تازه از مادرید برگشته بودم و درب را که باز کردم عمو ژولْ باغبانِ حیاط را دیدم که در کناری نشسته و پیپ بر گوشهٔ دهانَش و آه می‌‌کشد، ترسیدم و قضیه را جویا شدم، یک نفسِ عمیقی کشید و نگاهم کرد و گفت: کاپیتان ... از کاپیتان باز هم خبری نیست ، اَلان در ابتدای آوریل هستیم و باید به همراهِ گروهش؛ پیدایش شود اما هنوز نیامده است ... این شِشُمین سال است که کاپیتان به قَلمروی خودش بازنگشته است.

کنارش نشستم، برایم گیلاسی شراب ریخت و اَخمِ او ابرو‌هایم را گِره زَد، عمو ژول راست میگفت، شش سال است که کاپیتان بازنگشته است، حیاط بدونِ وجودش خالی‌ و بهار چندان پُر شور به نظر نمی‌رسید. کاپیتان نامی‌ است که عمو ژول به روی یک کلاغ گذاشته بود، اوایلِ سالهای ۸۰، قبل از اینکه من به این قسمتِ سبزِ پاریس اسباب کشی‌ کنم، سر و کله این کلاغ پیدا شده بود، کاپیتان یک کلاغ عظیم الجثه‌ای بود که چشمِ چَپَشْ را در زَد و خوردی خونین با یک سگِ وحشی از دست داده بود، عمو ژول این دعوا را از نزدیک دیده بود و میگفت که آن روز‌ها بیش از ۴۰۰ یا ۵۰۰ کلاغ در گروهِ کاپیتان بودند که از او دستور می‌‌گرفتند، محّلِ زندگی‌ آنها چند درختِ کاج و صنوبری بود که در پارکِ نزدیکِ به خانه قرار داشت اما کاپیتان به همراهِ جفتِ همیشگی‌ خودش پُونا و چند کلاغِ دیگر در حیاطِ خانه ما به روی بلندی درختانِ میوه زندگی‌ می‌‌کردند، کاپیتان امنیّت و آرامشی خاّص به حیاطِ ما می‌‌داد.

در آن زمان که کودک بوده و در شِمیران زندگی‌ می‌‌کردم؛ همه کس را دشمنِ کلاغ‌ها می‌‌دیدم، شخصی‌ را پیدا نمی‌کردی که حتّی مَحضِ رِضای خدا از این زبان بسته‌ها خوشش آید، در واقع همه از کلاغ‌ها در هراس بودند، ترسی‌ عجیب از گستاخی و جنگاوری این حیوان در میان همه دیده و حس می‌‌شد، اغلبِ اوقات برای اتفاقاتی که در عمارت رُخ میداد؛ خلایق کلاغ‌ها را مقصّر می‌‌دانستند، اتفاقاتی مانندِ شکستنِ ظرفهای تُرشی و مرّبا و یا خُم و کُپ‌های شراب و عرقجاتِ حلال گرفته شده از گیاهان، ناپدید شدنِ ماهی‌‌های حوض و کبوتر بچّه‌های درختانِ سیبِ کوچک، جوجه مرغ‌های فاطمه خانم و میوه خشک‌های عَمدوسی خانم؛ پَهن شده به روی ایوانهای بیرونی و کنارِ کاشیکاریهای اوستا حسن بنّا. اندک اتفّاق لازم بود تا انواع و اقسامِ فحش‌های زیر و پَر؛ حواله شوند به سمتِ کلاغ‌های مادر گَشته و سپس تو می‌دیدی که گربه‌های چاق محّل که از ژیگول خان؛ رَئیسِشان حساب می‌بردند؛ به ریشِ نبودِ کلاغ‌ها می‌‌خندیدند...

کلاغ‌ها در جامعه ایرانی و فرهنگِ پیچیدهٔ ما چندان جایی‌ ندارند، در ادبیات که مَملو از داستانها بی‌ سَر و تَه و دروغ است، حتی اشعارِ زیبائی که از استادانِ فنّ گفته شده و لذّت بُرده شده و اما دوستِ خوبم بدان که در واقعیت هیچ شباهتی به زندگی‌ کلاغان ندارد. علتِ ترس؛ این وَهم و هراس را خیلی‌ درک نمیکنم، حتی کلاغ را دزد و دَلِه می‌‌نامند و خوب این مشخص است که چرا کلاغ راضی‌ به دزدی شده و مقصرِ واقعی‌ آدمیان هستند که در قلمروی او خانه ساختند و طبیعتِ سبزِ او را سیاه کردند و هنوز هم به او و دیگر جاندارانِ خدا تُندی کرده و وَهْ به این تاریک نِشینان.

