آزاده آزاد
با شنیدن صدای بوق، در باز شد و دخترها به همراه پریساخانم خدمتکار خانه و حنا، سگ پا کوتاهشان، با خوشحالی به سمت ماشین دویدند. با دیدن سیاوش لبخندی بر چهره دو دختر بزرگتر نقش بست. آنان که از ظاهر برادرخواندهشان که اتفاقا بسیار جذابتر از عکسهایش بود جاخورده بودند با اشتیاق شروع به احوالپرسی کردند. آوای دوازدهساله اما با عینک فیروزهای به چشم و موی دم اسبی، ساکت و جدا از دیگران در ورودی خانه ایستاد. او در حالیکه با کمرویی با عینکش ور میرفت به گنجشک کوچکی که در باغچه جلو خانه، مشغول یافتن غذا بود خیره شد. بعد از چند دقیقهای منتظر ماندن با بیحوصلگی به چارچوب در تکیه داد و به خود گفت ای کاش از اتاقم بیرون نیامده بودم.
پریساخانم با لبخندی گشاده به قصد در آغوش کشیدن سیاوش به سمت ماشین رفت. سیاوش که از ماشین پیاده شده بود، با حالتی مشکوک به خدمتکار میانسال خیره شد. کولهپشتیاش را از روی صندلی ماشین برداشت و طوری مشکوکانه به پریسا خانم خیره شد که گویی میگفت: "تو فکر چه توطئهای هستی؟"
خدمتکار که از این رفتار جا خورده بود نمیدانست چه کند. او که صورتش از شرمندگی مثل لبو سرخ شده بود با لحنی آرام ولی مؤدبانه گفت: "خوش آمدید، آقای سیاوشحسین."
سپس عقب عقب به سوی در خانه سرید و کنار آوا ایستاد. دخترها متعجب از این حرکت به سیاوش و بعد به پدرشان نگاه کردند. سیاوش اما لبخند محبتآمیزی به آنها زد طوریکه دخترها جرئت پیدا کرده و هر دو با جیغ و داد خود را در آغوش برادرشان انداختند: "سلام سیاوش جان. خیلی خوش اومدین".
سیاوش با خوشرویی با آنها احوالپرسی کرد. دختر شانزده ساله که چشمان درشت قهوهای و پوستی گندمگون داشت گفت: "من فریبا هستم".
دختر دیگر که چهاردهسال داشت با صورتی خندهرو، موهایی به رنگ بنفش فانتزی و حلقهای در بینیاش گفت: "منم رویا هستم".
بعد با ایستادن روی انگشتان پاها خود را بالا کشید تا گونههای او را ببوسد. سیاوش گفت: "باورم نمیشه بالاخره دارم شماها رو از نزدیک میبینم."
کاووس به اطراف نگاه انداخت و آوا را دید که در چارچوب در، کنار خدمتکار ایستاده است. دخترش را صدا کرد و گفت: "آوا، بیا به برادرت سلام کن".
آوا با شنیدن صدای پدر از جا پرید. به خواهرانش نگاه کرد که او را با حرکات دست و سر تشویق میکردند تا به آنها بپیوندد. با وجود اینکه تمایل زیادی به این کار نداشت به سوی آنان رفت و در مقابل سیاوش ایستاد. سرش را پایین نگهداشت و گفت: "سلام".
کاووس که از این حرکت دخترش راضی به نظر نمیرسید چشم غره ای به او رفت و گفت: "این آواست".
سیاوش با لبخند گفت: "به من نگاه کن، خواهرجون". آوا نزدیکتر رفت و او را در آغوش گرفت سپس با حالتی گرفته به تندی از جلوی خواهرانش گذشت و به جای خود در کنار پریسا خانم بازگشت. کاووس با لبخندی گرم خطاب به همگی گفت: "وقتشه که بریم داخل، این بیرون هوا خیلی سرده."
آوا حنا را به درون خانه برد. سودابه که بازوان خود را به دور دو دخترش گرفته بود راه را برای مهمانشان باز کرد تا پیش از آنان وارد خانه شود.
همگی در سالن پذیرایی نشستند. سیاوش چمدان خود را باز کرد. یک بسته پسته از آن بیرون کشید و آنرا روی میز عسلی روبهروی خود گذاشت و گفت: "پسته خندان، از رفسنجان".
سودابه، پریساخانم را که در آشپزخانه مشغول دم کردن چای بود صدا زد. سپس رو به سیاوش کرد و گفت: "حدس میزنم به خاطر پرواز طولانی خسته باشی، خستگی راه، سوال پیچ کردنت توی ماشین".
کاووس به آرامی پرسید: "کدوم سوال پیچ کردن؟"
سودابه لبخندزنان گفت: "شوخی کردم".
