آزاده آزاد

  صبح روز اولین شنبه ماه اوت با هوایی گرم و خشک آغاز شده بود. سودابه و دخترها دور میز در ایوان پشتی مشغول صرف صبحانه بودند. صدای شوخی و خنده دخترها در فضا پیچیده بود. آوا بعد از نهاری که با مادرش و به دعوت او در رستوران مورد علاقه‌اش خورده بود و شنیدن عذرخواهی او هنگام صرف قهوه، إحساس نزدیکی بیشتری با او می‌کرد و خوشحال به نظر می‌رسید. سیاوش که حالا به جمع آنان پیوسته بود سراغ پدرش را گرفت. فریبا جواب داد: "پاپا ده دقیقه پیش واسه بازی تنیس با چند نفر از همکاراش از خونه بیرون رفت. مطمئن نبود که تو دوس داری بهشون ملحق بشی یا نه، به خاطر همین بهت چیزی نگفت. راستی سیاوش تو تنیس بازی می‌کنی؟"

سیاوش گفت: "هیچ وقت بازی نکردم .اما دوس دارم امتحانش کنم."

فریبا لبخندزنان ادامه داد: "اگه بخوای می‌تونیم یه وقتهایی با هم بازی کنیم. "

سودابه که از صبح هوس کرده بود از خانه بیرون بزند گفت: "بچه‌ها من یه پیشنهاد دارم. چطوره امروز رو بریم پیک‌نیک پارک مون رویال، نزدیک دریاچه بی‌ور. اونجا این فصل از سال خیلی دیدنی می‌شه. "

دخترها که با پیشنهاد مادرشان موافق بودند از برادر‌خوانده‌شان خواستند که به آنها بپیوندد. سیاوش گفت: "آه، متاسفم. حوصله‌ش رو ندارم."

سودابه با شور و شوق فراوان سعی به متقاعد کردن پسرخوانده‌اش داشت: "سیاوش من مطمئنم تو عاشق اونجا می‌شی."

سیاوش زیر لب گفت: "نه مرسی. حس می‌کنم دارم مریض میشم. نمی‌دونم حساسیته یا یه چیز دیگه! امروز رو می‌خوام استراحت کنم."

سودابه با إصرار گفت: "توی هوای به این خوبی حیف نیست خونه بمونی؟ ننه‌سیمرغ و دخترا ساعت یازده میرن اونجا. تو برو استراحت کن. من، تو و پریساخانم بعداً بهشون ملحق می‌شیم."

سیاوش که از إصرار بیش از حد سودابه به ستوه آمده بود بدون این‌که چیزی بگوید ایوان را به قصد اتاقش ترک کرد.

نزدیکی‌های ظهر ننه‌سیمرغ در جلوی در خانه منتظر دخترها در ماشین نشسته بود. پریساخانم در حالی‌که سبدی از ساندویچ و بطری‌های قهوه، چای و تنقلات را به سختی حمل می‌کرد به سمت ماشین می‌رفت. ننه‌سیمرغ با عجله خود را به خدمتکار رساند تا کمکش کند. پریساخانم با قدردانی نگاهی به ننه‌سیمرغ انداخت و گفت: "میرم دخترا رو صدا کنم بیان پایین."

سودابه با عجله در چارچوب در ظاهر شد و با صدای بلند گفت: "ننه‌سیمرغ، لطفاً شما دخترارو با خودتون ببرین. من با پریساخانم اینجا می‌مونم تا سیاوش رو راضی کنم به ما ملحق شه. بعدش با ماشین خودم میاییم."

ننه سیمرغ پرسید: "مطمئنی"؟

"آره"

"بریم همون جای همیشگی؟"

"بله، و یه دنیا ممنون."

ننه‌سیمرغ که دلیل این‌همه اصرار سودابه را برای آوردن سیاوش نمی‌فهمید پاسخ داد: "خواهش می‌کنم، توی پارک می‌بینمت."

سپس ماشین را از پارکینگ جلوی خانه بیرون آورد و پس از سوار کردن دخترها به سمت پارک راند. سودابه برایشان دست تکان داد و به همراه پریساخانم به داخل خانه بازگشت. خدمتکار روی سر گربه که بالای کاناپه در سالن پذیرایی نشسته بود دستی کشید و با صدای بلند گفت: "خانم من فک می‌کنم سیاوش‌خان واقعاً کسالت داره."

