خانه چنین گفت
بیشتر
با بررسی کشتارهای اخیر توسط نوجوانان امر دیگری که نمودار می شودضعف "کمیونیتی" وشبکه های اجتماعی ونیز بحران خانواده است. "کمیونیتی" یا مجموعه ای از روابط تنگاتنک در اطراف فرد، مهم ترین عامل صیانت و سلامت اخلاقی است. در جوامع در حال تغییر و با تحرک اجتماعی زیاد و جابجایی سریع فرد، ارتباطات "کمیونیتی" ضعیف می شوند و فرد به امید خدا رها میشود. تاکید آمریکائیان بر آزادی بدون تاکید متقابل بر وظیفه شناسی و مسئولیت کم کم دارد در جامعه بدون "کمیونیتی" تبدیل به مشکل اساسی می شود.رسول نفیسی
چنان عصبانی میشوی که گویی دنیا را به آتش خواهی کشید ، امّا فقط گریه میکنی ... لاادری
ما در بنبست برادران شهید جوان، بنای زندگی گذاشتیم و بر روی تل خاک فروریختهی حیات و تباهی خانوادهها، سینما ساختیم و به تماشای فیلم حماسی و حسرت عاشقانههای جدامانده نشستیم. و ما هنوز فاصلهی رود کرخه تا راین را هر ساعت زندگی میکنیم. ما عادت نکردیم، شاعری شدیم که سرود موازیانی هستیم به ناچاری...نگارمن
فهمیده یک چیزیم میشود. اخم میکند و آدامسش را با بیاعتنایی میدهد آنطرف دهان. موقع جویدن، لب پایینش بیشتر تو میرود. میخواهم روی برق لبش تمرکز کنم اما لای دندانش یک تکه سبزی گیر کرده است. حالم بد میشود. بوی توت فرنگی میپرد. یاد ساندویچ کالباس میافتم. همیشه برای میثم باید میسُلفیدیم تا از ته جیب ما بعد از مدرسه ساندویچ دو نانه کالباس بخرد و کمر پر کند. گاهی هم کتلت یا فلافل. عاروقش را پر میکرد و توی صورت ماها که اطرافش بودیم میزد. ونوس ترابی
به یاد دارم یکی بود از قاتلین و متجاوزین به مال و ناموسِ مردم که با همه قساوت ـــ چنان که چشمَش به جمعیت افتاد ـــ چنان ناتوان گشته که با زانو به زمین برآمده و مثل گربه وحشی که در بر بیچاره موشهای بی دفاع، شیر ژیانی بود که نهایت سبعیت از او به ظهور رسیده ـــ روباه بیچارهای شده بود که حملِ جسم خود می توانست و همین زبونی او هم بود که من را بر آن داشت تا طناب را طوری به گردنَش افکنده تا که جان کندنَش ـــ بیش از ربع ساعت به طول انجامد."روزِ مـــَعمـــولـی دار"
ملتی که ادبش قناعت را فضیلت می داند هر ساله دچار قحطی است.علی حاتمی
روزی که پدرم رفت، تنها یادگاری که برداشتم، کراواتی بود که در شب عروسیام زده بود تا یادم بماند در همان هیبت بود که دستاش را بوسیدم و در خانهی عشق را بستم و حلقهی اشک چشماناش بدرقهی راهم شد. سال بعد همانام زیادی بود و آزارم میداد و بخشیدماش. تجربهی حفظ یکسالهی آن کراوات، بعدها از من انسانی ساخت بسیار بینیازتر! انسانی که متصل به اشیای بیجانی نباشم که بعضا حتی در انتخابشان نقشی نداشتهام. نگارمن
دستانت دستانت دستانت که مهربان ترین مام وطن بود مرا کجای آن خاک لعنتی نشاند که سبز نمی شود هنوز؟ مرا تا پای کوهسار پله های سنگی می بردی در برف های تهران و منِ شوریده از خویش و شیدایِ تو، کفش از پا می کندم و تمام سرازیری را می دویدم در برف ها و تو چون آهویی سرگردان از پی ام تا می رسیدیم به دامنه کوه و فریاد می زدی بایست دیوانه!شیدا محمدی
گَلِب کور است. فقط دستهایش میبینند اما دستهایش لالاند، میدانی؟ مگر من چه خواستهام؟ دستهای رازدار یا لال! نوازشش بیادعا و سؤال است. گردنم را که میان دو دستش میمالد، میشوم آن کوزه گلی که میان فشارهای دلپذیر این مرد شکل میگیرد تا بگذارندش در کوره. چطور میشود اینها را برای تو گفت؟ گلب عصای سفید دارد اما نگاه سیاه ندارد. ونوس ترابی
الی باهوش است و منعطف. فکر می کنم هر کس بخواهد من را تاب بیاورد باید این دو خصوصیت را در حد اعلی داشته باشد. باید ریاضیدان باشد و شاعر. این را دفعه بعد که به مصاحبه کاری دعوت شوم و از نقاط قوت و ضعفم بپرسند خواهم گفت. متأسفانه گونه ریاضیدانان شاعر رو به انقراض است.مهدی نسرین
در این دوره از زندگی و از آن همه که بر من تا به حال گذشته است ـــ سخت معتقدم که مُردن خوفناک بوده و اما مرگ بی درد و حتی آرام بخشِ اَبدی است، انگاری با یک دستِ نوازشگر مواجه میشوی، مَزهی آن را زمانی میفهمی که مدتها به روی آنچه که بر تو گذشته ـــ فکر کرده و شاید در حسرتِ مُردنی دوباره ـــ ثانیه شماری کنی، در هر حال روح میماند، جسم؛ پَست و حقیر ـــ از خاک بوده که طبیعت آن سرد و خشک است و به غَبرا باز میگردد.شراب سرخ
