آزاده آزاد
در بعد از ظهر گرم روز یکشنبه در اواخر ماه ژوئن، سه خواهر دست در دست هم وارد پارک وست مانت شدند. با گذشتن از زمین بازی و مسیر پرپیچ و خمی به موازات رودخانه نه چندان بزرگ در بخش جنوبی پارک به محل مورد علاقهشان رسیدند. یک زمین چمن بزرگ با چند درخت بلند، دو نیمکت، و صدای آبشاری که از دور به گوش میرسید. در سمت چپ زمین، کنده درختی منحنی شکل قرار داشت که یک طرفش شبیه به صندلی و طرف دیگرش دارای دو شاخه بود که هر یک به قایقی کوچک شباهت داشت. فریبا روی سر برجسته کنده درخت نشست و دو خواهر کوچکتر در طرف دیگر آن نشستند. نسیمی دلپذیر از میان درختان میوزید و موهای دختران را نوازش میکرد. آوا دومین بسته چیپس سیبزمینی مور علاقهاش را باز کرد و با لذت مشغول خوردن شد. رویا به جوجه اردکهایی که در حوض کنار زمین چمن مشغول بازی بودند نگاه میکرد و نگران انبوه تکالیف دستنخورده توی اتاقش بود. فریبا با هیجان پرسید: "راجع به بارداری مامان چی فکر میکنین؟"
آوا اخمی کرد و گفت: "آه، خبرش خیلی منو شوکه کرده!"
رویا گفت: "نمیدونم. من که خجالت میکشم. ما سه تا فقط دو سال با هم تفاوت سنی داریم. ولی این بچه چهارده سال از من کوچیکتر خواهد بود. این خیلی خجالتآوره. "
فریبا که مخالف این حرفها بود با لبخندی شیرین بر لب گفت: "شاید پسر باشه، بد نیس یه برادر کوچولو هم داشته باشیم."
آوا چند بار کلمه برادر را زیر لب تکرار کرد و گفت: "برادر؟ خب که چی؟ ما الانش هم یه برادر داریم. از داشتن یکی دیگه متنفرم. "
فریبا به سمت خواهرکوچکش آمد و با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت: "نگران نباش همهچیز خوب پیش میره. "
آوا که بیاختیار اشک از چشمانش سرازیر شده بود با صدایی گرفته گفت: "از موقعی که سیاوش پیداش شده، مامان دیگه حتی به من نگاه هم نمیکنه. اون هیچوقت منو دوس نداشت ولی حالا دیگه لابد از من متنفره و اگه بچه پسر باشه حتماً دلش میخواد من بمیرم .من میدونم اون خیلی دلش میخواد پسر داشته باشه."
فریبا گفت: "خواهرجون، این حرف رو نزن. مامان دوست داره. همه ما دوست داریم. "
رویا گفت: "فریبا راس میگه، عزیز دلم. مامان خیلی تو رو دوس داره. ولی همهمون میدونیم که اون همیشه یه پسر میخواسته و انگار با اومدن سیاوش به آرزوش رسیده، هر چند که با هم مشکلاتی هم دارن".
سه خواهر مدتی در سکوت به حاملگی مادرشان و علاقهمندی بیش از اندازه او به سیاوش فکر کردند. بعد از مدتی، فریبا موبایلش را از جیب بیرون آورد و خود را با آن مشغول کرد. رویا هم همین کار را کرد. آوا که حوصلهاش سر رفته بود از آنها جدا شد تا به تماشای جوجه اردکها برود.
