«با هم بنویسیم» هفته آخر

پولک های تهران

ونوس ترابی

 

شده است تابحال بروی حمام نمره و ناغافل تنت بگیرد به یک دیوار خیس و مثل حلزون جانت جمع شود در خودش؟ مشکل البته از آن رطوبت مرموز نیست بلکه دانستن منبع آلودگی محتمل و خاطرات ترشح شونده از میراث طهارت و نجاست٬ عذاب الیم می شود. وسواس هم که لاطائلات خودش را دارد.

دستش که به کمرم خورد تا به سمت خانه هی ام کند٬ انگار تن لختم به لُنگی خیس خورده باشد٬ خودم را عقب کشیدم. جا خورد اما لب نزد. این بار برعکس تمام دیدارهایمان در این پنج سال٬‌ گوش های آش و لاشش را نپوشانده بود. گویی دیگر چیزی را نمی خواست بپوشاند. حتی هرگز پیش نیامده بود که با پای پیاده و بدون ماشین پیدایش شود. شاید تنها با عشق می شود به خون و جنون افسار زد. شاید هم نه. بی آنکه چوب به دست باشد یا سگی پاها و قدم هایم را بپاید٬ هی می شوم سمت خانه. کوچه کوتاه نمی آید. آب نمی رود. ته نمی کشد. کاش شاگرد بقالی خوب دیده باشدش. اگر ببرد نفله ام کند٬ چه؟ اگر بخواهد سرم را زیر آب کند؟ اما اگر اینطور بود که مثل همیشه کارمان می کشید به بیابان. حتمی می داند که نمی آیم. می خواست کاری بکند که پیاده نمی آمد. می توانم پاچه ورمالیده بازی دربیاورم و یک ایل فردین های پنچر شاش کف نکرده بریزند سرش و بشوند داش اکل محل. بعد فردایش کاکل سوهان بکشند که به! دیدی؟ حالا فقط به خودم آمار می دهد! چه راحت خیالم نخ کش می شود این روزها. چرا وا نمی دهد این کوچه؟ استخوان های پایم شده اند سنگ های هفت سنگ که روی هم می چیدیم و هر سنگ می خواست چفت از بالا و پایین بپیچاند. تو می گویی قانون فیزیک٬‌ من می گویم پاهای سِر و قدم های وحشت زده. این گوسفند یا دارد به مسلخ گاه می رود یا به جشن ینجه و شبدر در زمستان.

-بده من کلیدو. دستات یخ کرده!

حواس آدم چه دگوری می شود گاهی. هرجا می رود الا جایی که باید. هنوز برای جیغ زدن دیر نیست. خاصه که حاج منظری٬ معتمد صیغه باز محل هم دارد یک دست تسبیح یک دست نان لواش از گذر خاکی می آید. البته حاجی در نخ ما نیست. لابد باز دارد مخ یکی دیگر از زن های تازه بیوه شده را تریت می کند و وعده ها می دهد. زنش نقرس دارد. عجب بهانه کمربند شل کنی!

چه بخواهم چه نخواهم در باز می شود و دوباره همان دست دیوار خیس حمام نمره را پشت کمرم٬ درست روی مهره پنجم احساس می کنم. ساختمان دو واحد دارد. واحد بالا خالی ست و می ماند واحد وامانده من. خودش این خانه را برایم دست و پا کرد. فقط سال اول تمام سال بالا مستأجر داشت. سال دوم زنی تنها با خواهرش ۶ ماه ماندند. سال سوم پیرزنی علیل با دختر برادرش آمد و چند ماهی ماند. حالا که خوب حواسم را وصله می زنم می بینم در تمام این سال ها یک مرد به این خانه پا نگذاشته است. همه زن بوده اند و موقتی!‌ آخ که دانه دانه چراغ ها دارند در ذهنم روشن می شوند. کار خودش است. هر وقت می آمد٬ هرگز پا به خانه نمی گذاشت. دلیلش برای خودش کافی بود. اما حالا دستگیرم شده که نمی خواسته جایی مدام آفتابی شود. این اولین بار است که می آید اما کلید نینداخته٬ مستقیم می رود دستشویی بی آنکه از من آدرسی بپرسد. چه احمق بوده ام!‌ بیرون که می آید یک راست می رود سمت کابینت دوم از بالا کنار یخچال و جعبه قرص ها را در می آورد و یک آسپیرین می اندازد به حلق و بی آب قورت می دهد. لامروت حتی سعی نمی کند فیلم بازی کند. جای قرص هایم را هم می داند. اینجا کجاست؟ یکی از خانه تیمی هایشان؟ یکی از خانه های امن اطلاعات؟

-این پسره چی میخاد ازت؟

به خودم می آیم. نشسته ام روی مبل تک نفره روبروی آشپزخانه. رد پلاستیک خرید روی انگشت هایم نبض گرفته است. کتری را پر می کند می گذارد روی اجاق. بعد یک پرتقال را از وسط دو نصف می کند و با فشار یک دست٬ آبش را در ته لیوان می ریزد. یک قرص اسپیرین هم کنارش می گذارد در بشقاب و می گیرد جلوی صورتم.