فریبا رو به سیاوش کرد و پرسید: "خب سیاوش جان، تصمیم داری اینجا چکار کنی؟"
سیاوش پاسخ داد: "فک کنم بخوام برنامه نویسی بخونم".
رویا سرش را به سوی او برگرداند و گفت: "میدونی که برای زندگی در مونرآل، یا کلاً توی استان کبک، باید فرانسه یاد بگیری".
سیاوش گفت: "بله میدونم. اینرو بارها شنیدم".
فریبا پرسید: "معمولاً اوقات بیکاریت رو چطوری میگذرونی؟ سرگرمیهات چیا هستن؟"
"خب، توی تهران، من و دوستام جمعهها میرفتیم کوهنوردی. گاهی توی یه پارک دور هم جمع میشدیم، یه وقتهایی هم بازیهای کامپیوتری میکردیم".
پریساخانم با سینی نقرهای که روی آن یک قوری چینی، چند استکان چای، قندان، و یک بشقاب بیسکویت قرار داشت وارد سالن شد و با خوشرویی آنرا روی میز گذاشت. سودابه بخاطر سرو چای از خدمتکار تشکر کرد و از او خواست که کمی از پستهها را در کاسهای بزرگ بریزد و بسته پسته را به آشپزخانه ببرد. با رسیدن کاسه پر از پسته همگی مشغول شکستن پستهها و نظردادن درباره مزهشان شدند. فریبا پستهای به آوا داد، اما خواهر کوچکتر اخمی کرد و دست او را رد کرد. او در تمام این مدت ساکت بود، یا به سقف نگاه میکرد یا به هیچچیز و هیچکس خاصی. کاووس و پسرش دوباره برای خود از قوری چای ریختند. کاووس پرسید: "کارت در تهران چی بود؟"
"توی یه مدرسه مربی ورزش بودم".
"مدرسه پسرونه، نه؟"
سیاوش پوزخند زد: "نه پس، دخترونه".
کاووس نیمه لبخندی زد: "ابتدایی یا ...؟"
"متوسطه. توی یکی از محلههای جنوب تهران بود".
"مثل اینکه نمیخوای همون کار رو اینجا ادامه بدی. گفتی که میخوای برنامهنویسی بخونی نه؟"
"بله، قطعا".
"عالیه میتونی توی شرکت من کار کنی".
"اوه، نمیدونم".
کاووس گفت: "ما کارهای مختلفی توی شرکت انجام میدیم. مطمئنم ازش خوشت میاد. بعلاوه، لازم نیست هر روز به دفتر کارت بری و یه وقتایی میتونی از خونه کار کنی".
سیاوش لبخندی زد و گفت: "من دوست دارم کاری کنم که پول زیادی توش باشه. میخوام پولدارشم. حتی پولدارتر از شما، پدرجان".
"من همچین آدم پولداری هم نیستم. هرچند اکثر کسایی که این رشته رو میخونن به اندازهای پول در میآرن که بتونن یه خونه و یه ماشین معمولی داشته باشن و سالی یهبار به مسافرت برن".
"ولی من مثل اکثر آدمها نیستم. میخوام مثل استیو جابز باشم. میتونم حتی خیلی پولدارتر و مشهورتر از اون هم بشم".
کاووس پاسخ داد: "اگه هدفت اینه، باید سخت کار کنی. بایستی هر روز ساعتها جلوی کامپیوتر بشینی و کُد بزنی. حتی آخر هفتهها هم باید کار کنی. باید توی حرفهت مثل ستاره بدرخشی".
سیاوش با اعتماد به نفس گفت: "میتونم همچین کسی باشم".
کاووس به پشت سیاوش زد و گفت: "در اینصورت، موفق باشی پسرم." سپس مکثی کرد و ادامه داد: "حالا بذار خونه و حیاط رو نشونت بدم خسته که نیستی؟"
سیاوش در حالیکه از این پیشنهاد راضی به نظر میرسید سرش را به علامت موافقت تکان داد. به محض بلند شدن پدر و پسر، سودابه دست شوهرش را گرفت و خودش را وسط آندو جا داد. او با تصور اینکه اینکار به شروع رابطه دوستانهای بین او و سیاوش کمک خواهد کرد به آرامی سیاوش را به جلو راند: "خونه رو خودم بهت نشون میدم".
