آزاده آزاد
صبح روز بعد، سودابه که با دکترش قرار ملاقات داشت خانه را زودتر از همیشه ترک کرد. کاووس و سیاوش هم به طرف شرکت حرکت کردند. کاووس پسرش را به کارکنان ارشد معرفی کرد و بعد از سرکشی به بخشهای مختلف آن، برای نهار به یک رستوران فرانسوی در خیابان کرسنت رفتند. با ورود به رستوران، فضای دلنشین و بوی هوسانگیز غذا کاووس را از انتخاب این رستوران مطمئن ساخت. میزبان رستوران آنها را به سمت میزی دونفره در کنار پنجره راهنمایی کرد و پیشخدمت را فراخواند. پدر و پسر غذای دریایی همراه با شاردونه خنک سفارش دادند. کاووس گفت: "انتظار نداشتم شراب سفارش بدی."
سیاوش با خنده گفت: "اوه، پدر. انواع و اقسام نوشیدنیهای الکلی توی پارتیهای شبونه توی ایران مصرف میشه. "
" اونا رو چطور وارد میکنن؟ با قاچاقچیها؟"
"نه. خودشون اینکاره هستن، خود حکومت اسلامی."
"چه ریاکارای فاسدی!"
سیاوش با لحنی ناامید گفت: "همینو بگو. ولی من دیگه نمیخوام بهشون فکر کنم. تا موقعی که اینا سر کار هستن به ایران بر نمیگردم. "
"میفهمم چی میگی، پسرم. بیا در مورد چیز دیگهای حرف بزنیم."
هر دو لبخند به لب در حین خوردن غذا به گفتگو پرداختند و از حال و احوال همدیگر بیشتر جویا شدند. پس از تمام شدن غذای اصلی برای دسر، قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادند. کاووس با خود فکر کرد وقت خوبی است که موضوع اصلی را مطرح کند. پس با حالتی که انگار تازه این سوال به ذهنش رسیده پرسید: "راستی دوستایی هم داشتی که دختر باشن؟ یا تا حالا دوست دختر هم داشتی؟"
سیاوش خنده ای کرد و پاسخ داد: "بله، داشتم. دوست دخترای زیادی عوض کردم و با بعضیهاشون سکس هم داشتم. "
کاووس که از حاضرجوابی سیاوش یکه خورده بود به دو دختری که در نزدیکی آنها نشسته بودند اشاره کرده و به آرامی گفت: "یه نگاهی به سمت چپت بکن. دختر خانمهای جذابی هستن، اینطور فکر نمیکنی؟"
سیاوش پس از نگاهی کوتاه پاسخ داد: "آره، بد نیستن. "
"هیچ فک کردی به این که یه روزی ازدواج کنی؟"
"سیاوش بی آنکه دلیل این سوالات را بفهمد پاسخ داد: "آره، احتمالاً."
کاووس که تصمیم گرفته بود رک و راست برود سر اصل مطلب ادامه داد: "اونچه که واقعاً میخواستم ازت بپرسم این بود که نظرت راجع به زنها چیه؟ آیا فکر میکنی زن و مرد با هم برابر هستن یا باید تفاوتهایی بینشون باشه؟"
"نمیدونم چی باید بگم. من زن ها رو خیلی نمیشناسم. "
"خب، نظرت راجع به سودابه و ننهسیمرغ چیه؟"
سیاوش که کمکم داشت متوجه دلیل این سوالها میشد از جواب دادن طفره رفت و گفت: "متوجه منظورتون نمیشم!"
"خب بذار باهات راحتتر صحبت کنم، تو از سودابه، ننهسیمرغ یا پریساخانم بدت میاد؟"
سیاوش که سعی داشت حقیقت را کتمان کند پاسخ داد: "به هیچوجه، پدرجان. من به اونها احترام میذارم سودابه خانم مثل مادر منه. "
"پس چرا بهشون بیاعتنایی میکنی؟"
"من بهشون بیاعتنایی میکنم؟ کی گفته؟ من به همه احترام میذارم".
" اما من این رو توی رفتارت با اونها نمیبینم. شاید متوجه لحن صدا و طرز نگاه کردنت به اونها نیستی."
سیاوش برای مدتی حرفی نزد و ساکت بود. سپس نفس عمیقی کشید و گفت: "نمیدونم درباره سودابهخانم و بقیه چی بگم. اما حقیقت اینه که من نمیتونم به زنها اعتماد کنم."
"چرا؟"
"چون چیزهای زننده زیادی دربارهشون شنیدم. "
"واقعا؟ مثلا چی شنیدی؟ امیدوارم تبلیغات ضد زنی که توی ایران وجود داره تو رو گمراه نکرده باشه."