نه چندان دور از پارک، سودابه در حال شنا کردن در استخر وای.ام.سی.ای به بارداری غیرمنتظرهاش فکر میکرد که احساس خوبی نسبت به آن داشت ولی فعلا آنرا از دوستان و اطرافیانش مخفی نگه داشته بود. او زودتر از همیشه از شنا خسته شد، از استخر بیرون آمد و خیلی زود به سمت خانه بهراه افتاد. چند بلوکی را در خیابان شربروک به آهستگی پیمود و سپس به سمت خیابان رازلین پیچید. عرض خیابان را به سوی پیادهروی سمت چپ طی کرد. او که همیشه مجذوب معماری زیبای عمارتهای این خیابان بود، به تماشای ساختمانهای زیبایی که با آجرهای قرمز و سنگهای قدیمی تزیین شده بودند مشغول شد. درختان بلند و سرسبز در دو سوی خیابان، گلکاری با سلیقه در محوطه جلویی اکثر خانهها و پرواز پروانهها و زنبورها در اطراف آنها فضای زیبایی بهوجود آورده بود که هر بینندهای را به تحسین وامیداشت. اندکی بعد، خیابان شیب تندی به سمت بالا گرفت. سودابه که به نفس نفس افتاده بود به نیمکتی نزدیک شد تا چند دقیقهای استراحت کند. فکر کردن به سیاوش و آینده او حالا دیگر دغدغه هر روز و هر لحظهاش شده بود. با خود اندیشید: چطوری توجهش رو جلب کنم؟ چطور بهش کمک کنم تا زبان فرانسهاش رو تقویت کنه؟ چه کار کنم که یتونه منو به عنوان مادرش قبول کنه؟ او که به ردیف لامپها در سمت راست و عمارتهای سنگی دو سمت خیابان که به سبک معماری اروپایی ساخته شده بودند نگاه میکرد با خود گفت که در گذشته همیشه این حجم از تنوع در معماری و خلاقیت در محله وستمانت را ستایش میکرده است. حالا ولی نسبت به این زیباییها احساس بیتفاوتی عجیبی داشت. سودابه انگار با خود در جنگ بود، دلش میخواست تمام بیمهریای که در گذشته با نپذیرفتن سیاوش کوچک به او روا داشته بود را یکجا جبران کند.
بعدازظهر فردای آن روز، حدود ساعت چهار و نیم عصر، سودابه دم در اصلی مدرسه زبان سیاوش پیدایش شد و پس از سوار کردن او به سمت خانه راند. چند هفتهای از آخرین گفتگوی کاووس و سیاوش میگذشت، اما سودابه تغییر زیادی در رفتار سیاوش نمیدید هرچند به نظرش ساکتتر و گوشهگیرتر از قبل به نظر میرسید. با رسیدن به جلوی خانه، سیاوش که در تمام طول مسیر ساکت بود خداحافظی کرد تا به اتاقش برگردد، سودابه که به دنبال فرصت مناسبی بود به آرامی بازویش را گرفت و گفت: "نه پسرم، الان برای رفتن به اتاقت خیلی زوده. من تصمیم گرفتم توی یادگیری زبان بهت کمک کنم. ما میتونیم توی خونه با هم تمرین کنیم. این کمکت میکنه تا زودتر بتونی به فرانسه صحبت کنی."
سودابه که دیگر به سکوت سیاوش عادت کرده بود، در را از درون ماشین برایش باز کرد و او را به آرامی بیرون راند. سیاوش با بیمیلی پیاده شد و منتظر او ایستاد. سودابه بعد از پارک کردن ماشین، بازوی او را گرفت و به داخل راهنماییاش کرد. در همین حال با صدای بلند گفت: "پریساخانم،جان میتونی برامون چای بیاری؟" سپس کتاب درسی سیاوش را از کولهپشتیاش بیرون آورد و گفت: "سالها پیش، اینجا زبان فرانسه بینالمللی تدریس میشد. اما بعدش تصمیم گرفتن ناسیونالیست باشن و فرانسه کِبِکی رو به مهاجرها درس بدن. این کتاب مکالمه فرانسه کِبِکی رو اموزش میده که یه جورایی با زبان فرانسه که در اروپا صحبت میشه متفاوته. من یه کتاب بهتر دارم. پیشنهادم اینه که توی خونه با اون تمرین کنیم. موافقی؟"
سیاوش شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "باشه".
در طی چند هفته بعد، سودابه احساس کرد که اگرچه سیاوش بیشتر مواقع ساکت و جدا از دیگران، و ظاهراً نسبت به همهچیز بیتفاوت بهنظر میرسد، اما تلاش میکند رفتاری مودبانه با همه داشته باشد. بعضی روزها سیاوش بنظر آشفته میرسید. سودابه چندباری تلاش کرد تا ببیند آیا او مرتب روانپزشکش را میبیند یا قرصهایش را میخورد، اما بیفایده بود و سیاوش بیشتر ازقبل از او دوری میکرد. سیاوش هر روز هفته، از هشتونیم صبح تا چهارونیم بعد از ظهر وقت خود را در کلاس زبان فرانسه میگذراند. سودابه هم همچنان هر روز او را با ماشین به مدرسه میبرد و بعدازظهرها به خانه بازمیگرداند. چندینبار، فریبا و رویا به مادرشان یادآوری کردند که سیاوش از این برنامه چندان راضی بهنظر نمیرسد، اما سودابه با بیتوجهی به این گفتهها به کارش ادامه می داد و از اینکه میتوانست هر روز به این بهانه ساعتی را با سیاوش بگذراند، هرچند در سکوت، راضی و خوشحال بود. در نتیجه این رفتار، دو خواهر تصمیم گرفتند دیگر این موضوع را با مادرشان مطرح نکنند. در عوض، هر وقت که فرصتی بهدست میآمد، برادرشان را به محلههای مختلف مونرآل میبردند و ببشتر وقتشان را در کافههای زیبای مرکز شهر، با خنده و شادی میگذراندند.
