکرشم نمی‌کرده که سیاوش باعث آزار یا ترسیدن ما بشه. رستم این رفتارهای سیاوش رو یه چیز موقتی و گذرا می‌دونسته. "

   "اما دکترش توی تهران براش داروی ضد افسردگی تجویز کرده بوده. رستم چطور تونست این مسئله رو جدی نگیره و از ما مخفی نگه داره؟ چرا همون موقع به ما نگفت که پلیس سیاوش رو به خاطر رفتار عجیب و غریب و داد و هوار کردنش توی خیابون دستگیر کرده بوده؟"

   کاووس لبخندی زد: "ای بابا، اینقدر ذهنت رو درگیر این مسائل نکن. رستم پای تلفن خیلی معذرت خواست. یادت باشه، این رستم بود که نهایت تلاشش رو کرد و تونست همون روز سیاوش رو از زندان بیاره بیرون. الان تنها چیزی که مهمه اینه که سیاوش دوباره سلامتیش رو به  دست آورده و بعد از این سه ماه سخت داره برمی‌گرده پیش ما."

   سودابه کوسن را روی کاناپه گذاشت و بلند شد تا به کارگاهش برود، اما هنوز ذهنش درگیر این مسئله بود. بعد از لحظه‌ای مکث به سمت کاووس برگشت و گفت: "فک کنم حق داری. من قدر کمک رستم رو می‌دونم. یادت باشه که ساعت سه باید سیاوش رو از بیمارستان به خونه بیاری".

   کاووس پاسخ داد: "می‌دونم عزیزم. "

   بعد ازظهر آن روز، سودابه پشت میزی در ایوان عقب خانه مشغول کار روی یک پروژه معماری بود. پروژه مربوط به طراحی یک مجتمع مسکونی بزرگ با امکانات رفاهی برای افراد بی‌خانمان مونرآل می‌شد. سودابه با شنیدن صدای ماشین که جلوی خانه پارک کرد از جا پرید و به سمت در رفت. او به سرعت از مقابل ننه‌سیمرغ و پریساخانم که مشغول گپ زدن با یکدیگر بودند گذشت. از پله‌ها پایین رفت و کاووس و سیاوش را دید که از ماشین پیاده می‌شدند.

       "به به! به خونه خوش آمدی، سیاوش جان. "

   سیاوش که خسته و خواب‌آلود به نظر می‌رسید، سرش را تکان داد و به آرامی گفت: "سلام، سودابه خانم."

   سودابه با کمی دلهره در صدایش پرسید: "امروز حالت چطوره؟"

   کاووس ‌رو به سیاوش با لبخند گفت: "حال سیاوش خیلی خوبه، مگه نه؟"

   سیاوش سرش را تکان داد، به سنگفرش جلوی خانه چشم دوخت و هر دو دستش را توی جیب‌هایش فرو برد. فریبا و رویا نزدیک آمدند و او را در آغوش گرفتند. آوا در اتاقش ماند و سیاوش احوالی از او نپرسید. همینطورکه همگی به سالن پذیرایی وارد می‌شدند، کاووس رو به سودابه گفت: "می‌خوام اتاق سیاوش رو بهش نشون بدم."

   سودابه به شوهرش گفت: "من خودم اتاقش رو بهش نشون می‌دم. "

   کاووس با خود فکر کرد: باز دوباره سودابه به سیاوش که می‌رسه روی حرف من حرف می‌زنه.

   سودابه رو به سیاوش کرد و گفت: "یه اتاق توی طبقه دوم برات آماده کردم، اما اگه اونجا رو دوست نداشته باشی یه جای دیگه هم هست که شاید ازش خوشت بیاد". سپس به سمت ساختمان دوطبقه کوچک بالای گاراژ که در کنار عمارت اصلی قرار داشت اشاره کرد و گفت: "پریساخانوم تو طبقه اول اون ساختمون زندگی می‌کنه. توی طبقه دوم اونجا هم یه اتاق بزرگ داریم که هروقت مهمون داشته باشیم ازش استفاده می‌کنیم. اما اگه از اونجا خوشت بیاد می‌تونی اونو انتخاب کنی".

   سیاوش بدون هیچ مکثی گفت: "من اونجا رو ترجیح می‌دم."

   "باشه. انتخاب خوبیه. "

   سودابه سیاوش را به سمت ساختمان راهنمایی کرد. آن‌دو با گذشتن از طبقه اول و بالا رفتن از راه‌پله مارپیچی وارد اتاق شدند. اتاق نورگیر و زیبایی بود. فرش زیبای ایرانی پهن شده در کف اتاق، ‌تختخوابی یک‌نفره با ملحفه تمیز و میز کاری کوچک در کنار آن به چشم می‌خورد. علاوه بر این، بالکن بزرگ اتاق با نمایی چشم‌نواز از درختان سبز و بلند مجاور خانه فضای اتاق را دلنشین‌تر هم می‌کرد. سیاوش که به نظر راضی می‌رسید گفت: "ممنون از شما".

   "خواهش می‌کنم. خوشحالم که اینجا رو دوست داری. موقع شام می‌بینمت."

   با خارج شدن سودابه از اتاق، سیاوش خود را روی تختخواب انداخت و نگاهش را به سقف دوخت: هر جا که میرم، هر کاری که می‌کنم، این زن باید باشه. واقعاً تحملش برام خیلی سخته.

