Blind Men Appraising an Elephant by Ohara Donshu, Edo Period (early 19th century), Brooklyn Museum
بررسی یک بیماری همهگیر
نابینایان و "كوری" آقای ساراماگو
مجید نفیسی
"كوری" اثر خوزه ساراماگو نویسندهی پرتغالی یك اثر "كنایی" Allegory است، همانطور كه "حكایت" های ایزوپ و كلیله و دمنه و "تمثیل" های انجیل و مثنوی در گذشته یا "طنزهای اجتماعی" چون "سفرهای گالیور" جاناتان سوئیفت، "مزرعه ی حیوانات" جرج اورول و "طاعون" آلبركامو در دوران معاصر. در این نوع ادبی، شخصیت ها و وقایع معنایی پوشیده دارند و نویسنده از طریق آن به آموزش، تشریح و نقد واقعیت مینشیند.
در این داستان، مردمی كه نام ندارند در شهری بی نام از دنیای معاصر به ناگهان دچار نابینایی میشوند. از آنجا كه این بیماری مسری ست مقامات در حدود سیصد نفر از بیماران را در یك بیمارستان روانی خالی جا میدهند و به حال قرنطینه نگاه میدارند، و بالاخره هنگامی كه بازماندگان از این دورهی اسارت در اثر یك آتش سوزی به بیرون میریزند و تحت رهبری یك فرد بینا به داخل شهر قدم میگذارند بر آنها روشن میشود كه تمام مردم شهر و كشور نابینا شدهاند. آنگاه نخستین فردی كه نابینا شده بود به طور ناگهانی بینا میشود و سپس افراد دیگر نیز یكی پس از دیگری شفا مییابند و داستان پایان میپذیرد.
معنای كنایی نابینایی
اگر "نابینایی" را مكنی بخوانیم، مكنی عنه آن را چه میدانیم؟ وجه مشخصهی این كوری، سفید بودن آن است. (ص 3)
همچنین جنبهی ایدئولوژیك دارد زیرا نویسنده در صفحهی 34 آن را "ایدئولوژی اهریمن سفید" میخواند. یك "ناخوشی روحی" ست كه میتواند پس از مرگ از تن مبتلایان به آن خارج شده و وارد بدن دیگران گردد (ص 77)، و سرانجام یك نوع عدم كاربرد حس بیناییست از جانب "كورانی كه میتوانند ببینند اما نمیبینند." (ص 292) "كوری سفید" ــ این بیماری ایدئولوژیك ــ روحی موجب قطب بندی درون مردم میشود: آنها كه هنوز "سالم" هستند "بیماران" را در قرنطینه میگذارند و بین "ما" و "دیگران" سدی عبور ناپذیر میكشند. این رخدادیست كه در دوران معاصر نمونههای فراوانی برای آن میتوان یافت و شاید مهمترین آن تقسیم جهان به دو "اردوگاه سوسیالیسم" و "دنیای آزاد" در دوران جنگ سرد باشد.
هنگامی كه ما لفظی را برای كنایه برمیگزینیم میان آن واژه و معنایی كه بدان نسبت میدهیم باید نوعی پیوند وجود داشته باشد، در غیر این صورت برای دیگران قابل درك نخواهد بود. مثلا در مورد "كوری"، مكنی عنه آن در عرف عوام "جهل"، "بی نظمی"، "ناپاكی" و "وابستگی" است. عبارات زیر كه به طور روزمره در مورد نابینایی میشنویم رابطهی این واژه را با معنای مجازی آن نشان میدهند: "كور ذهن است"، "كوری عصاكش كور دگر شود"، "مگر كوری؟" "اطاعت كوركورانه"، "گرهی كور"، "كوردل" و "ده كوره". خوزه ساراماگو در كتاب خود از همین معناشناسی استفاده كرده و چنان تصویری از افراد نابینا به دست داده كه در هیچ نوشتهای نمیتوان یافت. بشریت بدون چشم دیگر بشریت نیست (ص 229) "متشكل شدن" یعنی "چشم داشتن" و "بی چشمی" یعنی "بی نظمی مرگ آور" یعنی "مرگ" (ص 265) از این جهت است كه وقتی یك سرهنگ كور میشود گلوله ای در مغز خود خالی میكند تا سرمشقی برای دیگران باشد. (ص 98) اولین كسی كه نابینا میشود میگوید كه اگر این طور باشد ترجیح میدهد كه بمیرد (ص 9) وقتی كه در میان نابینایان قرنطینه شده دو دستگی به وجود میآید و گروهی از اوباش جیرهی غذایی را تحت اختیار خود درمیآورند و در قبال آن از دیگران طلب پول، اشیا قیمتی و همخوابگی میكنند، گروهبان محافظ میگوید كه