آزاده آزاد

  صبح روز بعد، سودابه هنگام کار در دفتر کارش، در هر فرصتی به سیاوش فکر می‌کرد. گاهی سیاوش را به شکل یک مرد جوان متعادل و دوست‌داشتنی در ذهنش مجسم می‌کرد. گاهی دیگر، منطقی می‌شد و حقیقت سیاوش را با همه کاستی‌ها و بداخلاقی‌هایش می‌پذیرفت. ساعت تقریبا پنج و نیم عصر بود که دست از کار کشید و برای آماده کردن مقدمات شام به آشپزخانه رفت. ساعتی بعد کاووس هم از راه رسید و همگی دور میز شام گرد هم آمدند.

   کاووس گفت: "رفتم به اتاق سیاوش و واسه شام صداش کردم. گفت که فوراً میاد."

   سودابه گفت: "عالیه."

   چند دقیقه بعد، سیاوش ظاهر شد. تنها صندلی خالی پشت میز را کشید و در کنار پریساخانم نشست. کاووس پرسید: "روزت رو چطور گذروندی؟ خوش گذشت؟"

   سیاوش پاسخ داد: "بد نبود. یه چند ساعتی توی پارک وست مانت پیاده‌روی کردم و یه سری هم به کتابخونه‌شون زدم. "

   سودابه نظر داد: "اون کتابخونه بزرگیه، مگه نه؟"

   سیاوش سرش را به علامت تایید تکان داد. او روبه‌روی کاووس نشسته بود و بنظر عادی می‌آمد، گرچه تنها با پدر و خواهرانش حرف می‌زد و حضور سودابه و ننه‌سیمرغ را نادیده گرفته بود.

   سودابه از او پرسید: "بازم ماهی می‌خوای؟"

   سیاوش بی‌درنگ رو به پدر پرسید: "پدر، بازم ماهی می‌خواین؟"

   کاووس پاسخ داد: "نه مرسی" و زیر چشمی نگاهی به همسرش انداخت.

   سودابه که مصمم بود بهترین برخورد را نسبت به سیاوش داشته باشد شانه‌ای بالا انداخت و لبخندی بی‌روح روی لبانش نقش بست.

   سیاوش بعد از تمام کردن غذایش رو به پدر گفت: "من دیگه برمی‌گردم به اتاقم."

   کاووس با اینکه دوست داشت سیاوش وقت بیشتری را با آنان بگذراند گفت: "باشه، شبت خوش".

   سیاوش بعد از گفتن شب‌به‌خیر به همه، سالن را ترک کرد. پس از صرف چای و میوه، سودابه به سوی کارگاهش رفت و به شوهرش اشاره کرد که به دنبال او به آنجا برود. کارگاه سودابه اتاقی بود بزرگ با سقف بلند و یک قفسه کتاب که یک طرف آن را احاطه کرده بود. سودابه روی یک صندلی چرخدار پشت میز کارش نشسته بود. روی میز قاب عکسی از سه دخترشان قرار داشت. قاب عکسی جداگانه هم از سیاوش به چشم می‌خورد که سودابه به‌تازگی کنار عکس دختران گذاشته بود. کاووس که حدس می‌زد سودابه قصد دارد از چه موضوعی حرف بزند گفت: "مشکلی پیش اومده عزیزم؟"

   سودابه با چهره‌ای نگران و لحنی قاطع گفت: "باید درباره سیاوش صحبت کنیم. اون قطعاً با من دشمنی داره. دیدی که چطور سر میز غذا منو نادیده گرفت. با ما زن‌ها، با من، با ننه‌سیمرغ و با پریساخانم با تکبر و بی‌احترامی رفتار می‌کنه، ولی با تو و دخترها خیلی مهربون و عادیه".

   کاووس پاسخ داد: "می‌دونم . اون با زن‌های میانسال یه مشکلی داره که من نمی‌تونم درک کنم".

   سودابه پرسید: "خبر داری وقتی که داشت بزرگ می‌شد پرستار یا دایه‌ای داشته یا نه؟"

   "چیز زیادی از این موضوع نمی‌دونم. فقط می‌دونم که اونا توی یه خونه باغ بزرگ بیرون از تهران زندگی می‌کردن. اون هیچوقت دایه‌ای نداشت و رستم سیاوش رو به تنهایی بزرگ کرد. "

   سودابه گفت: "خیلی مشتاقم بدونم چقدر با زن‌ها در ارتباط بوده، آیا دختری توی زندگیش بوده تا الان؟"

   کاووس که خودش هم کنجکاو بود بیشتر پسرش را بشناسد گفت: "در این مورد باهاش صحبت می‌کنم، هرچند که شک دارم اصلاً رابطه ای بوده باشه."

   سودابه تاکید کرد: "آره، باید باهاش صحبت کنی، کاووس‌جان. اون تنها پسریه که داریم."

   کاووس به او اطمینان داد: "نگران نباش. باهاش صحبت می‌کنم. "

   سودابه با لحنی آمیخته با غم گفت: "سیاوش باید متوجه برخوردای بدش با ما بشه. اون باید بدونه که این رفتارش ما رو آزار می‌ده و حتی می‌تونه تاثیر بدی روی دخترها بذاره. "

   کاووس به آرامی روی میز نشست. خم شد و بوسه‌ای به پیشانی همسرش زد، به چشمانش خیره شد و گفت: "پسری که اون همه مشتاق داشتنش بودی الان کنارته، نگران نباش کم‌کم همه‌چی درست می‌شه. "

   سودابه سری تکان داد و گفت: "آره، همینطوره. قلبم از دیدن این همه پریشان‌حالی اون می‌شکنه. پسرمون به کمک ما احتیاج داره. بهش بفهمون که اون دیگه جزوی از خونوادمونه. بگو که با من و ننه‌سیمرغ بیشتر ارتباط برقرار کنه و بیشتر ما رو بشناسه. این شاید کمکش کنه تا از این‌همه تنفر دست برداره و به آرامش برسه. "

   کاووس دست‌های همسرش را گرفت و در پاسخ گفت: "فردا در این مورد باهاش صحبت می‌کنم. این موضوع دیگه داره برای همه‌مون آزاردهنده می‌شه. فک کنم ایده خوبی باشه که اون رو برای نهار ببرم بیرون."

با این سخن، کاووس از کارگاه خارج شد تا به اتاق کارش در سوی دیگر سالن پذیرایی برود. سودابه در مقابل پنجره ایستاد و به نور چراغ‌هایی که در دوردست‌ها دیده می‌شد چشم دوخت و به فکر فرو رفت. چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت. او که دیگر حوصله کار کردن نداشت کتابی از قفسه برداشت، چراغ را خاموش کرد و به سمت اتاق خوابش رفت.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل سوم (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل چهارم
فصل پنجم
فصل ششم
فصل هفتم
فصل هشتم
فصل نهم
فصل دهم
فصل یازدهم
فصل دوازدهم
فصل سیزدهم
فصل چهاردهم  (قسمت اول - قسمت دوم)
فصل پانزدهم
فصل شانزدهم
فصل هفدهم (‎ ‎پایان)