سودابه پاسخ داد: "محاله. اون فقط داره بهونه میاره. کاری می‌کنم که راضی بشه باهامون بیاد". سپس کیفش را زیر بغل زد و درحالی‌که با عجله به سمت در می‌رفت رو به پریساخانم گفت:  "زود برمی‌گردم."

پریساخانم خود را مشغول چیدن علف‌های هرز لابه‌لای گل‌ها کرد. به گیاهان باغچه آب داد و اتاق دخترها را مرتب کرد. ساعتی بعد، صدای سودابه از طبقه پایین به گوشش رسید که او را فرا‌می‌خواند. سودابه با دیدن خدمتکار با خوشحالی گفت:  "یه ساعت طلای خیلی قشنگ برای سیاوش خریدم. لطفاً بهش بگو که براش یه هدیه دارم و توی سالن منتظرشم".

"چشم خانم. همین الان بهشون اطلاع می‌دم."

خدمتکار عمارت اصلی را به مقصد اتاق سیاوش ترک کرد. نیم ساعت بعد، سودابه صدای قدمهایی را در سالن پذیرایی شنید و سیاوش را دید که، نه روی کاناپه که انتظارش را داشت، بلکه روی یک صندلی دسته‌دار و سر میزی کوچک در زیر پله‌کان نشسته و پشتش به او است. سودابه بی‌سر و صدا از پشت به او نزدیک شد، جعبه ساعت را روی میز گذاشت و با لبخندی بر لب گفت: "هدیه‌ای زیبا برای پسری زیبا!"

   سیاوش که متوجه ورود سودابه نشده بود با دیدن جعبه ساعت بی‌اختیار سرش را به عقب برگرداند و پیشانی‌اش بطور تصادفی به سینه‌های سودابه برخورد کرد. سیاوش که برای لحظه‌ای از این برخورد اتفاقی و بوی عطر دلنشین سودابه غافلگیر و تحریک شده بود به تصور آنکه مادر‌خوانده‌اش سعی در اغوا کردن او دارد از شدت عصبانیت دندان‌هایش را برهم سایید. سودابه که در حال و هوای دیگری سیر می‌کرد و اصلاً متوجه موقعیت پیش آمده نبود با دیدن چهره برافروخته سیاوش پرسید: "چی شده، سیاوش؟"

سیاوش با نگاه سرزنش‌آمیزی به سودابه چشم دوخت و با لحنی تحقیر‌آمیز گفت: "چرا این کار رو با من می‌کنی؟ تو فقط داری تظاهر می‌کنی که می‌خوای مادر من باشی. تو با این کارات قصد اغوا کردن من رو داری".

سودابه که تازه داشت متوجه سوء تفاهم پیش آمده می‌شد با تاسف از او دور شد و گفت: "تو داری اشتباه می‌کنی."

سیاوش که دیگر کاملاً کنترل خود را از دست داده بود به سمت سودابه حمله‌ور شد. به بازو و موهای او چنگ انداخت وسیلی محکمی به صورتش زد. سودابه که کاملاً شوکه شده بود و نگران بود به بچه‌اش آسیبی برسد، سعی کرد دست‌هایش را جلوی شکمش بگیرد تا ضربه‌ای به آن وارد نشود. سیاوش اما بی‌توجه به ناله‌های سودابه چند ضربه دیگر به سر و سینه و شکم او وارد کرد. سودابه با وحشت فریاد زد: "بس کن سیاوش، نه، نه بس کن"!

سیاوش خسته و نفس‌نفس زنان با عصبانیت از خانه خارج شد و در را با شدت بر هم کوبید. سودابه که وحشت سراسر وجودش را فراگرفته بود تلاش کرد خدمتکار را خبر کند و با دیدن پریساخانم که بی‌خبر از همه‌جا در آستانه در ایستاده بود روی زمین افتاد و از هوش رفت.

   چند دقیقه بعد با احساس گرمای دستی روی پیشانی‌اش به‌هوش آمد و پریساخانم را دید که با نگرانی اسمش را صدا می‌زند. سودابه به کمک خدمتکار از جا بلند شد و روی کاناپه دراز کشید. دستش را روی شکمش گذاشت و به آرامی شروع به گریه کرد. پریسا خانم که به درستی نمی‌دانست چه اتفاقی رخ داده یک صندلی را نزدیک به او کشید، خم شد، دستان لرزانش را در دست گرفت و به آرامی گفت: "خانم می‌خواین به آمبولانس زنگ بزنم؟ می‌خواین کاووس خان  رو  خبر کنم؟"

سودابه سرش را بلند کرد. با چشمان پر اشک به خدمتکار نگاه کرد و گفت: "کاووس رو خبر کن، بهش بگو زود برگرده خونه. "

پریساخانم فوراً با کاووس تماس گرفت و به او اصرار کرد که با عجله به خانه بازگردد. سودابه خود را روی کاناپه جمع کرد و بهت‌زده به گوشه‌ای خیره شد. احساس می‌کرد دنیا روی سرش خراب شده است.

