این بلاگ اول در ایرانوایر پست شد.

برای چند روز رفتم آمریکا. تو پرواز هشت ساعته از فرانکفورت به واشنگتن فکر می کردم چرا با زندگی تو آمریکا مشکل دارم. سؤالیه که نزدیک به پنج سال بعد از ترک آمریکا هنوز جواب قانع کننده ای براش پیدا نکردم.

مشکلم قانونی نیست. مادرم متولد نیویورک بود و مادر آمریکایی داشت. خودم از کنسولگری سابق آمریکا تو خرمشهر شناسنامه دارم، سیتیزنم، و بیشتر عمرم آمریکا زندگی کردم. ولی پاییز ۲۰۰۸ آپارتمانم تو شمال کالیفرنیا رو تحویل دادم، هر چی داشتم چپوندم تو ماشینم و رفتم مکزیک و از اون موقع مشغول جهانگردی بودم و جای ثابتی نداشتم.

مشکلم روانیه. تو آمریکا دچار استرس می شم. احساس می کنم به سیم برق وصل شدم. انگار تو مسابقه ای هستم که نمی خوام توش باشم. ولی وقتی می پرسن منظورم از این حرفا چیه نمی دونم چه جوابی بدم.
 

صبح زود زنگ زدم تاکسی بیاد برم فرودگاه واشنگتن. در رو  که باز کردم، راننده گفت: «حال شما خوبه؟» اسمش کیوان بود. کلاه بیس بال سرش بود و به نظر می رسید پنجاه و چند ساله باشه. جا افتاده و با اعتماد به نفس. فارسی که حرف می زد کمی لهجه آمریکایی داشت. پرسیدم چند ساله آمده آمریکا؟

-- اول جون می شه ۴۳ سال.

-- ایران هم سر می زنی؟

-- آره هر چهار پنج سال به ایران خانوم سر می زنم ببینم حالش چطوره. سر حاله یا سرما خورده؟ الان مثل اینکه سل گرفته.

-- بچه هاتون خوبن؟ چکار می کنن؟

-- بچه ندارم. سه چهار بار نزدیک بود ازدواج کنم ولی وقتی حرف بچه می شد جا می زدم. بچه داری مسؤلیت داره.

-- دوستای ایرانی هم دارین؟

-- بله اینجا ایرانی زیاده. خیلی هم موفقن.

-- به جای اینکه تو مملکت خودمون باشیم مجبور شدیم بیایم اینجا. از بس به خودمون بد می کنیم...

-- بله دیگه...

انقدر در مورد ایران و مشکلاتش گفته و شنیده، خسته شده.  فقط یه خاطره ی بده. فکر و ذکرش جای دیگه اس. خونه‌اش آمریکاست.

باید قبل از رفتن خونه پسر عمه ام گل می خریدم. تو خیابون شتاک تو برکلی (شمال کالیفرنیا) بودم. یادم افتاد اون نزدیکی یه گلفروشی هست که صاحبش ایرانیه. اونجا که زندگی می کردم یکی دو بار دیده بودمش. اسمش مریم بود ولی سالها گذشته بود و مطمئن نبودم بشناسمش.

-- مریم؟

-- نه من رکسانا هستم خواهر کوچیکه مریم.

-- آهان! خوشبختم. گل می خواستم. دارم می رم دیدن  فامیلام.

چند تا گل درشت صورتی و زرد انتخاب می کنم. نمی دونم اسمشون چیه. رکسانا در حال پیچیدن گلها می پرسه کجا زندگی می کنم.

-- سالها اینجا بودم ولی الان اروپا هستم. آمریکا بهم نمی سازه. یه جوری زیادی راحت و تر تمیزه. همه‌اش بدو بدو!  

-- من تازه دو ساله اومدم. دلم برای ایران لک زده. ولی نمی تونم برگردم. پناهنده شدم. با ایرانی های اینجا زیاد جور نیستم. بیشترشون زمان انقلاب اومدن و با ماهایی که بعد از انقلاب تو ایران بزرگ شدیم فرق دارن. 

حس غریبی و غربت از چشماش می باره.

دوستم فریده سالها با سرطان مبارزه کرده. پونزده بار زیر تیغ جراحی رفته و بدون ترس و نگرانی به کار و زندگی ادامه داده. ولی دو سال پیش وقتی دکترا بهش گفتن سرطان کبدش مزمن شده تصمیم گرفت شیمی درمانی نکنه و حالا چند ماهه که می دونه آخر عمر نزدیک شده. هنوز روزی چند ساعت می ره سر کار تا تحرک داشته باشه و دردش رو کمی فراموش کنه. تو مانتاری -- جنوب سان فرانسیسکو -- فارسی درس می ده.

-- زندگی خوبی داشتم. هر کاری خواستم کردم.

-- چی شد آمدی آمریکا؟

-- وزارت دربار کار می کردم. اوایل دهه ۱۹۷۰ از من خواستن تو واشنگن کار کنم. انقلاب که شد گفتن باید روسری سرمون کنیم.

-- چی شد آمریکا موندی؟

-- تو ایران ۱۷ ساله که بودم ازدواج کردم ولی شوهرم تو تصادف ماشین فلج شد و بعدش زود فوت کرد. می خواستم آپارتمان اجاره کنم ولی چون زن بودم خیلی سخت بود. باید از پدرم و خانواده شوهرم اجازه می گرفتم. خیلی زود فهمیدم که زن تو اون مملکت حقی نداره.

با وجود ضعف شدید و درد کبد زرشک پلو درست کرده. می گه دو روزه حالت تهوع داشته و نتونسته غذا بخوره. ولی می گه بوی غذای ایرانی اشتهاش رو باز کرده.

-- خیلی دوست دارم برم شیراز و اصفهان...

یه جوری گفت که انگار با این آرزو می میره.

-- حتمن برو. می تونی بری. به جای اینکه آخر عمر روزی چند ساعت بری سر کار، سوار هواپیما شو برو یکی دو هفته ایران. به سخت بودن سفر با این درد و مرض فکر نکن. به این فکر کن که چقدر از دیدن شیراز و اصفهان خوشحال می شی. به من قول بده که بهش جدن فکر کنی و بری.

به فکر فرو رفت. جرقه ای توش روشن شد؟

-- با دکترم صحبت می کنم...