-صدات درنمیاد...بدنت سرد شده. اسپیرین بخور. الان خرما هم برات تفت میدم با روغن زیتون. شرط می بندم یه هفته س خودتو بستی به سیگار فقط.

منتظر جوابم نمی شود. برعکس او٬ من فقط لیوان را سر می کشم و بی خیال قرص٬ با صدا آب پرتقال را قورت می دهم. اما چشم از حرکاتش برنمی دارم. چرا دارد طوری وانمود می کند که اتفاقی نیفتاده است؟

-جوابمو ندادی؟ این پسر شاگرد بقاله...

-چیکارش داری؟

براق می شود. نگاهش مثل سوزن می رود زیر ناخن جانم. همیشه همینطور عمیق نگاه می کند. اما حالا بیشتر از اینکه عاشق نگاهش باشم٬ وحشت زده ام! دارد هسته های خرما را در می آورد.

-اون با من کار داره!

می خندد و سر تکان می دهد. سایه مژه هایش می افتد روی گودی چشم ها.

-زوم کرده روی تو. نمی دونه چه گوری داره واسه خودش می کنه!

پُک خنده از دهانم می زند بیرون که

-شایدم چه گونی!

لُغُزم را می گیرد. اما فقط لبخند می زند.

-گونی و گور توفیر چندانیم ندارن بچه!

چندشم می شود. پاهایم را روی مبل جمع می کنم در بغلم. کاش برود به درک.

-زنگ زده میگه تو جنده ای!

انگار در خوابم و یکهو از جایی می افتم پایین. همانطور قلبم می ریزد و عرق سرد می کنم.

-طفلکی فکر کرده داره آمار تورو به صابخونه ت میده!

چه اتفاقی باید بیفتد تا این پنج سال را بالا بیاورم روی صورتش؟ همه زندگیم٬ همه رفت و آمدهایم و حتی تلفن هایم را کنترل می کرده است. من مگسی بوده ام که عنکبوت سیاه پشت قرمز٬ هر روز لیسی سرتاپایش کشیده و همچنان گرفتار تار و تور رهایش کرده است. این مگس بی بال خاک بر سر هم عاشق و واله شکارچی٬ دست و پا زنان فقط وِزیده و وِزیده!

-با این وضع مردم٬ شاید به زودی خرمای خودتون رو دون کنی!!

تیر را زدم. هرچه بادا باد! یا کارم را همینجا می سازد. یا می برد در بیابان چالم می کند٬ تمام! نه کسی چیزی می فهمد نه نام و نشانی از این یارو دارد. حتی نمی دانم اسم اصلی اش چیست. چه فرق می کند؟ هومن باشد یا محسن...احسان باشد یا علی؟ او خودش هم خودش نبوده است.

بی آنکه رفتارش تغییر کند٬ روغن زیتون را از کابینت کنار اجاق گاز درمی آورد و روی ماهیتانه اسپری می کند. ببین لاکردار هیچ سعی و تلاشی در پنهان کردن هم نمی کند. حتی جای روغن مورد علاقه ام را هم می داند. بعد یکهو ترسی از جنس دیگر به جانم می افتد. آیا اینها پیام نیست؟ آیا شکنجه به روش آرام خودش نیست؟ دارد می گوید جُنب خورده باشی٬ من آمارت را گرفته ام! دارد می گوید حتی نمی توانی از الان به بعد حرکتی اضافه بزنی. چه کار کنم؟ کجا پناه ببرم؟ این همان مردی ست که آنطور دیوانه اش بودم؟ ببین چطور غفلت می تواند برای یک زن خوشبختی بیاورد.

بوی خرمای سرخ شده می پیچد. ماهیتابه را کنار می گذارد و می رود سراغ بسته نان.

-برو زیر دوش آب گرم. تا بیای بیرون برات لقمه پیچیدم!