بگذار آنها یكدیگر را بكشند تا نسل شان برافتد (ص 124) وقتی كه زن بینا به یك مرد نابینا میگوید "صبح بخیر" مرد در شگفت میشود زیرا حال "یك موجود بدبخت و بیچاره" نمیتواند "خیر" باشد (ص 199) نابینایان در كثافت خود غلت میزنند و مانند خوك هستند (ص 85) نابینا شدن یكی از راههای تبدیل شدن به حیوان است (ص 84) در آنها شرم و اخلاق از میان میرود و چون قادر به دیدن نیستند در ملاء عام عشق بازی میكنند (ص 85) در آنها حس عدالت خواهی از میان میرود، برخی بی جیره و گرسنه میمانند و برخی دو برابر جیره خود غذا به دست میآورند (ص 90) جامعهی نابینایان انگلی و وابسته به جامعهی بینایان است وگرنه چگونه میتوانند از چهارراه عبور كنند؟ (ص 199)
تصویری كه نویسنده از نابینایان به دست داده چنان اشمئزاز انگیز است كه از عهدهی هیچ یوجینیستی (خواستار انقطاع نسل معلولین) برنمیآید، و خواننده بی اختیار از خود میپرسد كه آیا آقای نویسنده پیش از نوشتن این كتاب با هیچ فرد نابینایی به عنوان یك فرد روبرو شده است و آیا پس از چاپ كتاب از جانب هیچ فرد نابینایی اظهارنظری دربارهی اثر خود شنیده است؟ جالب اینجاست كه آقای ساراماگو میخواند تا با نوشتن این كتاب به انتقاد از یك تعصب ایدئولوژیك ـ روحی بنشیند كه جامعهی انسانی را به "ما" و "دیگران" تقسیم میكند، ولی در این راه خود به بدترین نوع تعصب درغلتیده و نسبت به یك اقلیت چند میلیونی از انسانها فقط به دلیل این كه فاقد یكی از حواس هستند چنین بیرحمانه سخن گفته است، و از آنها چنین برداشت نفرت انگیزی به دست داده است. حتی او برخی از داوریهای مثبتی را كه در میان مردم نسبت به نابینایان وجود دارد ـ چون برخورداری از حافظه قوی یا شنوایی و لامسهی حساس به كلی از قلم میاندازد. البته این كار تصادفی نیست زیرا اگر قرار است "نابینایی" به مثابهی یك بیماری مرگبار و كشندهی انسان و انسانیت تصویر شود طبیعتا نمیتوان انتظار داشت كه نویسنده در نابینایی هیچ گونه ویژگی مثبتی مشاهده نماید.
نابینایی یك ناتوانی حسی است كه پیامدهای مشخصی را در بر دارد: فرد نابینا باید به وسیلهی چوب دستی یا سگ راهنما حركت كند، یا برای خواندن و نوشتن به حواس دیگر خود بخصوص لامسه و شنوایی تكیه كند و مانند آن. اگر نویسندهای این ویژگیهای زندگی شخص نابینا را در آثار خود منعكس كند یا حتی برای تشریح بهتر برخی از رویدادها و احساسات افراد بینا از حالات نابینایان سود جوید نه تنها كار او پسندیده است بلكه نسبت به كسانی كه اساسا بود و نبود نابینایان را نادیده میگیرند، بسی ارجحیت دارد. مشكل وقتی به وجود میآید كه نویسنده از یك واقعیت حسی، استعارهای منفی برای توصیف یك حالت ذهنی و رفتاری یا وضعیت اجتماعی بسازد. اگر بگوییم كه "یك فرد بینا در تاریكی راه خود را كورمال كورمال پیدا كرد" كلام ما خالی از پیش داوری نسبت به یك فرد نابیناست زیرا تنها به یك واقعیت حسی اشاره دارد كه در نتیجه آن هنگامی كه یك فرد بینا به دلیل تاریكی نمیتواند راه خود را تشخیص دهد بدان دچار میگردد. با این وجود اگر همین واقعیت حسی را به یك وضع ذهنی یا رفتاری نسبت دهیم و به طور مجازی بگوییم "كوردلی" یا "اطاعت كوركورانه" در واقع خصوصیاتی را به حالت نابینایی نسبت دادهایم كه به هیچ عنوان لازمهی آن نیست. نابینایی نه تنها موجب خشك مغزی نمیشود بلكه میتواند به تقویت هوش كمك كند و شاهد آن بسیاری از نام های آشنای ادبی ست: هومر یونانی، رودكی سمرقندی، ابوالعلا معری، طه حسین مصری، میلتون انگلیسی، جویس ایرلندی، بورخس آرژانتینی و ویرجینیا آدر آمریكایی.