در بعد از ظهر آخرین روز هفته، آوا در خانه را باز کرد و به همراه بهترین دوستش سارا وارد شد. او که معلوم بود تمام راه را گریه کرده با چشمانی ورم کرده و صدایی گرفته سارا را به سمت سالن اصلی راهنمایی کرد. پریساخانم با دیدن چهره گرفته آوا به طرف او رفت و دلیل ناراحتی آوا را از دوستش جویا شد. سارا پاسخ داد: "آوا امروز دیر سر تمرین بازی فوتبال رسید و مربی تنبیهش کرد، ظاهراً قرار بوده امروز مامانش اون رو به زمین بازی بیاره، اما این کار رو نکرده".
پریساخانم کنار آوا روی کاناپه نشست و در حالیکه سعی داشت او را آرام کند گفت: "حتماً مادرت یادش رفته عزیزم وگرنه مسلما برای رسوندنت میاومد."
ننهسیمرغ با یک شال تابستانی نازک که به دورشانه پیچیده بود کار آب دادن به گلهای مورد علاقهاش را تمام کرد و بعد از خارج شدن از گلخانه در مقابل آنان نشست. آوا گفت: "فکر نمیکنم که یادش رفته باشه چون این اولینبارش نیست." ننهسیمرغ که با دیدن گریه آوا دلش به درد آمده بود گفت: "دختر کوچولوی من، حق داری ناراحت باشی عزیزم ".
در همین هنگام صدای ماشین سودابه را شنیدند که جلوی خانه پارک شد و سودابه به همراه سیاوش از آن پیاده شدند. سیاوش بعد از خارج شدن از ماشین مانند پرندهای که از قفس آزاد شده باشد به سرعت به سمت اتاقش رفت. سودابه بی خبر از همه جا با خوشحالی وارد سالن پذیرایی شد و آوا را دید که در کنار دیگران روی کاناپه نشسته و گریه میکند .او که تازه یادش آمده بود به آوا چه قولی داده با ناراحتی گفت" :آه خدای من، آواجان یک دنیا معذرت میخوام .من فراموش کردم که امروز تمرین فوتبال داشتی و من باید تو رو می رسوندم".
آوا فریاد زد: "بله مامان شما فراموش کردی منو به تمرین فوتبال ببری. من تا یه جایی رو با اتوبوس رفتم و بعد مجبور شدم کلی از راه رو پیاده برم تا به اونجا برسم. دیرم شده بود. مربیم بهم اجازه بازی نداد و من جلوی همه تحقیر شدم."
سودابه که متوجه اینهمه ناراحتی آوا نمیشد گفت: "آوا این اتفاق خیلی مهمی هم نیست. من برای ثبت نام سیاوش توی کلاس فرانسه جدیدش به آموزشگاه رفته بودم. برای سیاوش خیلی مهمه که زبان فرانسه یاد بگیره تا بتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه. تو میتونی هر هفته به زمین بازی بری و ورزش کنی و من هم میتونم همراهیت کنم. فعلاً سیاوش توی اولویته، امیدوارم بتونی اینرو درک کنی".
آوا از روی کاناپه بلند شد نزدیک مادرش آمد و با صدای بلند گفت: "خب البته کی غیر از سیاوش میتونه مهم باشه توی این خونه؟ البته هرچیزی توی این دنیا باعث میشه که شما منو فراموش کنی. شما منو اصلاً نمیبینی. من اصلاً برات وجود ندارم! من هیچ وقت برات وجود نداشتم".