خدمتکار گفت" :بریم بالا توی اتاق‌تون، شما واقعاً به استراحت احتیاج دارین."

   سودابه با صدایی گرفته گفت" :نه تمام بدنم درد می‌کنه. نمی‌تونم تکون بخورم. لطفاً یک پتو واسم بیار. همینجا روی کاناپه استراحت می‌کنم و منتظر کاووس می‌مونم. "

   پریساخانم دقایقی بعد با یک لیوان آب و رواندازی در دست به اتاق برگشت و گفت: "سودابه‌خانم، براتون مسکن آوردم."

   سودابه نشست و دو قرص مسکن را با آب قورت داد. خدمتکار لیوان را روی میز گذاشت و روانداز را روی سودابه کشید.

   ساعتی بعد کاووس بی‌خبر از همه‌جا وارد خانه شد و با نگرانی سودابه را صدا زد. پریساخانم به اتاق اشاره کرد و به بهانه دم کردن چای خود را در آشپزخانه گم کرد. کاووس با دیدن چهره رنگ‌پریده سودابه با نگرانی پرسید: "چی شده، عزیزم؟"

سودابه که متوجه حضور همسرش شده بود چشم‌هایش را باز کرد و با ناراحتی گفت: "اون به من حمله کرد!"

سپس خود را در آغوش همسرش انداخت و به گریه افتاد. سودابه بی‌اختیار اشک می‌ریخت، انگار قصد داشت تمام بغض و ناراحتی‌های چند ماه اخیر را هم یکجا خالی کند.  چند دقیقه ای به همین منوال گذشت. سودابه که آرام شد کاووس به او دستمالی داد و با نگاهی پرسشگر گفت " :سودابه، با من حرف بزن، کی بهت حمله کرد؟"

سودابه گفت " :پسرت، سیاوش. اون بهم حمله کرد. کتکم زد و هرچی دلش خواست بهم گفت. "

کاووس با عصبانیت پرسید" :چرا؟ مگه تو چیکار کردی؟"

سودابه فریاد زد: "من چکار کردم؟ من چکار کردم؟ چرا فک می‌کنی که حتماً من کاری کردم؟ "سپس به سختی از جایش بلند شد و بی آنکه بداند می‌خواهد چه کند به سمت حیاط پشتی رفت و با ناراحتی به درخت بید تکیه داد. سودابه با فرو دادن هوای تازه به ریه‌هایش جان تازه‌ای گرفت و سعی کرد به اعصاب خودش مسلط باشد. صدای پای کاووس را شنید که به دنبالش آمد و او را در آغوش کشید. سودابه دل‌شکسته و ناراحت خود را از آغوش همسرش بیرون کشید و به سمت اتاقش رفت. در حین بالا رفتن از پله‌ها کاووس را دید که به ایوان آمد و اولین سیگار را پس از ماه‌ها روشن کرد. کاووس خسته و پریشان از همه اتفاقاتی که داشت زندگیش را نابود می‌کرد روی صندلی نشست و پک عمیقی به سیگارش زد.

دقایقی بعد او که نگران حال سودابه و فرزندش بود به اتاق خواب نزد سودابه رفت. سودابه را دید که روی تخت دراز کشیده و به سقف چشم دوخته است. کاووس کنار همسرش نشست و به نرمی گفت: "از سؤال نابجام عمیقاً معذرت می‌خوام می‌شه باهام حرف بزنی؟"

سودابه که آرام شده بود سرش را به علامت تایید تکان داد. در همین حال پریساخانم به آرامی در زد و با دو لیوان آب سیب داخل شد. سودابه گفت: "آه، پریساخانم شما فرشته‌این. "

خدمتکار نگاهی به کاووس انداخت و گفت: "کاووس‌خان از من خواستن که براتون آب سیب آماده کنم. "

سودابه با لبخندی ملایم به خدمتکار گفت " :مرسی" و رو به کاووس گفت: "از تو هم ممنونم."

با خارج شدن پریساخانم از اتاق، کاووس از همسرش خواست که اتفاق را با تمام جزئیات برایش تعریف کند. سودابه گیلاسش را یکباره سرکشید. جان تازه‌ای گرفت و تمام جریان را برای همسرش تعریف کرد.

