فهیم عطار
من تا پارسال یک تراپیست قشنگ داشتم که هر سهشنبه باهاش حرف میزدم. قدیمها فکر میکردم داشتنِ تراپیست یک قدم مانده به دیوانه بودن است. بعد گوشی دستم آمد که چون خط تولید آدمیزاد فاقد کنترل کیفی است، وجود نقصفنی ماجرایی کاملا طبیعی است. حالا اگر توی رزومهی آدم جنگ و خاورمیانه و شلنگآباد را هم اضافه کنی، نداشتن تراپیست خودِ دیوانگیست. چند سال پیش زنگ زدم به مریم و گفتم که من اندوهگینم و کمک میخواهم. مریم هم وصلم کرد به این تراپیستِ قشنگ. سهشنبهها خوش میگذشت. با اسکایپ زنگ میزدم بهش و با توسل به تمامی خاندان نبوت جهت قطع نشدن اینترنت، یک ساعت برایش حرف میزدم. آدم برای ادامه دادن باید حرف بزند. هر لوانتوری یک اگزوز لازم دارد جهت ریپ نزدن.
از اندوههای لوکسم حرف زدم. اینکه آمدنم بهر چیست؟ اینکه لیلایم کجاست؟ اینکه آیا راه سعادتمندی از این ور است یا از آن ور است؟ علم بهتر است یا ثروت؟ پارسال به تراپیستم گفتم چند ماه استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. گفت باشد و خداحافظی کردیم و خلاص. بعد خوردیم به ماجراهای اخیر و لجنزاری که ته ندارد. تروما پشت تروما. تروماهایی که دیگر شخصی نیستند و جمعیاند. الان دقیقا نمیدانم باید چه کار کنم؟ ور رفتن با اندوه شخصی خیلی آسان است. اما اگر اندوه جمعی شد باید به کی پناه ببرم؟ تراپیست قشنگم؟ نمیشود که. فکر کنم الان دیگر وقتش باشد که از یک کهکشان دیگر تراپیست پیدا کنم.
اصلا قرار به این نبود. هجده سال پیش که محمود شد رییس جمهور، اظهر من الشمس بود که این مرد آغاز یک درامای جدید است. من هم دیگر حوصله دراما نداشتم. کل دار و ندارم را -که البته بیشتر ندار بود- ریختم توی دو تا چمدان و مهاجرت کردم. ما را به خیر و شما را به سلامت. با خودم گفتم هزینهاش را میدهم. خودم را از نعمت پدر و مادر و برادر و دوست و فامیل و درکه و لواشک و کباب بناب محروم میکنم. در عوض به آسمان آبی نگاه میکنم و خودم تصمیم میگیرم با شام، شربت شفتالو بخورم یا عرق سگی یا آب. بیدغدغه. نه دلار مهم است و نه قیمت گوجه. سالی یک بار هم میآیم ایران و بوس و لیس و دیدار جهت رفع دلتنگی و تعریف خاطرات فرنگ. برنامهی اولیه این بود. میدانستم که اندوه فردی گریبانم را میگیرد. و گرفت. اما کنار آمدن با اندوه فردی کاری ندارد. من فرار کردم تا گرفتار اندوه جمعی نشوم. که البته کور خواندم. اندوه جمعی تا نپتون هم که بروم با من خواهد آمد.
نگران تراپیستم هستم. حدس میزنم او هم افتاده توی قابلمهی این اندوه جمعی. هیچ کاری هم از دستم برنمیآید. فقط میتوانم نگران باشم. بابت این نگرانی هم قرار نیست بهم مدال انساندوستی بدهند. فوقش یک مدال حلبی، نشان وطندوستی بزنند روی سینهام. که وطندوستی فضیلت درجهی یک محسوب نمیشود. آدم اگر آدم باشد دلش برای همه میسوزد. من هیچ وقت دلم برای سنگالیها و چچنیها و هائیتیایها و بقیهی ایها نسوخته است. با اینکه همه جا تعفن وجود دارد. اما من فقط الان نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی خودمان. من مصداق مسلم اینم که هم کتک خوردم، هم پیاز خوردم و هم پول را دادم.
چند ماه بعد از اینکه هواپیما را زدند، یاسمن توی وبلاگش مرثیهای نوشت و تهش گفت: «از نظر من اینکه ما به اصلاح وضعیت سیاسیمان امیدوار باشیم یا نباشیم اهمیت خاصی ندارد. برای من مهم نیست که عاقبت سیاسی کشورم یا امریکا چه میشود. برای من داستانهایمان مهم است. خاطراتمان و چیزهایی که حس میکردیم و دیگر نمیکنیم. برای من مهم است که کسی بیاید و آگاهانه از کرختی بعد از آبان بگوید و ناامیدی را پس بزند. از روزمره بگوید و روزمره را به رسمیت بشناسد». درست است. چیزهایی هستند که دیگر حسشان نمیکنیم. داستانهای روزمرهمان دیگر وجود ندارند. در واقع آدمهایی هستیم که زیر آفتابیم اما سایه نداریم.
به هر حال. من نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعیمان. توی دلم هم فحش میدهم به روزگار که زد زیر قولش و وطن و تمام مشکلاتش را مثل بنفشهها چید گذاشت توی چمدانم. کنار همهی دار و ندارم. با این اندوه جمعی چه کنیم تراپیست عزیزم؟
مرسی از اینکه این مطلب رو با ما به اشتراک گذاشتید. چقدر زیباست. از خواندن هر جمله اش لذت بردم
همه چیزهایی که همیشه بهش فکر میکنیم ، بطور خلاصه و متراکم اینجا ذکر شده ولی با حفظ لطافت ادبی.
حرفهای یاسمن و همینطور اشاره به شعر زیبای شفیعی کدکنی ...
واقعا دلم برای همه مون میسوزه .
پناه بر خدا، "تراپیست قشنگ" دیگه نشنیده بودیم
فکر کنم این از اون واژههای جدید که توئ ایران مرسوم شده مثل "ترکوندیم" که اصلا نمیدونم یعنی چی
سوری خانم، شما که اینرو متوجه شدید لطف کنید برای من ترجمه کنید که چی میگه، من که سر در نیاوردم
ولی اگه درست فهمیده باشم، فکر کنم این مشکلاتش اثر بیکاری و وقت زیاد باشه.
این هم درمان روانی من مجانی و قابلی نداره
بابا جان ، شما ها که در امریکا زندگی کردید، لفظ تراپیست خیلی معمولیه و خیلی استفاده میشه.
ایشون هم که میگه از ایران مهاجرت کرده ، شاید در امریکا یا یک کشور انگلیسی زبان زندگی میکنه.
یک روانپزشک ( روانکاو، روان درمان یا همون تراپیست ) پیدا کرده که باهاش مشورت میکرده. از قضا طرف خوشگل هم بوده.
اینقدر قضیه رو پیچیده نکنید بابا جان .
زمانی که زبان فارسی به ماها رسید، توش کلی نخود لوبیای فرانسوی و عربی و غیره قاطی شده بود.
از این به بعد هم، به همت فضای مجازی مطمئنا کلمات بیشتری از زبانهای مختلف دنیا وارد زبان فارسی خواهد شد.
حالا شما گیر دادید به یک کلمه و از کل زیبایی مطلب غافل موندید. حیفه .
مرسی, بامزه بود.
شاید مقصود تراپیزیست (Trapezist) یعنی "بندباز" بوده! چون در ایران همه به یک بند باز قشنگ احتیاج دارن!