سودابه و همه کسانی که در سالن حضور داشتند از دیدن این حالت آوا شوکه شده بودند. او که همیشه بسیار آرام و سر به زیر مینمود حالا به گلولهای از آتش بدل شده بود و فریاد میزد. سودابه هم که کاملاً شوکه به نظر میرسید منمنکنان گفت: "نه آوا، من... "
آوا از کنار مادرش رد شد و به طرف راه پله رفت: "نه مامان! دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. فقط نگران پسرت باش! از شما دیگه انتظار هیچچیزی رو ندارم. تو دیگه مادر من نیستی. "
سودابه خواست دنبال آوا برود که ننهسیمرغ دستش را گرفت و به آرامی گفت: "بذار تنها باشه." او که پیشبینی این روز را میکرد با آرامش خاصی که مختص خودش بود گفت: "بیا اینجا بشین عزیزم باید کمی صحبت کنیم."
سودابه گیج و بهتزده از اتفاقی که چند لحظه قبل رخ داده بود و از حرفهایی که شنیده بود کنار ننهسیمرغ نشست و گفت: "باشه حتماً. "
پریساخانم سالن پذیرایی را به قصد آشپزخانه ترک کرد. دوست آوا بلند شد و همینطورکه بطری آب و کولهپشتیاش را برمیداشت گفت: "من باید برگردم خونه خداحافظ سودابهخانم، خداحافظ ننه سیمرغ. "
سودابه گفت: "خداحافظ عزیزم. از طرف من به مامانت سلام برسون. "
سارا در را باز کرد و پیش از قدم گذاشتن به بیرون گفت: "حتماً. "
سودابه مدتی منتظر شد تا ننهسیمرغ سر صحبت را باز کند، اما ننهسیمرغ در سکوت نشسته بود و حرفی نمیزد. سودابه با تردید پرسید: "به چی فک میکنین؟ "
"به سیاوش"
سودابه که جا خورده بود گفت: "فک میکردم میخواین راجع به آوا صحبت کنیم."
ننه سیمرغ گفت: "به اون هم فک میکنم. در واقع این دوتا به هم ربط دارن."
سودابه گفت: "خب، در مورد سیاوش، کیه که این روزها به اون فکر نکنه. منظورتون چیه؟"
"اون قراره همیشه با ما زندگی کنه؟ اینجا جوونای هم سن و سال اون دیگه مستقل زندگی میکنن."
سودابه که اصلاً دوست نداشت سیاوش از او دور شود گفت: "متوجه منظورتون نمیشم. شما با حضور اون اینجا مشکلی دارین"؟
"بله، من باهاش مشکل دارم. به خاطر اینکه از وقتی که اومده همه توجه تو رو معطوف به خودش کرده. تو رو از بقیه بچهها دور کرده. نمیتونی اینرو حس کنی؟"
"چطور مگه؟"
ننهسیمرغ که از تعجب ماتش برده بود گفت: "خیلی عجیبه! تو واقعاً متوجه این موضوع نشدی؟ اون با اینکه با تو با حقارت رفتار میکنه، تو مثل پروانه دورش میگردی! همین الان پرسیدی چطور مگه؟! مثل اینکه یادت رفته اون با بیتوجهی و رفتار توهینآمیزش نسبت به ما چقدر باعث رنجش خاطرمون شده. من واقعاً از رفتار تو تعجب میکنم و در مورد آینده رابطه تو با دخترها مخصوصاً آوا نگرانم. خیلی کنجکاوم بدونم آیا اگه یکی از دخترها همچین رفتار زنندهای باهات میکرد میتونستی مثل الان تحمل کنی یا نه! سودابه تو بین بچهها، مخصوصا آوا و سیاوش تفاوت قایل میشی. این پسر چه چیز خاصی داره که ما ازش خبر نداریم؟"
سودابه که از شنیدن اینحرف ها یکه خورده بود کمی فکر کرد و گفت: "راستش من این رو استثنا قائل شدن نمیدونم. سیاوش تربیت متفاوتی داشته. از موقع تولدش بیمادر بوده و همونطور که میدونین مشکل روانی داشته و الان دارو مصرف میکنه. رفتار من باهاش باید با دخترای سالم من که همیشه محبت مادری دیدن فرق داشته باشه".
; "این درسته که سیاوش مادر نداشته و من از این بایت خیلی متاسفم، اما این نمیتونه رفتار بدش رو توجیه کنه. بهعلاوه، من همیشه از رستم میشنیدم که چقدر به این پسر محبت میکرده و دوستش داشته. حرف من این نیست که به سیاوش محبت نکن. حرف من اینه که مراقب باش این محبت زیادی، دخترهات رو ازت دور نکنه، اتفاقی که الان داره در مورد آوا میافته و این واقعاً خیلی بده. "
"آره. شاید. نمیدونم".