یك نمونهی مشهور برخورد به مسئلهی نابینایی در ادبیات گذشتهی خودمان داستان "فیل" است. سنایی در "حدیقه" ی خود از كورانی سخن میگوید كه هر یك با لمس پاره ای از بدن جانور، كل وجود او را به صورت آن جز لمس شده میبینند. در دفتر سوم "مثنوی" برعكس فیل در یك خانهی تاریك قرار دارد و چون لمس كنندگان بینای او شمعی ندارند به این خطای ذهنی دچار میشوند. در تمثیل اول افراد نابینا به خاطر ناتوانی حسی شان محكوم به آن هستند كه از فهم حقیقت كلی محروم بمانند، حال این كه در تمثیل مولوی عجز در دیدن، ناشی از یك شرط خارجی ست و نابینایان و بینایان هر دو باید حقیقت كلی را به «چشم دل» ببینند. متاسفانه در فرهنگ ما روایت سنایی بیشتر مشهورست.
ریموند كارور نویسنده امریكایی در داستان كوتاه خود «كلیسای جامع» تصوری را كه معمولا در فیلمهای سینمایی از نابینایان به عنوان موجوداتی كه به كندی راه میروند و هرگز نمیجهند در برابر یك تجربه شخصی پر مفهوم و موثر قرار میدهد؛ هنگامی كه راوی داستان به خواهش یك مرد نابینا طرحی از یك كلیسای جامع بر روی كاغذ میكشد تا او تصور بهتری از این محل به دست آورد. در هنگام این كار، مرد نابینا دستش را بر روی قلمی میگذارد كه راوی بر روی كاغذ میكشد و شخص اخیر در طی این هم نفسی چیزی را در زندگی حس میكند كه هرگز قبلا نكرده بود: دوستی.
نقش رهبری
یكی دیگر از گرفتاریهای كتاب «كوری» شیوهای ست كه مبتلایان به این بیماری ایدئولوژیك ــ روحی از شر آن خلاصی می یابند. از ابتدای داستان همسر یك مرد چشم پزشك به دلیلی ناروشن بینا باقی میماند و با جا زدن خود به عنوان یك فرد نابینا به درون بیمارستان روانی راه مییابد. و در برابر اصرار شوهرش به بازگشت میگوید كه من برای كمك به تو و دیگران آمدهام (ص 37). او چون بیناست «یك رهبر طبیعی» خوانده میشود زیرا «آدم بینا در سرزمین كوران شاه است»(ص 230) پیرمردی با چشم بند، یكی از شخصیتهای داستان، با اشاره به او میگوید: «تا هنگامی كه آخرین جفت چشم جهان باقیست ما امید خود را از دست نمیدهیم» (ص 273) این زن بینا نه تنها دزدانه به شوهر خود كمك میكند بلكه با یك عدد قیچی كه از همان ابتدا در گوشه دیوار آویخته است به رئیس قلدرها حمله میكند و در همان وقتی كه زن دیگری بالاجبار آن مرد خبیث را به اوج لذت جنسی رسانده تیغه برنده را در گلویش میچرخاند، و با كشتن او زمینه را برای شورش بیماران دیگر آماده مینماید. هنگامی كه زن دیگری بند قلدرها را به آتش میكشد و آتش به همه ساختمان سرایت میكند، قرار میشود كه به جای سوختن در آتش بیرون بریزند حتی اگر در اثر تیراندازی سربازان محافظ كشته شوند. در این حال باز همان «رهبر طبیعی»ست كه در جلوی همه راه میرود و با كمال شگفتی درمییابد كه محافظی در كار نیست زیرا همه كور شدهاند. سپس او گروه خود را به سمت شهر رهبری میكند و آنها را به سامان میرساند و بالاخره هنگامی كه دارد برایشان كتاب میخواند نور دیده به چشمان اولین شخص مبتلا شده به نابینایی بازمیگردد. آن چه كه در این به اصطلاح رهبری و رهایی برجسته میشود همان تصویر قدیمی از ظهور «ناجی موعود» و «قهرمان افسانهای»ست.