این قوام دادن به جهانِ بیقوام، و شیرازهزدن به پخش و پلاییِ وضعیتِ «فقدانِ معنا»، کارِ ادبیات است. جهان بدون روایت تلنباری از رخدادهای بیربط است. جهان روایتنشده، جهانِ بیمعناست. چیزها هستند چون روایت میشوند. بیروایت، جهان، خود را میبلعد. جهانِ روایتنشده، مثل گرهی کور، در انزوای عمیقِ خودش هضم میشود و از شدتِ سکوت میمیرد.ایلکای
میتوان دیگری را دوست داشت حتی عاشق شد با تمام کاستیهایاش اما بعد از افتادن پردهها و نمایانشدن هر آنچه که هست هرگز نمیتوان به دوستداشتن ادامه داد. رابطهی پایدار، رابطهای رونده و در حال حرکت به سمت شناخت بیشتر ابعاد واقعی یکدیگر میباشد. تا ابد نمیتوان در پس آن چیزی مخفی شد که حقیقت ندارد. سرچشمهی اعتماد به یکدیگر، صداقت است و آغاز حرف اول عشق با اعتماد تحریر میشود.نگارمن
معشوقه هایش فکر می کردند جوک سیاسی و فراخوانده شدن گاه و بیگاهش به اداره امنیت را بهانه می کند تا آن ها را دست به سر کند. امنیتی ها مطمئن بودند نامه های عاشقانه اش رمزنگاری ای است برای سرویس های اطلاعاتی آن طرف دیوار برای نفوذ به این طرف دیوار. زندگی اش بنیان شده بود بر بدفهمی دوست و دشمن. همه از سوء ظن خودشان یارش می شدند.مهدی نسرین
به دستها و پاهایم نگاه می کنم: من با این دستها... این پاها چه کرده ام؟ اصلا این تنِ من چه چیزی را در این جهان عوض کرده که اگر نبودم ممکن نمی بود؟ لحظه ای بعد فورا این فکر را از سرم بیرون می رانم، شاید چون نمی خواهم پاسخِ محتملش من را مایوس کند. و شاید برای آنکه خودم را امیدوار نگه دارم، بخودم قول میدهم روزی این ایده را عملی کنم: ایده تاریخ نگاری تنانه را.مرتضی سلطانی
تمام دنیا متعلق به ما نیست ولی میتوان به گونهای زندگی کرد که آنچه داریم تمام دنیای ما باشد، دنیایی که با دستودلبازی آن را شریک شویم. زیبایی و تداوم زندگیای پر از رنگ، در تنوع و تفاوتهاست، که غیر از آن باشد چوبکبریتهایی خواهیم بود به یکشکل و اندازه، محصور در جعبهای تنگ و تاریک که به انتظار گر گرفتن نشستهایم.نگارمن
یکی از تاول هایِ پشت دستم ترکیده و باز درد و سوزش این زخم های ناشی از جرقه جوش را یادم می آورد اما درد را با این خیال تسکین می بخشم که: "در پهنای آسمان چون ذره ای کوچک عازمِ سفری کیهانی به سیزده میلیارد و هشتصد میلیون سال پیش، یعنی به لحظه ی صفرِ هستی هستم: اقیانوسی از رنگ و نور و گرما، چشمانم را از نور پر کرده.مرتضی سلطانی
آدما از شرایطی که توشن راضی ان. نباشن تغیرش می دن. مهم نیست به چه قیمتی ... تغییرش می دن. نوید دانش
قلب ، خانه ای است با دو اتاق خواب . در یکی رنج زندگی میکند و در دیگری شادی . نباید خیلی بلند خندید وگرنه رنج در اتاق دیگر بیدار میشود . شادی چطور... ؟ از سر و صدای رنج بیدار نمیشود ؟ نه ، گوش شادی سنگین است ؛ صدای رنج را در اتاق مجاور نمیشنود. فرانتس کافکا
در آپارتمان را که باز می کند صدای زنش از توی آشپزخانه بلند می شود: "آقا جون نون واسه ناهار یادتون نره ها". آقا بزرگ مثل همیشه این فریاد آخری را با سکوت جواب می دهد. در خانه/ پشت سرش گرمپی بسته می شود. توی راه پله ها بوی آدم های تنها و مریض می آید. بوی غذاهای نا آشنا. زمزمه های نامفهوم تفاله های افکار ناشناخته ی مردمی ناشناس. آقا بزرگ مثل همیشه از این بوها دل بهم می شود. کف دست ادکلن زده اش را می گذارد جلوی دماغش.فیروزه خطیبی
با بررسی کشتارهای اخیر توسط نوجوانان امر دیگری که نمودار می شودضعف "کمیونیتی" وشبکه های اجتماعی ونیز بحران خانواده است. "کمیونیتی" یا مجموعه ای از روابط تنگاتنک در اطراف فرد، مهم ترین عامل صیانت و سلامت اخلاقی است. در جوامع در حال تغییر و با تحرک اجتماعی زیاد و جابجایی سریع فرد، ارتباطات "کمیونیتی" ضعیف می شوند و فرد به امید خدا رها میشود. تاکید آمریکائیان بر آزادی بدون تاکید متقابل بر وظیفه شناسی و مسئولیت کم کم دارد در جامعه بدون "کمیونیتی" تبدیل به مشکل اساسی می شود. —رسول نفیسی