کاووس با ناراحتی گفت: "اوه عزیزم به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی متاسفم." سپس ادامه داد: "این یه مشکل خیلی جدیه. خشونت جایی توی این خونه نداره. باید هرچه زودتر سیاوش رو ببینم و تکلیف این جریان رو روشن کنم."

"کاووس، مراقب باش. ممکنه اون هنوز عصبانی باشه و بهت آسیبی بزنه."

کاووس در حالیکه از اتاق خارج می‌شد پاسخ داد: " تو استراحت کن و نگران هیچی نباش. قرارمون این نبود. من ازش خواسته بودم با شما با احترام رفتار کنه. این دیگه غیر قابل بخششه. "

سودابه که به کل یادش رفته بود قرار بوده به ننه سیمرغ و دخترها بپیوندند با فریبا تماس گرفت و به او گفت که حالش خوب نیست و آنها نمی‌توانند برای پیک‌نیک بهشان ملحق شوند. به دخترش که نگران شده بود اطمینان داد که همه چیز روبه‌راه است. سپس چشمانش را بست و سعی کرد استراحت کند.

وقتی سودابه از خواب بیدار شد هوا تاریک شده بود و صدای دخترها که تازه از پارک برگشته بودند از بیرون به گوش می‌رسید. سودابه از خوردن شام خودداری کرد و به بهانه سردرد در اتاقش ماند و ترجیح داد با ننه‌سیمرغ و دخترها رو در رو نشود. تا دیرهنگام در رختخواب ماند و به اتفاقی که افتاده بود فکر کرد و مشتاق بود بداند سیاوش درباره رفتار وحشیانه‌اش چه توضیحی به کاووس خواهد داد.

پاسی از شب گذشته بود که کاووس به اتاق برگشت و به همسرش در رختخواب‌ پیوست. سودابه که خواب و بیدار بود به آرامی پرسید: "سیاوش رو پیدا کردی؟ چی بهت گفت؟"

"آره، رفتم اتاقش و دیدم روی تخت دراز کشیده. رفتارش به نظر خیلی عادی میومد و اصلاً عصبی نبود. همه‌چیز رو انکار کرد. منکر این شد که به تو آسیبی زده. راستش، گفت که به خاطر نمیاره به تو حمله کرده باشه! اون بهم گفت، زنت هر روز منو به کلاس فرانسه می‌برد و برمی‌گردوند و اینطوری سعی می‌کرد به من نزدیک بشه. امروز بدون هیچ مناسبتی یه هدیه بهم داد، یه ساعت مچی گرون قیمت، و منو "پسر زیبا" صدا زد و در تلاش بود که خودش رو بهم نزدیک کنه. بعد کنار من نشست و با چنان اشتیاقی به من نگاه کرد که من خجالت کشیدم. سیاوش گفت شرایط براش خیلی آزاردهنده بوده و برای فرار از اون وضعیت خیلی سریع خونه‌رو ترک کرده. بعد در مورد اثر کبودیهای روی بدنت ازش پرسیدم و اون جوابش این بود که اون کبودی‌ها رو خود سودابه درست کرده تا خودش رو پیش همه بی‌گناه جلوه بده."

سودابه در حالیکه به سختی از جایش بلند می‌شد و تلاش می‌کرد به آرامی صحبت کند تا صدایش به گوش بچه‌ها نرسد، گفت" : این آدم یه دروغگوی روانیه! غلط کرده که منو به تحریک کردنش متهم می‌کنه. اون با ذهن بیماری که داره محبت بی‌چشمداشت من رو یه جوردلبری کردن برداشت کرده!‌ واقعاً‌ خنده داره...این رفتار سیاوش برای من واقعاً غیرقابل قبوله و با کاری که امروز کرد برای من هیچ راهی نمی‌مونه جز اینکه ازش شکایت کنم و اون رو به دست قانون بسپرم. "

کاووس با نگرانی پاسخ داد " :نه، نه. ما هیچ وقت نبایستی پای پلیس رو به مسائل خونوادگی‌مون باز کنیم."

"چرا نه؟"

"گوش کن! گفتم که اون به‌نظرم عادی و منطقی میومد. نگفتم که حق با اون بوده. من فکر می‌کنم اون دچار سوء تفاهم شده و این رفتارش هم به خاطر همین بوده، نه از روی شرارت یا اینکه اون آدم خطرناکیه. "

سودابه با قاطعیت اعتراض کرد " :نخیر، هیچ بدفهمی و هیچ اشتباهی در میون نبود. کاووس، پسرت از من متنفره. اون از همه زن‌ها متنفره. اون با بدجنسی داره بهت دروغ میگه تا کار زشتش رو  توجیه کنه."