برایم لقمه بپیچد؟ آیا دارد رمزی حرف می زند؟ چرا چیزی که می تواند به غایت عاشقانه باشد اینطور خوف به جانم انداخته است.

-لرز دارم. میرم زیر پتو!

نظرم عوض می شود. تخت٬ آمارم را غلط می کند. هوا ورش برمی دارد که خبری ست. پتو را کشان کشان می آورم در سالن و روی مبل می افتم و تنم را کفن پیچ می کنم در پتوی سرد.

دارد خرما را لابلای نان می گذارد. همزمان آب جوش در قوری می ریزد. عطر چای و بوی خرمای تفت داده شده هوای مُرده این خانه را جان داده است. این خاصیت بودن های اوست. دستکم همیشه اینطور بوده است. در سفرهایی که با هم کردیم و حتی در بیابان با آن آتش کوچک و تکه های گوشت جوجه٬ برایم زندگی با بوی دارچین ساخته بود٬ گرم٬ شیرین و خواستنی و البته آشنا. خوب بلد است دیوانه ام کند. اما تصویر خون در خیابان٬‌ بوی دارچین را با بوی کافور در هم می آمیزد.

سینی حاوی لقمه های کوچک و چای عطری با شاخه های نبات را می گذارد روی میز. بعد در مبل فرو می رود و بی آنکه حرفی بزند خیره وعمیق اما با چشم های مهربان نگاهم می کند. اگر پیش از این اتفاق بود٬ حالا یک ساعتی می شد در هم گره خورده بودیم و من از حرارتی که کل بدنش به پوستم می زد٬ الو می گرفتم و با التماس و خنده آب می خواستم. اما امروز٬ انگار هردو آمده ایم عزاداری. بساط خرما و چای هم برپاست. تنها مانده است عکس هردویمان را بگذاریم یک گوشه و نوار سیاه برایش دست و پا کنیم.

-برو و دیگه هم برنگرد!

-چرا همون اول بیرونم نکردی پس؟

-من ازت می ترسم!

-از کسی که حتی می تونه بین جون خودش و جون تو٬‌ دومی رو انتخاب کنه؟

-جون بقیه چی؟ هیتلر هم عاشق بود!

-من شدم هیتلر؟ ستاره من سربازم٬ می فهمی؟ نه ورودم دست خودم بود نه خروجم! همین الانش هم خیلی باگ دارم!

-دیباگ هم نمی شی و نمی کنی. من چطور توی بغل تو پنج سال انقدر خاک بر سر بودم؟ دروغگو!

-چی از من می خوای حالا؟ اگه نخوام از دستت بدم چی؟

-من دیگه نمی خوامت. هربار دستاتو می بینم یاد خون توی حیاط میفتم. یا برو٬ یا بکش و برو!

-خر شدی مگه؟ یعنی چی بکش؟ فکر کردی میرغضب نشسته روبروت؟ یعنی راه دیگه ای به ذهنت نیومد؟

-بیا بیرون. از مردم باش!

-باز شعار دادی تو؟ فکر کردی زندگی واقعی توییتره؟؟ نمی خوای بزرگ شی؟

-الان بیام بگردمت٬ ده تا کلت و اسلحه و چاقو ازت می ریزه نه؟ توی ماشینت هم پره. من چطور همچین مردی رو دوست داشته باشم؟

-به خدا داری مغلطه می کنی. بیا و فراموش کن من چیکاره م. کارمند شرکت نفتم که مأموریت زیاد میره. ستاره خرابش نکن. التماست کنم؟

-پاشو برو بیرون. یا پاک سازی کن بعد برو!

-آهان...چه غلطا! باز فیلم دید! بس کن دیگه. می دونی که چقدر می خوامت.

-من نمی خوام. حتی نمی خوام اسمت رو صدا بزنم چون مطمئنم اسم خودت نیست. پاشو برو. من ماه دیگه از اینجا می رم. ولی وای به حالت بیای دنبالم یا چک کنی منو...نری یه بلایی سر خودم میارم.

-این جو گیریا چیه؟ من می تونم مرد مطمئنی واست باشم. نمی دونی توی ایران چه گوه بازاریه؟

-تو نه مطمئنی نه مرد.