   با نزدیک شدن زمان شام در حدود ساعت شش عصر، کم‌کم سر و کله همه اعضای خانواده پیدا شد. کاووس از شرکت تلفنی دریافت کرد و مجبور شد برای مدتی اتاق‌غذاخوری را ترک کند. خدمتکار مشغول چیدن میزغذاخوری بود. دخترها به سودابه و ننه‌سیمرغ که پشت میز نشسته بودند ملحق شدند. حنای پاکوتاه به سرعت زیر میز دوید و به امید آنکه از دست آوا غذا بگیرد نزدیک پای او نشست. آوا که احتمال می‌داد سیاوش دوباره به حضور حنا اعتراض کند خود را برای دفاع از او آماده کرده بود. پریساخانم با آوردن سبد نان کار چیدن میز را تمام کرد و تازه داشت نفس راحتی می‌کشید که سودابه گفت: "می‌تونی لطفا به سیاوش بگی برای شام بیاد؟"

   پریساخانم که چندان راضی به نظر نمی‌رسید با دودلی گفت: "بله، خانم" و به طرف اتاق سیاوش رفت.

   با خارج شدن پریسا خانم، فریبا دیگر نتوانست خود را کنترل کند و خنده بلندی سر داد. سودابه با تعجب پرسید: "به چی می‌خندی؟"

   فریبا در حین اینکه به خنده‌اش ادامه می‌داد و به خواهرانش نگاه می‌کرد توضیح داد: "قیافه پریساخانم رو ندیدی؟ یه طوری به نظر می‌اومد انگار داره میره میدون جنگ".

   رویا به طرف مادر که لیوان شرابی در دست داشت و با چشم غره به فریبا نگاه می‌کرد برگشت و گفت: "مامان من از رفتار دوگانه سیاوش سر در نمی‌آرم. اون ظاهراً من و خواهرام رو دوست داره، ولی برای تو، ننه‌سیمرغ و پریساخانم قیافه می‌گیره. جریان چیه؟"

   آوا که مشغول بازی با موبایلش بود، بدون آنکه سرش را بالا بیاورد گفت: "منم گیج گیجم".

   این موضوع چند وقتی بود ذهن سودابه را هم درگیر کرده بود. او که در این مورد حدس‌هایی هم می‌زد به آرامی گفت: "شاید این به وابستگی خونی‌تون مربوط می‌شه. فقط شما سه‌تا دخترا از طرف پدرتون با اون به اصطلاح هم‌خون هستین. نه من، نه ننه‌سیمرغ، و نه پریساخانم".

   رویا گفت: "فک کنم اون از همه زن‌هایی که باهاش ارتباط فامیلی نداشته باشن متنفر باشه. یادتون هست که قبلاً یه بار گفته بود شما قصد دارین علیه‌اش توطئه کنین؟"

   سودابه متفکرانه پاسخ داد: "من فکر می‌کنم باید بهش فرصت بدیم تا با محیط جدید کنار بیاد و بهش عادت کنه. سیاوش یه بیماری روانی رو پشت سرگذاشته و زمان می‌بره تا به حالت عادی برگرده".

   پریساخانم از اتاق سیاوش به تنهایی بازگشت و به سودابه خبرداد: "سیاوش‌خان نخواستن بیان پیش ما".

   سودابه پرسید: "چی گفت؟"

   پریساخانم که دلخوری را در چهره همه‌شان می‌دید توضیح داد: "ایشون تشکر کردن و گفتن ترجیح میدن شام رو توی اتاقشون بخورن."

   سودابه با ناراحتی گفت: "باشه عیبی نداره".

   سپس بشقابی را با پلو و خورش پر کرد و آن‌را به پریساخانم داد: "لطفا اینو با یه لیوان آب پرتقال ببربه اتاقش".

   پریساخانم که از رفتار سیاوش خوشحال به نظر نمی‌رسید اتاق غذاخوری را ترک کرد. در این هنگام کاووس هم به سر میز برگشت. سودابه خطاب به آوا گفت: "می‌تونی موقع غذا خوردن موبایلت رو بذاری کنار؟"

   آوا که دیگر به این رفتارهای مادرش عادت کرده بود با بی‌تفاوتی سری تکان داد و موبایل را روی میز گذاشت. 

   فریبا، ‌رویا و آوا غذایشان را خوردند و پس از تشکر از پریساخانم که به تازگی به سر میز برگشته بود به اتاق‌هایشان برگشتند. ننه‌سیمرغ گفت: "نمی‌تونم این پسر رو دوست داشته باشم. به نظرم مشکل اون فقط مریضیش نیست. اون اصلاً آدم خودخواه و بد‌دلی‌یه".

   او که به خاطر سن و سال بالا و تجربه زیادش مورد احترام همه اعضای خانواده قرار داشت گاهی اوقات به خود اجازه می‌داد که رک و راست حرفش را بزند.

   کاووس در جواب با ملایمت گفت: "ننه‌سیمرغ جان، من به نظر شما احترام می‌ذارم. منتهی فکر می‌کنم ما باید بفهمیم مشکل سیاوش با خانم‌ها چیه. "

   ننه‌سیمرغ ادامه داد: "اون از زن‌هایی که توی سن بچه‌دار‌شدن هستن و یا حتی اونایی که سنی ازشون گذشته خوشش نمیاد. زن‌های  میانسال زن‌هایی که تو سن مادرش هستن و می‌تونن جای مادرش باشن".

   سودابه گفت: "با شما موافقم. ولی نمی‌تونم سر در بیارم مشکلش با ماها چیه".

   ننه سیمرغ با قاطعیت گفت: "به خاطر این که از وجود مادر توی زندگیش محروم بوده و همین‌طور به خاطر این که رستم نتونسته این بچه رو درست تربیت کنه. در هر صورت، از اون رستمی که من می‌شناسم بیشتر از اینا هم نمی‌شه انتظار داشت." سپس با برخاستن از سر میز و گفتن شب بخیر به گفتگو پایان داد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم  (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم (‎ ‎پایان)