میم نون

 

گوشیم زنگ خورد دیدم یکی از مهندسین پروژه چند سال قبل بود. دعوت کرد برم سر پروژه جدید در حال ساخت بازدید کنم و پیشنهاد قیمت انجام کار را ارائه بدم و اگر مورد تایید بود با هم قرارداد ببندیم.

بازدید کردم و نظراتم را گفتم و طبق معمول کلی هم راجب قیمت دلار و وضعیت کنونی جامعه و سیاست، چرت و پرت گفتیم. نشد یک جا بریم حرف سیاسی نزنیم. خودمون هم نخوایم وادارمون میکنند. سواد سیاسی هم معمولا نداریم و اخبار تکراری تو مغز هم فرو میکنیم. بگذریم.

کار را که شروع کردیم، بخاطر شرایط کارگاه باید یک کارگر ساده به گروهمون اضافه میکردم و سپردم به ‌اطرافیان اگر کسی بود معرفی کنند. برادرم گفت تو کاری که در کرج داشته یک گارگر اهل افغانستان کنار میدان بوده و روزمزدی برده سر کار و شماره موبایلش بهم داد و اسمش هم گلابشاه بود. نام قشنگی داشت.

بهش زنگ زدم گفتم اگر بیکاری بیا با ما کار کن. قبول کرد. آدرس دادم و دو روز بعد اومد. وقتی دیدمش بدلم نشست انرژی مثبتی درونش بود. با همون لباس که اومده بود شروع بکار کرد و خیلی جدی کارهای محول شده را انجام میداد. بچه شهر هرات بود و فعال و کاری. هر روز بالاترین راندمان کار را داشت و با علاقه کار میکرد. لباس کار و کفش کار بهش دادم خوشحال شد.

یک روز قطعاتی که خرید کرده بودم با وانت اومد و داخل گونی حدودا پنجاه کیلویی بسته بندی شده بود. گلابشاه را صداش کردم. گفتم «گلاب اینارو اول خالی کن از وانت بعد نصف گونی را خالی کن تا دو تا بشه و سبک بشه ببر طبقات بالا.» چشم گفت و رفت سر کار و منم رفتم داخل.

دقایقی بعد از بالا دیدم گونی سنگین خالی نمیکنه و همونطوری میاندازه پشت رو کمرش میاره بالا. رفتم گفتم «گونی را خالی کن کمرت درد میگیره.»

گفت «نه مهم نیست میتونم بیارم.»

گفتم «نه حق نداری. خالی کن و نصفه بیار.»

از صدای من فهمید که باید گوش کنه و بقیه را سبکتر آورد بالا.

عصری گفتم «دیگه بخودت فشار نیار و آهسته و به اندازه کار کن.»

گفت «شما ناهار میدی خجالت میکشم. کار بیشتری بکنم؟»

گفتم «نمیخواد، ناهار حقته. مزدت با ناهاره و منتی سرت نیست.»

هر روز پر انرژی بود و دو برابر کارگر ایرونی کار میکرد. سر ماه حقوقشو دادم. کمی برداشت و گفت بقیه را برایش نگهدارم.

گفتم «باشه ولی نمیخواهی خودت جمع کنی یا بفرستی هرات؟»

گفت «چرا ولی باید جمع بشه زیاد شد بفرستم.»

بشوخی گفتم «میخواهی ماشین بخری؟»

با خنده گفت «نه آقا، بابام برام خواستگاری رفته و پدر عروس شیر بها خیلی زیاد میخواد.»

گفتم «چقدر، مثلا؟»

گفت «سی میلیون بپول شما.»

گفتم «اینجوری که چند سال طول میکشه.»

گفت «پدرم چند تا گوسفند گذاشته کنار تا بفروشه و اگه دو سال پول جمع کنم جور میشه.»

گفتم «خانواده عروس را میشناسی؟ عروستو دیدی؟»

گفت «نه معمولا بعد از عقد میبینیم.»

گفتم «بابا چه دل و جرائتی دارید شماها :)» و ادامه دادم «پس اگر میخوای اضافه کار وایسا.»

با لبخند قبول کرد. میخواستم زودتر به هدفش برسه. همونجا یک اتاق براش آماده کردم که بتونه شبها بمونه و مسیر کرج تا تهران را نرود و برگردد. چند نفر کارگر اهل افغانستان هم بودند و تنها نبود.

