آزاده آزاد
بعد از ظهر دو روز پس از حادثه، سودابه و دخترها به اتفاق ننهسیمرغ که به دو اتاق در هتل بزرگی واقع در مرکز مونرال نقل مکان کرده بودند خود را برای رفتن به ملاقات کاووس آماده میکردند. تا زمانی که کاووس در بیمارستان بسر میبرد، سودابه و ننهسیمرغ در یک اتاق میخوابیدند و دو خواهر در اتاقی دیگر. پریساخانم و سیاوش حسین در ساختمان مجاور خانه وست مانت که از آتش در امان مانده بود ماندند. سودابه که بیشتر به مردهای متحرک شباهت داشت به سختی تلاش میکرد که به خاطر فریبا و رویا که از فوت خواهرشان به شدت شوکه شده و منقلب بودند ظاهر آرام خود را حفظ کند. او تمام شب گذشته را بر بالین همسرش گذرانده و در سوگ دخترش گریسته بود.
ساعتی بعد، آنها در لابی هتل به سیاوش و پریساخانم پیوستند. خدمتکار در لباس سیاه با چهرهای غمگین نشسته بود و سیاوش کمی دورتر از او در کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد. پس از گفتگویی کوتاه، سودابه ننهسیمرغ و دخترها را با ماشین خودش به سمت بیمارستان عمومی مونرال برد و پشت سر آنان سیاوش به همراه پریساخانم با ماشین کاووس راهی شدند. در راه، فریبا و رویا در عین این که از مرگ خواهر کوچکشان شوکه شده بودند، از بستری بودن پدر خود در بیمارستان هم احساس پریشانی میکردند. سودابه با وجود آنکه خودش به تسلی نیاز داشت، دائماً آنان را دلداری میداد. فریبا که نگران حال پدرش بود گفت: "پاپا چه بلایی سرش میآد؟"
سودابه با لحنی تسلیبخش گفت: "عزیزم، هیچ اتفاق بدی براش نمیافته. اون فقط احتیاج داره چندروزی استراحت کنه".
فریبا از صندلی عقب به مادرش نزدیک شد و پرسید: "مامان، وقتی خونه آتیش گرفت، چطور شد که شما طبقه بالا پیش پاپا نبودین؟"
"اون شب بیخوابی زده بود به سرم. این بود که رفتم پایین توی کارگاه و مشغول مطالعه شدم و توی همونحال خوابم برد. نصفههای شب از خواب پریدم و برای خوردن آب از اتاق بیرون اومدم و دیدم که آشپزخونه آتیش گرفته."
رویا در صندلی عقب ماشین نشسته بود و به آوا فکر میکرد. هنوز نتوانسته بود اتفاقات دو روز اخیر را باور کند. شاید داشت خواب بدی میدید. چشمان مهربان آوا از پشت عینک به خاطرش رسید و اشک از چشمانش جاری شد.
در بیمارستان، اعضای خانواده در نزدیکی اتاق کاووس با دکترش که تازه از معاینه او برمیگشت روبهرو شدند. دکتر، زن جوان خوشرویی بود که در حال بررسی پرونده پزشکی کاووس بود. همگی اطراف او جمع شده و جویای حال کاووس بودند. سودابه پرسید: "حالش خوبه؟"
دکتر گفت: "آقای کیانی هیچ سوختگی ندارن. ولی به خاطرقرار گرفتن در معرض دود سمی مشکل حاد تنفسی پیدا کردن. خوشبختانه بدنشون نسبت به دریافت اکسیژن واکنش خوبی نشان داد و امروز به هوش اومدن. با این اوصاف، هنوز نمیتونیم اجازه بدیم به منزل برگردن و بایستی یه روز دیگه هم اینجا بستری باشن. حالا میتونید برید به ملاقاتش. "
همگی بعد از تشکر از دکتر با عجله وارد اتاق شدند. سودابه که سعی داشت تا آنجا که میتواند اندوهش را از مرگ آوا مخفی نگه دارد، به آرامی گفت: "سلام عزیزم، امروز حالت چطوره؟"
کاووس با لبخند آغوشش را برای سودابه باز کرد: "سلام عزیزم. "
سودابه خودش را در آغوش وی انداخت و بی اختیار شروع به گریه کرد.
