کابوس کالیفرنیا

جهانشاه جاوید

 

قرار بود بهار پارسال برم شهر برکلی نزدیک سان فرانسیسکو که برای تولد نوه‌ام آنجا باشم اما پروازها کنسل شده بود و نشد. تا اینکه پنج شش ماه پیش واکسن زدم و شدم آماده سفر. اما برای چیزی که در انتظارم بود آماده نبودم.

قبل ازاینکه در پرو مستقر بشم، ده دوازده سال اون دوروبر در شمال کالیفرنیا زندگی کرده بودم و دویست سیصد نفر فامیل و دوست و آشنا داشتم و دارم. چجوری می‌شد با دو هفته مرخصی همشونو ببینم؟ نمی‌تونستم بیشتر بمونم. چهار تا گربه دارم و نمی‌شه مدت طولانی ولشون کنم دست همسایه‌ها.

ولی از اون که بگذریم راستش در این چند سال، زندگی‌ انقدر ساده و شیرین شده که حتا فکر برگشتن به عالم شلوغ‌پلوغ و سرسام‌آور آمریکا اعصابم را له می‌کنه.

تو فرودگاه لیما مامور پاسپورت گفت کارت اقامتم تاریخ اعتبارش گذشته. گفتم حالا چکار کنم؟ گفت پنج دلار بده موقتا تمدیدش می‌کنیم و وقتی برگشتی به پرو، برو اداره مهاجرت کارت جدید بگیر. خدا عمرش بده. به همین راحتی. حالا فکر کن اگه همین اتفاق در آمریکا یا کانادا یا فرضا آلمان برایم می‌افتاد چه بلایی بسرم می‌آوردن.

هواپیما وقتی نزدیک فرودگاه سان فرانسیسکو شد، شهر زیر لایه های غبار و دود به سختی دیده می‌شد. فقط امسال (۲۰۲۱) بیشتر از یک میلیون هکتار از جنگل های کالیفرنیا دود شده رفته هوا و بارش باران در ۱۲۶ سال گذشته در کمترین حد بوده.

دخترم با ماشین برقی «تسلا» آمد فرودگاه دنبالم. جالب بود. نمونه بارزی از تازه‌ترین تکنولوژی و مینیمالیزم: جز فرمان و دو تا پدال و مانیتور بزرگ در وسط ماشین، هیچ دکمه و دم و دستگاهی نمی‌بینی. تو اتوبان احساس کردم وارد یه بازی ویدیویی شدیم. دیگه لازم نیست دور و برت را دائم بپایی. ماشین خودش حواسش هست.

شهر برکلی بنظر خلوت می‌یاد. مغازه ها و بخصوص رستوران‌ها دو تا درمیون تعطیلن. در توییتر خبری بود که سرقت‌های دسته‌جمعی از فروشگاه‌های بزرگ در سان‌فرانسیسکو و حومه توسط گنگ‌های شصت‌هفتاد نفره رو به افزایشه. در عرض چند دقیقه هر چی می‌تونن می‌چاپن و ناپدید می‌شن.

نوه‌ام منو یاد بچگی‌های دخترم می‌اندازه. خیلی شیرین و خوش قیافه. زود رفیق شدیم. تازه راه افتاده. هر روز صبح سه چهار ساعت می ره پارک حال می‌کنه. تو خونه هم با اسباب‌بازی‌هاش سرگرمه. بیبی‌سیترش هی به توپ روی میز ناهارخوری دستور می ده:‌

“Echo! Play the Baby Shark song… Echo! Make a duck sound…”

ناهار فست‌فوود خوردیم. همبرگر با «گوشت» صددرصد گیاهی. هیچ تفاوتی با گوشت معمولی نداره فقط وجدانت راحت‌تره. شب رفتیم «سیلیکان‌ولی» خونه‌ی یکی از دوستانِ داماد و دخترم. مهمانی با ایرانی‌های خوب و موفق. یکی‌شان شوخی می‌کرد که چطور آمریکا رو ول کردم رفتم پرو؟

هیچکس هیچ حرفی از ایران نمی زنه. می‌گن ول کن بابا، اوضاع خیلی بی ریخته، اون مملکت درست بشو نیس که نیس. هی می‌شنوم که فلانی و فلانی و فلانی سرطان گرفته. هفت هشت نفر از دوستان و آشناها، اکثرا زن، اکثرا دچار سرطان سینه.

به تقویمم نگاه کردم. هم خنده‌ام گرفت هم خجالت کشیدم. هر روز با این و اون ناهار و شام قرار گذاشته بودم، تقریبا همه زن، منجمله معشوقه های سابق. همه خوب بودن و سرکار و زندگی‌شون. شیطنتی از من سر نزد - بجز یه بار که سعی کردم یکیشون رو ببوسم. برگشت گفت:‌ «دِه‌‌ه‌ه … فیلت یاد هندوستان کرده؟» یکی دیگه می‌گفت هم با شوهرشه هم با معشوقه های مختلف، روابط به اصطلاح Polyamorous. صاحب یکی از چلوکبابی‌های برکلی بعد از روز چهارم که با یه زن دیگه وارد شدم یجوری نگام کرد.

همه نگران آینده‌اند. بیشعوری بدجوری همه جا حاکم شده. از سیاست تا رسانه‌ها. بعضی از زندگی ماشینی خسته و بیزار شدن. یکی از آشناها تازگی رفته مکزیکو‌سیتی آپارتمان گرفته و آنلاین کار می‌کنه و انقدر خوشحاله که چند نفر از دوستان، که سال‌هاست به آمریکا مهاجرت کردن، بطور جدی وسوسه شدن. یکیشون چند ماه دیگه داره می‌یاد شهر من، کوسکو، که خونه اجاره کنه و اقامت بگیره.

روز آخر دخترم منو می‌بره فرودگاه. می‌گه: «بنظر می‌یاد همه چی داره به فنا می ره نه؟»

می‌خندیم. چقدر خوشحالم دارم از این دیوونه‌خونه می‌رم.