گلابشاه هر روز با خرسندی کار میکرد. یک روز خیلی کیفش کوک بود گفتم «چه خبره؟»

گفت «میخوام گوشی جدید بگیرم با اینترنت به خونه زنگ بزنم.»

گفتم «چه خوب حالا میتونی چهره زنتو ببینی.»

با لبخند گفت «بله و با همه صحبت میکنم.»

بمن سپرد گوشی ارزان پیدا کنم و منم یکی براش خریدم و شارژ روحی شده بود.

یکروز گفت «همسایه ها خورده کاری بنایی دارند و بهش مراجعه میکنند.»

گفتم «قبول کن انجام بده پولشو بگذار جیبت.» و یک آب باریکه هم به درآمدش اضافه شد.

یکروز صبح که اومدم سر کار گلاب را دیدم یک بادمجان پای چشمش کاشته شده بود، گفتم «چی شده؟»

گفت «خوردم زمین…» و بهانه آورد.

بهش گفتم «ببین ما خودمون ذغال فروشی کار میکردیم. راستشو بگو.» میدونست که معطل کنه اوضاع بدتر میشه.

گفت «ماه قبل میوه فروش سر چهارراه گفته بود دو سه روز بیام، توی مغازه بنایی دارند و کمک کنم یک نیم طبقه تو مغازه درست کنند. بعد که کار تموم شد فقط مزد یک روز را داد و گفت بعدا میدم و هر بار مراجعه کردم بقیه پولم را بگیرم گفت ندارم. دیروز هم دوباره رفتم اونجا که جرو بحث کردیم و با مشت زد تو صورتم، و اینجوری شد.»

گفتم «عجب پس اینجوریاس. باشه برو سر کارت.»

رفت، زنگ زدم به بچه محل قدیم که تو نیروی انتظامی افسر بود. جریان را تعریف کردم و خواستم بیاد تا میوه فروش را ادب کنیم. گفت فردا با لباس از سر کار میاد و قرار را گذاشتم.

فردای اون روز گلابشاه را سوار ماشین کردم و رفتیم جلو میوه فروشی. باهم رفتیم داخل وگفتم «این آقا کارگر منه. چرا برات کار کرده مزدش را نمیدی؟»

گفت «مزدش را دادم دروغ میگه.»

گفتم «دنبال دردسر نباش پولو بده.»

داد زد «برین بیرون!»

منم زنگ زدم به جناب سرهنگ و چند دقیقه بعد طبق قرارمون اومد تو. گفت «چی شده؟»

میوه فروش جا خورد و نگاه میکرد.

گفتم «این آقا زور گیره و به زورش مینازه...» و داستان اینه.

سرهنگ به میوه فروش گفت «جواز شهرداری را نشون بده که ساخت و ساز کردی بعدش هم فاکتور میوه ها را بیار.»

میوه فروش جا خورد گفت ندارم و فهمید داستان چیه. گفت «میخواستم پولشو بدم ولی پررو بود. خواستم مدتی اذیت بشه. بیا اینم مزدت…» و پول آورد داد و گلابشاه گرفت.

گفتم «حالا یا پول دیه چشمش را هم بده یا اینکه گلاب باید یک مشت بزنه تو صورتت حساب بی حساب بشه.»

داد زد «شماها زور گیرید!»

جناب سرهنگ زنگ زد از کلانتری محل درخواست نیرو کرد و بلافاصله گشت اومد. میوه فروش مستاصل مونده بود.

جناب سرهنگ گفت «ببند بریم کلانتری.»

میوه فروش به غلط کردن افتاد وگفت «آقا آبروم رفت تو محل…»

همسایه ها داشتند سرک میکشیدند ببینند موضوع چیه.

میوه فروش گفت «چقدر بدم رضایت بدید؟»

گفتم «مزد سه روز دیگه را بده یا یک مشت تو صورتت بخوره.»

رفت پول آورد داد به گلابشاه.

جناب سرهنگ گفت «ببین این نیم طبقه را هم خراب میکنی وگرنه در دکانت تخته میشه.»

با خنده برگشتیم، جناب سرهنگ رفت و منم گلابشاه را بردم به اتاقش.

گفتم «برو با پول اضافه ای که گرفتی همه را کارت تلفن و اینترنت بخر به نامزدت زنگ بزن. بعد از اینم حواست باشه کجا کار میکنی.» دیگه حمایت اینجوری خبری نیست.