فضای داخلی خانه، با کفپوش و دیوارهای چوبی جلا داده شده نمایی دلنشین از عمارتهای قدیمی را در ذهن تداعی میکرد. طبقه همکف شامل یک سالن پذیرایی بزرگ، دو دفتر کار، اتاق ناهارخوری و یک گلخانه بزرگ بود. در طبقه دوم، پنج اتاق خواب و در طبقه سوم که متعلق به سودابه و کاووس بود تنها یک اتاق خواب بزرگ همراه با حمام و آشپزخانهای کوچک قرار داشت. در حین بازدید از بخشهای مختلف خانه، سودابه چند باری از سیاوش سوالهایی پرسید اما هربار با بیاعتنایی او مواجه شد. او به روشنی میتوانست بیتمایلی سیاوش به گفتگو و ایجاد ارتباطی صمیمی را حس کند. پس تصمیم گرفت بیش از حد سوال نپرسد و نگاه بی احساس، سکوت غیر طبیعی و رفتار بیتفاوت او را نادیده بگیرد. با این افکار در سر، سودابه فکر کرد شاید دیدن گلخانه بزرگشان برای او جذاب باشد. پس به سمت آنجا راهنماییاش کرد و گفت: "این هم گلخونه بزرگ و زیبای ما". سپس با اشاره به در بزرگ شیشه ای گفت: "از اینجا هم به حیاط پشتی راه داره، اینجا فضای مورد علاقه همه ماست و امیدوارم برای تو هم همینطور باشه".
آفتاب از قاب تمام قد پنجرهها به درون گلخانه میتابید. انواع مختلف گل و گیاهان عجیب و غریب با چنان دقت و وسواسی چیده شده بودند که هرکسی را وسوسه میکرد گشتی درون آن بزند. سیاوش اما انگار در دنیایی دیگر بسر میبرد. احساسی گنگ و بیسرو ته. صدایی در سرش سوت میکشید. سودابه که احتمال میداد بیحالی سیاوش به خاطر پرواز طولانی باشد او را به سمت صندلیهای راحتی در نزدیکی پنجره راهنمایی کرد و پیشنهاد کرد چند دقیقهای بنشینند. سیاوش در حالیکه به سمت صندلیها میرفت از پنجره مشغول تماشای محوطه بیرونی خانه شد. سودابه پرسید: "هیچ خونهای مثل این رو تو تهران دیدهای؟"
سیاوش با بیمیلی پاسخ داد: "خونههای تهرون خیلی قشنگتر از این خونه هستن".
سودابه، خوشحال از اینکه موفق شده با سیاوش ارتباطی برقرار کند ادامه داد: "آهان! چه فرقی بین این خونه و خونههای تهران میبینی؟"
سیاوش گفت: "خب، یه فرق اساسی اینه که هیچ دیواری اطراف خونه شما کشیده نشده". سپس اضافه کرد: "براتون مهم نیس که کسی وارد حیاتتون بشه یا روی چمنای جلوی خونتون بنشینه؟"
سودابه پاسخ داد: "معمولاً کسی این کار رو نمیکنه".
پس از این گفتگوی کوتاه، سودابه پسرخواندهاش را تا سالن پذیرایی همراهی کرد. با برگشتن آندو وقت نهار هم فرارسیده بود. ننهسیمرغ، دایه دخترها، سر میزغذاخوری به خانواده ملحق شد. بوی خوش برنج ایرانی و زعفران در هوا پیچیده بود. کاووس، ننهسیمرغ و سیاوش را به یکدیگر معرفی کرد. سیاوش بیآنکه به چشمان دایه نگاه کند با صدایی که به سختی شنیده میشد سلام کرد. ننهسیمرغ که از این برخورد إحساس خوبی نداشت زیر چشمی به سودابه و کاووس نگاهی انداخت. سودابه برای شکستن سکوت از آوا پرسید: "آب پرتقال میخوای؟"
"نه. مرسی".
سودابه پارچ آب میوه را برداشت و لیوان دختر کوچکش را با آب پرتقال پر کرد. به آوا گفت: "اینو بخور".
فریبا به مادرش نگاهی انداخت و با ناراحتی سرش را تکان داد اما به احترام حضور ننه سیمرغ و سیاوش چیزی نگفت. کاووس دخترش را با مهربانی صدا کرد و از او خواست که آب پرتقالش را بنوشد و لجبازی نکند. آوا با اکراه پذیرفت و بی توجه به نگاههای سنگین مادرش، با خواهرانش مشغول گفتگو شد.
سیاوش نمیتوانست چیزی را از گلو پایین ببرد. اشتهایش را از دست داده بود. نمیدانست چه بر سرش آمده است. شاید تغییر ناگهانی آب و هوا و شاید هم همان درد همیشگی باشد که دوباره پیدایش شده بود. سرش را بلند کرد و با ناراحتی به کاووس نگاه کرد و گفت: "این سگه باید حتماً اینجا باشه وقتی که داریم غذا میخوریم؟"
کاووس پاسخ داد: "اوه نه، نه اگه مزاحم توست".
نظرات