"عزیز دلم، اون کار تو رو دقیقا به خاطر این که نسبت به زن‌ها بی‌اعتماده بد برداشت کرده. "

"نه، نه، تو اشتباه فکر می‌کنی. تو نمی‌تونی نفرتی رو که اون نسبت به من

داره ببینی."

کاووس صدایش را بلند کرد و با مخالفت به صورت سودابه خیره شد و گفت: "در مورد پسر من اینجوری حرف نزن! راستش، من فکر می‌کنم که خریدن ساعت بدون وجود هیچ مناسبتی زیاده‌روی بوده. نه روز تولدش بود و نه هیچ مناسبت دیگه‌ای. تو با کار اشتباهت سیاوش رو توی اون موقعیت قرار داری. "

سودابه مات و مبهوت به کاووس زل زده بود و با اشاره به کبودی‌های روی بازوانش گفت: "سیاوش به دنبال از بین بردن منه. به‌جای این که کار اشتباه پسرت رو  توجیه کنی و من رو مسئول این اتفاق بدونی، نگاه کن و ببین اون با تن من چیکار کرده".

کاووس رویش را برگرداند و گفت: "واقعاً نمی‌دونم به کدومتون اعتماد کنم. نمی‌دونم کی راست می‌گه و کی دروغ! "

جمله آخر کاووس همانند پتکی بر سر سودابه کوبیده شد. او را دوست داشت، اما فکر اینکه همسرش به او شک کرده است برایش غیر قابل تحمل بود. سودابه خسته و دلشکسته‌تر از آن بود که بخواهد از خود دفاع کند، پس بالش و رواندازش را در بغل گرفت و به سوی در اتاق رفت. کاووس که خودش هم از حرفی که زده بود احساس ناراحتی می‌کرد مانع او شد و گفت: "لازم نیست تو بری. این منم که باید برم بیرون."

سودابه به تختخوابش بازگشت و رو به همسرش گفت " :برو بیرون! نمی‌تونم حتی یک ثانیه دیگه تحملت کنم، می‌خوام تنها باشم".

کاووس بالش و رواندازی از کمد بیرون آورد و رو به سودابه کرد و گفت: "خواهش می‌کنم استراحت کن. پریساخانم رو می‌فرستم که مراقبت باشه." سپس به سمت قفسه رفت و بسته قرص مسکن را از آن بیرون آورد و روی میز کنار تخت گذاشت: "از این مسکن‌ها بخور، اینا دردت رو کم می‌کنه و کمکت می‌کنه راحت‌تر بخوابی، تو واقعاً بهشون احتیاج داری. "

سودابه با صدایی گرفته جواب داد: "چرا همیشه به محض اینکه ناراحتی منو می‌بینی جلوم قرص می‌ذاری؟ تو داری سعی می‌کنی دهن منو ببندی؟"

"نه اینطور نیست، من فقط نگرانت هستم." سپس مکثی کرد و ادامه داد: "به پسرم گفتم فکر این اتفاق رو از ذهنش بیرون کنه و با هیچ کس راجع بهش حرف نزنه. ما نباید بذاریم شایعات مشکل بزرگتری واسمون درست کنه "

سودابه با لحن نیشداری گفت:  "آره، نذار همسایه‌ها و همکارات ازکاری که پسرت کرده باخبر بشن! بذار  ظواهر رو حفظ کنیم. "

کاووس با نشنیده گرفتن حرف سودابه، اتاق را بی‌هیچ حرفی ترک کرد و در را محکم پشت سرش بست. سودابه که ناگهان خود را درگیر عشق و‌نفرت نسبت به شوهرش یافته‌ بود بیش از پیش احساس کرد که به حضورکاووس در کنار خودش احتیاج دارد. با رفتن او دوباره شروع به گریه کرد. چند دقیقه بعد، پریساخانم به اتاق آمد و او را در آغوش گرفت. سودابه کم‌کم آرام شد و به سمت روشویی رفت تا صورتش را آبی بزند. بعد از رفتن خدمتکار، چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. با وجود آنکه از درد روحی و جسمی می‌نالید، تلاش کرد تا همه آنچه را که آن روز پیش آمده از ذهنش بیرون کند تا بتواند چند ساعتی بخوابد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم  (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم (‎ ‎پایان)