 

شاید اگر آن روز٬‌ مردانگی و معتمد بودنش را نشانه نرفته بودم٬ هرگز به راحتی از من دست نمی کشید. اما وقتی داشت می رفت٬ دیگر آن مرد لاغراندام چهارشانه با قامت کشیده نبود. هیچ وقت اینطور خمیده و پریشان ندیده بودمش. انگار شانه هایش رو به جلو زودتر از خودش می دوید اما قدم هایش از موزاییکی که آن دختر رویش جان داده بود٬ به سختی کنده می شد. حتی برنگشت نگاهم کند. قلبم فریاد می کرد و ماندنش را می خواست. پوستم سراغ بوی تنش را می گرفت و چشم هایم روی تک ریش های سفیدش می دوید و می شمردشان. داشتم زنی را از آستانه در می کشیدم تو که با تمام وجود لب قیطانی بی نام و نشانی را در اعماق خواب جیغ می کشید.

در یک سالی که از آن ماجرا گذشت٬ بارها در شک و تردید٬ پشیمانی و احساس غرور٬ گیجی و خواهش دست و پا زدم. میان اشک بیدار شدم و با نفرت خوابیدم. دیگر جای ماندن نبود. نمی توانستم در سرزمینی بمانم که احساسی دوگانه به خون و خاک مرا از نفرت و عشق مملو می کرد.

این شد که در کالجی نه چندان معتبر و صرفن برای دریافت ویزای آن کشور ثبت نام کردم و بار سفر بستم. کشیدن چمدان های سنگین روی زمین٬‌ مرا یاد دست و پای خودم می انداخت که همچنان درگیر او بود و نمی خواست بی دیدن و بوسیدنش برود. انگار داشتم تنم را روی زمین می کشیدم و هرچه فحش می دانستم بار زنی می کردم که من بودم و نبودم.

برای کسی که می خواهد برود و بارِـ دیگرـ نیامدن بسته است٬ گذشتن از گیت سپاه٬‌ گذراندن آخرین مرحله غول پایانی بازی ست. اما وقتی پاسپورتم را گرفتند و مرا به اتاق دیگری راهنمایی کردند٬ تمام آن روزهای خون و جنون را یکجا به یاد آوردم.

-شما ساکن خیابان ویلا بودید؟

-بله

-ما گزارشاتی دریافت کردیم که البته مطمئنم ارتباطی با شما نداره. فقط جهت روشن شدن مطلب چندتا مسئله باید حل بشه

-پروازمو از دست میدم

-نگران نباشین...پرواز بعدی فردا ۵ صبحه. انشالاه که اینو از دست نمی دید البته.

صورتش گرد بود. تا زیر چشمش ریش مشکی پرپشت داشت. اما انکارد کرده بود. عینکی تقریبن ته استکانی به چشم داشت که مدام جابجایش می کرد٬ یا برحسب عادت یا سنگینی. جای عینک بدجور روی بینی گوشتی اش استخوان ترکانده بود. دهانش بوی گرسنگی می داد. شاید متوجه شد و یک آبنبات نعنا در دهان گذاشت و به من هم تعارف کرد. از ترس یا اضطراب یکی برداشتم و چپاندم در جیب کول پشتی ام. جوان بود و دست های قشنگی داشت. برعکس آن صورت پرمو٬‌ دست های سفید با رگ های سبز و موهای بور و ظرافتی عجیب در گرفتن خودکار بیک٬ آدم را به صرافت این تضاد جمع نشدنی در مردانگی ملول و زنانگی گریزان می انداخت.

چیزهایی با طمأنینه می نوشت. آخ این آرامش را کجا دیده بودم؟؟ مگر می شد یادم نماند؟ یعنی اینها همه شان اینطورند؟ اینطور تعلیم می بینند؟ اینطور شکنجه می دهند؟

-خب...شما شب ۲۷ آبان پارسال یادتون هست کجا بودید؟

آبان در ذهنم ترک برمی دارد. «آب» ش را پاک پاک می ریزند روی دستم. در «آنِ» تپنده و خونینشان گرفتار شده ام. باید خودم را جمع و جور کنم.

-من دانشجو هستم. آبان شلوغ پلوغ بود. خونه بودم چون هم می ترسیدم از دانشگاه اخراج شم هم مامانم قسمم داده بود. اما روز خاص رو چطور یادم بیاد؟

دستمال کاغذی را می برد زیر دماغی عینکش و روی بینی اش را ماساژ می دهد. نفله برای ترسناک بودن چه عذابی دارد به خودش می دهد.

-آبان و طرفای بیستم تا سی ام چیزی نیست که فراموش شه.

-شب که صد در صد خونه بودم. من تنها زندگی می کردم. دانشجویی!

-پس گزارش های ما غلط بوده...یه در خونه باز و جمع شدن شورشیا توی حیاط اون خونه.