"چرا گریه میکنی؟ من که حالم خوبه!"
فریبا و رویا از طرف دیگر تخت بهسوی او دویدند و غرق بوسهاش کردند. سودابه سرش را بلند کرد و در حالیکه گونه کاووس را میبوسید گفت: "خوشحالم که حالت خوبه. امروز تونستی بخوابی؟"
"نه واقعاً شاید دو سه ساعت. سر درد داشتم و چشمام میسوخت. احساس سرگیجه شدیدی میکردم. پرستارم گفت که موقع ورود به اورژانس خیلی استفراغ کردم. ولی من هیچی به خاطر نمیارم."
"خیلی خوشحالم که الان حالت خوبه."
ننه سیمرغ دستش را به علامت سلام کردن برای کاووس تکان داد و با لبخندی دلنشین گفت: "کاووس، خوشبختانه خیلی خوب بنظر میآی. "
کاووس جواب داد: "اوه، خیلی ممنونم. "سپس سری چرخاند و پسرش را دید که دور از بقیه دم در اتاق ایستاده .است او به سیاوش اشاره کرد: "بیا اینجا، پسرم"
سیاوش در این فکر بود که چگونه میخواهند خبر مرگ آوا را به پدر بدهند. او با شنیدن صدای کاووس به خود آمد و به آرامی به او نزدیک شد و پیشانی اش را بوسید. کاووس گفت: "ممنون که به دیدنم اومدی."
ننهسیمرغ در حالیکه به سیاوش نگاه میکرد گفت: "حدس بزن کی تو رو از خونه بیرون آورد و نجات داد."
کاووس با تعجب گفت: "نه!" و با ناباوری رو به سیاوش گفت: "واقعیت داره؟ سیاوش چطور این کار رو کردی؟"
سیاوشحسین مشغول توضیح دادن این شد که چگونه توانسته بود از طبقه اول و از میان آتش بگذرد و خود را به پدرش برساند. سودابه اما از پنجره اتاق به خیابان تاریک و پردرخت نگاه میکرد و بهخاطر آورد که چگونه شب قبل از آتشسوزی، سرش را از روی کاغذهای طراحی بلند نکرده بود تا چند دقیقهای به حرفهای آوا که در چارچوب در کارگاه ایستاده بود و سعی داشت چیزی را برایش توضیح دهد گوش کند. احساس گناه و عذاب وجدان سرتاپای او را فراگرفته بود. چقدر به این دختر ظلم کرده بود. چقدر به او قول داده بود که با هم دوست باشند و زیر قولش زده بود. سودابه با شنیدن صدای کاووس که با افتخار میگفت، پسرم یه قهرمانه، به خودش آمد و رو به او برگشت. کاووس اما لحظه ای مکث کرد و با نگاهی به اطراف گفت: "پس آوا کجاس؟"
سکوتی سنگین کل اتاق را در بر گرفت. کسی جرئت نداشت به کاووس نگاه کند و یا حتی سرش را بالا بیاورد. سودابه گوئی که تازه از خوابی طولانی بیدارشده و مرگ آوا را باور کرده باشد بیصدا روی صندلی نشست و به زمین چشم دوخت. سرانجام ننه سیمرغ گفت: "کاووس، ما خبر خیلی بدی در مورد آوا جان داریم. متاسفانه اون در جریان آتشسوزی جونش رو از دست داد. "
لبخند بر چهره کاووس ماسید و با نگرانی به همسرش نگاه کرد. با دیدن چهره غم زده و گریان سودابه، او نیز به پهنای صورتش اشک ریخت.
نظرات