سیاوش پاسخ داد: "نه پدر. راستش بابام، یعنی عمو رستم بود که همیشه به من میگفت هیچوقت به زنها اعتماد نکنم. چون معتقده که زن جماعت همشون متقلب و فریبکارن. "
کاووس با تعجب گفت: "چی! رستم؟ واقعاً؟"
"اون همیشه میگه وقتی زنی چیزی رو بخواد، سعی میکنه هرطور شده حتی با حقهبازی و فریبکاری بهدستش بیاره. "
"چه چیزی رستم رو اینقدر نسبت به زنها بدبین کرده؟"
سیاوش که از این گفتگو خوشحال به نظر نمیرسید با حالتی تدافعی گفت: "اون آدم بدبینی نیست. فکر میکنم به خاطر تجربههای بدی که داشته به این نتیجه رسیده."
"عمو رستم ممکنه با زنها تجربههای بدی داشته. ولی خب تو چی؟ چندتا زن رو میشناسی که به قول خودت حقهباز و دو رو بودن؟"
سیاوش که دستپاچه به نظر میرسید کمی توی صندلیاش جابهجا شد و ادامه داد: "ولی عمو رستم تنها کسی نیست که اینطور فکر میکنه. همه مردایی که من میشناسم هم همین نظر رو دارن."
"واقعاً؟ خب، ولی من همچنین عقیدهای ندارم."
سیاوش که نمیدانست در جواب چه باید بگوید ساکت ماند. کاووس ادامه داد: "رستم احتمالاً فقط با مردایی رفیقه و رفت و آمد داره که مثل خودش فکر میکنن. در نتیجه تو رو هم درگیر این طرز تفکر کرده. اونم یه تفکر پوسیده قرون وسطایی! این یه پیشداوری غلط ضد زنه که من امیدوار بودم لااقل نسل تازه مردای ایرانی دیگه باورش نداشته باشن. "
اخمهای سیاوش در هم رفت، ساکت ماند و از پنجره به بیرون نگاه کرد. کاووس که کمکم داشت دلیل رفتارهای چند روز گذشته سیاوش را درک میکرد سکوت را شکست و گفت: "بالاخره نگفتی تا حالا هیچ زن حقهبازی دیدی؟"
سیاوش جوابی نداد. کاووس به امید گرفتن پاسخی قانع کننده سؤالش را دوباره تکرارکرد. سیاوش که از رفتار کاووس برآشفته بود با ناراحتی گفت: "پدر، شما دارین از من بازجویی میکنین؟ "
کاووس سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشد و ادامه داد: "پسرم، ما و مردم این کشور نمیتونیم این طرز فکر رو تحمل کنیم. دوره اینحرف ها خیلی وقته که گذشته. سودابه الان دیگه بخشی از خونواده توئه. اون تو رو مثل یه مادر دوس داره. میتونم ازت بخوام یه مدتی این طرز فکرت نسبت به زنها رو بذاری کنار و با سودابه و دیگران با محبت بیشتری رفتار کنی؟ فقط برای یه مدت، تا ببینی که میشه به اونها هم اعتماد کرد و دوسشون داشت."
"سیاوش برای اینکه به بحث خاتمه دهد به سردی پاسخ داد: "باشه پدر. " کاووس که هنوز مطمئن به نظر نمیرسید گفت: "به من قول بده که با همه با احترام و صمیمیت رفتار کنی."
سیاوش با بی تفاوتی پاسخ داد: "باشه، قول میدم. "
شب هنگام، سودابه و کاووس در کنار یکدیگر در ایوان پشتی مشرف به حیاط نشسته بودند. نور قرص کامل ماه در نیمه ماه ژوئن باغچه پر گل را روشن کرده بود. چهره سودابه در نظر شوهرش میدرخشید. سودابه که از صبح منتظر فرصتی بود تا با شوهرش تنها شوند پرسید: "بیرون رفتنت با سیاوش چطور گذشت؟"
"بد نبود. فک کنم زیادهروی کردم چون اون خیلی عصبی شده بود، اما در نهایت بهم قول داد که با شما با احترام رفتار کنه. "
سودابه که شک داشت این جریان با یک گفتگوی ساده خاتمه یابد، شانهای بالا انداخت و گفت: "امیدوارم که اینطور باشه، باید صبر کنیم و ببینیم اوضاع چطور پیش میره! "سپس صندلیاش را نزدیک به شوهرش آورد و با لبخندی بر لب گفت: "حالا میخوام یه خبرخیلی خوب هم بهت بدم. "
کاووس با کنجکاوی به همسرش نگاه کرد و گفت: "چی شده؟"
"من حاملهام"!
کاووس که از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود همسرش را در آغوش گرفت و با ناباوری گفت: "این بهترین خبری بود که توی این چندوقت شنیدم، بعد از گذروندن این چند ماه سخت، خیلی خوشحالم."
پریساخانم که در آشپزخانه مشغول کار بود بیآنکه بخواهد خبر بارداری سودابه را شنید و بیاختیار لبخندی بر لبانش نشست.
نظرات