اوایل من نیز چندان اِعتمادی به این جریان نداشتم ولی‌ متوّجه شدم که هرگاه غریبه‌ای و یا حیوانی به اطرافِ خانه نزدیک میشد؛ کاپیتان بلافاصله به بلندی درخت پَر می‌‌کشید و شروع به قار قار می‌‌کرد و بالهایش را محکم به هم میکوبانید، با این حرکتِ او؛ کمتر از نیم دقیقه کلاغ‌های دیگر به طرفِ او آمده و از او تقلید می‌‌کردند، عمو ژول برای همین نامِ کاپیتان (Capitaine) را به روی او گذاشته بود.

کاپیتان و دیگر کلاغ‌ها به عمو ژول عادت کرده بودند، در قسمتی‌ از حیاط که به دور ساختمان است، برایشان تکّه مانده‌های خوراکی خودش را می‌‌گذاشت و دیگران نیز این چنین می‌‌کردند، گاهی‌ تکه ژامبونِ بزرگی‌ را در جلوی خود می‌گذاشت و کاپیتان با یک شیرجه تماشایی آن را به چنگالش می‌‌گرفت، اول با آن پرواز می‌‌کرد و سپس به نزدیکی‌ عمو ژول به روی زمین می‌‌نشست و خوراکش به نوکِ قشنگِ سپیدَش می‌‌کشید و سپس یک تک‌ قار قاری می‌‌کرد و می‌‌رفت و خودم دیدم که تکه‌ای باقیمانده از ژامبون را به لانه برد و آنرا به جفتِ باوفایش پونا داد. وقتی‌ که طرفِ غروب میشد؛ از درخت بالی کشیده و به سمتی‌ از کلیسای نزدیک پرواز می‌‌کرد؛ بلافاصله کلاغ‌های دیگر نیز این گونه به پشتِ او پَر کشیده و همگان منّظم و یکنواخت اما با احترام به کاپیتان با سری خَمیده؛ پروازی مُقتدر را در آسمانِ پاریس نشان می‌‌دادند. این نظم و ادب چندان حیوانی به نظرم نمی‌رسید و انگاری همچو نَغماتِ بتهون؛ ساعت‌ها به روی آن کار شده بود و حالا تو فقط حواسَت را به این نغمه دِهْ و هیچ نگو !

کم کم از تعدادِ کلاغ‌های گروهِ کاپیتان کاسته شد، عمو ژول هربار غمگین تر میشد، علتّش بیشتر بَرین خاطر بود که با نبودِ کلاغ ها؛ پرندگانِ دیگر به درختان و گلها رَحم نکرده و ترسی‌ از مترسک و بابون سگ نژادِ مجاری عمو ژول نخواهند داشت، مخصوصاً از زمانی‌ که قسمتی‌ کوچک از حیاط را با هم انتخاب کردیم تا چندی سبزی و گیاهِ خوراکی‌ دیگر بِکاریم؛ ناراحتی‌ ما اَفزون شد زمانی‌ که دیدیم کاپیتان چندان حریفِ این پرندگان و حتی موش‌های کوچکِ باغچه به تنهایی نمی‌شود و پرهای پشتِ خود را یکی‌ یکی‌ از غصّه از دست می‌‌دهد.

و به یکبار دیگر کاپیتان و گروهَش را ندیدیم و از این جریان بیش از شش سال می‌گذرد، کلاغ‌ها اهلِ کوچ نیستند و وفادار به آنجایی هستند که به دنیا می‌‌آیند و درانجا برای همیشه می‌‌مانند، من و عمو ژول بسیار به دنبالِ آنها گشتیم، شاید کثیفی پاریس و باران‌های اَسیدی، دست بردن در ساختارِ اصلی‌ و قدیمی‌ این شهر و تغییراتِ جوّی باعث شده بود که کاپیتان از پیشِ ما برود، حتی به محیطِ زیستِ پاریس نیز مراجعه کردیم، از تلویزیون کمک گرفتیم، مجموعه مردان و زنانی خوب پیدا شدند و با ما همکاری کردند اما هنوز نتیجه‌ای نگرفتیم، کلاغ‌ها مانندِ زنبور‌ها از حوالی شهر‌های بزرگ به کناری رفته و ناپدید می‌‌شوند، امکان دارد که تا چند سالِ دیگر حتی هیچ پرنده‌ای در شهر‌های بزرگِ اروپایی نبینیم، این لَعنِ خدا هیچ شوخی‌ نیست و این گناهِ انسان هیچ بخشودنی نیست.

دلم برای پیرمرد می‌‌سوزد، به او می‌‌گویم که به خانه من بیاید تا سوپِ مورد علاقهٔ او را برایش حاضر کرده و به سلامتی کاپیتان کُنیاکی قدیمی‌ با هم بخوریم و به نوای شوپَن گوش دهیم.

با بغض ‌امّا جدّی سَر به نیایش گذاشته و می‌‌گویم که کاش طبیعت دوباره سبزِ سبز شود، کاش کاپیتان بازگردد و کاش دلهای همه دوباره خوش شود.