گلویم آنقدر خشک شده است که حتی آب دهانم را نمی توانم بفرستم پایین. حالا باید آن ابنبات ولایی به کارم بیاید. خودم را به بی گناهی و معصومیت می زنم.

-آقا تورو خدا. من دانشجو هستم. هنوزم دانشجوئم. بذارید برم. نمی دونم چرا منو نگه داشتین. من ۲۰ ساعت پرواز دارم. اصلنم نخوابیدم.

یک لیوان آب برایم می ریزد. دستم را خوانده است!

-جای ترس نیست خانم. بفرمایید میل کنید.

حواسم نیست٬ آبنبات را با آب قورت میدم. گلویم یخ می کند. آبنبات نعنای تند یخ! جایی در گلویم می نشیند مثل بغض. میزنم زیر گریه.

-بله می ترسم. می ترسم واسه از دست دادن پرواز. من کاری نکردم. پول اضافه ندارم واسه خرید بلیط جدید به دلار.

تلفنش زنگ می خورد. از جا می پرم. لبخندی محو می زند. آب را با یک قلپ پایین می دهم. ابنبات جا خشک کرده است. می خواهم بالا بیاورم.

دارد با آرامش تهوع آورش پای تلفن بله می گوید.

-باید برم دستشویی!

گوشی را می گذارد و به سمت سرویس بهداشتی اشاره می کند. هرچه خورده ام و نخورده ام یکجا بالا می آورم. آبنبات لعنتی می آید بالا اما انگار مری و نای و حلق و همه جا را به آتش کشیده باشد٬ گلو و مجرای تنفسی ام می سوزد. می آیم بیرون و آب می خواهم. تا بطری آب را بالا می برم٬ چشمم می افتد به سپاهی ته استکانی بازجو که دارد با کسی حرف می زند. من آن قد را می شناسم. آن موهای تُنُک را. آن گوش های شکسته را. چیز دیگری پیدا نیست.

قلبم را رج می زنند میان دنده هایم. پاهایم وا می دهند از زیر وزن پنجاه و پنج کیلویی. برعکس بار مجاز چمدانم٬ من پنج کیلو اضافه دارم. همینجا باید بریزد. باید جایی بنشینم که دو دست از پشت مرا به آغوش بفشارد. این صندلی ها زیادی سرد و خشکند.

آخ لب قیطانی! من از تو دارم فرار می کنم. چه می خواهی از جانم؟ بیا بغلم کن لعنتی. بگو همه اش خواب بود. بیا برویم خانه خودمان. گور پدر خارج و کالج و پاسپورت و ویزا. بیا ببرم در بیابان دل بزنیم به سیخ. بیا بگو آبی پیدا کرده ای که خون دست هایت را شسته است.

صدای مأمورعینک ته استکانی٬‌ نامم را از ته مانده هوش و حواسم می کشد بیرون.

-شما می تونید تشریف ببرید. پروازتون هم برقراره. بدون صف می تونید از گیت بگذرید. سفرتون بخیر.

چه شد؟ مگر تا همین ده دقیقه پیش متهمشان نبودم؟ مگر مثل شیر سیری که آهو گرفته باشد٬ با چنگال هایش مرا اینور و آنور نمی کرد و لبخند نمی زد؟

همه جا را با چشم می جورم. اثری از او نیست. اما می دانم مثل همه روزهای این یک سال جهنمی٬ گُله به گُله و خیابان به خیابان مرا پاییده است.

نورهای نارنجی و زرد تهران از پنجره کوچک به پولک دوزی لباس هشت سالگی ام می ماند که خانم جان برای جشن تکلیفم دوخته بود و یک سال تمام در کمد نگاهش می کردم و انتظار می کشیدم. وقتی چراغ ها را خاموش می کردم٬‌ پولک های بنفش و زرد و نارنجی جانم را مملو از خواستن و انتظاری عمیق می کرد. همان روزها بود که خانم جان گفت یک روز می شود که پولک های واقعی زندگیت را در مردی پیدا می کنی. آن روز است که با گفتن نامش٬ چشم هایت یا به اشک نشسته ان یا از ته دل می خندند.

حالا میان اشک٬ پولک های تهران ذوب می شوند و آب می روند...مهماندار چای تعارف می کند.

بوی دارچین در جانم می پیچد.

 

تمام.

یکم دسامبر ۲۰۲۰

تورنتو

 

از سپیده٬ شهیره و جهانشاه عزیز برای این همراهی شیرین بسیار ممنونم.

عشق است!