"یادته بعد از تولد آوا بهم گفتی که وقتی باردار بودی همش آرزو میکردی بچه پسر باشه؟ اینو یادت میاد؟"
سودابه سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: "اینو یادم نمیاد. ولی قبول دارم که حالا از داشتن یک پسر خیلی هیجانزدهام".
"و اینو میدونی که وقتی آوا میگه که اونو هیچوقت دوست نداشتی یهجورایی درست میگه؟"
"ولی اون اشتباه میکنه. شما هم اشتباه میکنین. من خیلی دوسش دارم. "
ننه سیمرغ گفت: "تو همیشه نسبت به آوا بیتوجه بودی و با سختگیریهای بیش از حدت اون رو محدود کردی. تو یه زن تحصیلکرده هستی، چطور میتونی در این مورد اینقدر سنتی رفتار کنی؟"
قطره اشکی روی گونه سودابه نشست. مدتی ساکت ماند و در فکر فرو رفت. سپس گفت: "وقتی نوجوون بودم، همیشه با مادرم سر این که بیشتر اوقات برادرم رو به من ترجیح میداد مشکل داشتم. حالا مثل اینکه خودم هم اونجوری شدم. اما واقعاً دست خودم نیست و یه نیرویی منرو به این سمت میکشونه."
ننه سیمرغ با ناراحتی گفت: "نمیدونم چی بگم! "
سودابه دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: "إحساس میکنم کائنات با وارد کردن سیاوش به زندگی من داره منرو امتحان میکنه. اونهم چه پسری،کسی که هیچ محبتی به من نداره، اما من بیش از حد بهش وابسته شدم."
ننهسیمرغ سرش را با ناامیدی تکان داد: "نفرتش از زنها دلهرهآوره. همونطور که قبلاً هم گفتم فکر میکنم ریشه این رفتارهاش به احساسی که نسبت به مادرش داره برمیگرده. سیاوش از مادرش عصبانیه به خاطر اینکه اونرو موقع تولدش تنها گذاشت. شنیدم که خیلی از بچههایی که اینجوری به دنیا میان احساس میکنن که مادرشون با مرگش اونارو به امید خدا ول کرده و رفته چون دوسشون نداشته. در هر صورت ما نمیتونیم گذشته رو عوض کنیم. به امید خدا وضع سیاوش در آینده بهتر میشه. فعلاً من خیلی نگران آوا هستم. این دختر إحساس خوبی نداره و شاد نیست. غم رو میشه از توی چشماش خوند. تو یهطوری رفتار میکنی مثل اینکه اون وجود نداره. من سالهاست که شاهد این وضع هستم و چندباری هم بهت تذکر دادم ولی تو هر بار یه بهونه آوردی و بیتوجهی کردی. باید بیشتر باهاش وقت بگذرونی و باهاش مهربون باشی. اون بچه منحصر به فرد و حساسیه".
سودابه گفت: "باشه ننهسیمرغ تمام سعیام رو میکنم. فردا میرسونمش به مدرسه تا از دلش در بیارم. ولی قبلش شاید بد نباشه یه یادداشت براش بنویسم و از زیر در اتاقش بندازم داخل."
ننهسیمرغ گفت: "فکر خیلی خوبیه. مرسی عزیزم. بهت افتخار میکنم. "
سودابه پاسخ داد: "راستش من از خودم شرمندهام که اینقد دخترم رو اذیت کردم. واقعاً تا امروز متوجه این مسئله نبودم. آوا هیچوقت از چیزی شکایت نداشت. "
ننهسیمرغ به آرامی از روی کاناپه بلند شد، شال تابستانیاش را روی شانهها انداخت و گفت: "اما آوا همیشه یه غمی تو چشماش داشت و من میدونستم چرا! واسه همین بود که به اون خیلی بیشتر از خواهراش محبت میکردم و میکنم. بالاخره یه کسی باید اونو دوست میداشت، اینطور نیست سودابه جان؟"
سودابه که از این حرف شرمنده به نظر میرسید با تکان دادن سرش آنرا تایید کرد. به دنبال این گفته، دایه از سالن پذیرایی به گلخانه و سپس به حیاط پشتی رفت، روی صندلی راحتی نشست و مشغول مطالعه رمان مورد علاقهاش شد.
نظرات