افراد در سرنوشت خود دخالتی ندارند و فقط تحت رهبری یك قائدست كه میتوانند از این زندگی نكبت بار و حیوانی رهایی یابند. جالب اینجاست كه این شیوه «نجات» از جانب نویسندهای مطرح میشود كه میخواهد علیه اسارت «ایدئولوژی اهریمن سفید» كه انسانها را به «ما» و «دیگران» تقسیم میكند، مبارزه نماید.
نه آقای ساراماگو! اگر میخواهیم قطب بندی گروهی فرو ریزد باید نقش فرد را برجسته كنیم و این به نوبهی خود در حكم نفی رابطهی چوپان ــ رمگی است.
نتیجه این نوع «رهبری» برای افراد نابینای اجتماع نیز روشن است: یك شخص بینا فقط به صرف بینایی خود باید «رهبر طبیعی» نابینایان شود و مبارزه برای پذیرش افراد معلول به صحنه فعالیت اجتماعی بیهوده است. در هنگام كاریابی و استخدام، اگر شخص متقاضی نابیناست باید احتمال موفقیت او از همه كمتر باشد و در هنگام بحران و اتخاذ سیاست حذف كاركنان، امكان اخراج او از همه بیشتر.
برای عبور از چهار راه به جای این كه «مرغك آژیر» نصب شود، فرد نابینا باید به عابر بینایی تكیه كند و هنگام خواندن و نوشتن به جای این كه به كامپیوتر سخنگو، كتابهای نواری و خط بریل مجهز شود باید به كمك این و آن دلخوش كند. دنیایی كه آقای ساراماگو برای آینده پیش بینی میكند نه برای «نابینایان ایدئولوژیك» كتاب «كوری» و نه برای نابینایان واقعی بیرون از كتاب نمیتواند خوشایند باشد و بجز وابستگی بیمارگونه و بی اعتمادی به قدرت شخصی، نتیجه دیگری ندارد. در یك كلام این همان سیاست كهنهای ست كه نویسنده «كوری» به دلیل عدم نقد تئوری «حزب پیشتاز» قادر به گسست از آن نیست.
سنجش با «طاعون» كامو
مقایسه «طاعون» كامو با «كوری» ساراماگو بسیار آموزنده است. داستان كامو در شهر فرانسوی نشین «اوران» الجزایر در دهه 1940 میگذرد. یك روز برنارد ریو هنگام ترك اتاق جراحی خود با موش مردهای در پاگرد روبرو میشود و بدین ترتیب ما با گسترش یك بیماری همه گیر آشنا میشویم. در مدت كوتاهی نه تنها در داخل شهر آسایشگاههای ویژهای برای بیماران به وجود میآید بلكه خود شهر نیز تحت قرنطینه قرار میگیرد و دروازه های آن بر روی دنیای بیرون بسته میشود. ما از طریق گزارش روزانه ریو به اثرات طاعون بر زندگی مردم، مبارزه برای محدود كردن دامنه گسترش آن، تلاش برای ساختن سرم تازه و بالاخره فروكش بیماری و باز شدن دروازه های شهر آگاه میگردیم.
از آنجا كه این رمان نیز مانند كتاب «كوری» یك اثر كتابی ست، اولین پرسشی كه پیش میآید این است كه مكنی عنه بیماری«طاعون»چیست؟ برای این پرسش میتوان دو پاسخ داشت: نخست ــ رمان كامو مانند هر اثر نیرومند ادبی دیگر قابل تقلیل به یك استعاره نیست و نویسنده نمیخواهد از طریق یك سمبولیسم سیاسی ساده سر اداره ممیزی كلاه بگذارد و با بهانه قرار دادن یك «نشانه» پیام خود را به خواننده منتقل نماید. داستان او به راستی ماجرای شیوع یك بیماری همه گیر میباشد و برخورد افراد مختلف با این پدیده، و میتوان آن را به همین صورت دریافت و از آن لذت برد. ثانیا ــ طاعون میتواند برای ما حاوی معانی پنهان دیگری باشد كه هر خواننده از آن تعبیری خاص خود داشته باشد. به عنوان مثال شاید خوانندگان فارسی زبان اشاره جلال آلاحمد در كتاب «غربزدگی» را به یاد آورند كه گفته بود منظور كامو از طاعون همانا ماشینیسم است. اما آنچه از طریق خود كتاب و بخصوص دستیار دكتر ریو یعنی تارو مشخص میگردد، این است كه طاعون همان تمایل به آدمكشی در انسان یا سكوت در مقابل آن است. (ص 252) تارو در ضمن یك گفتگوی طولانی با ریو فاش میسازد كه چگونه در نوجوانی از خانه پدری بیرون زده زیرا دریافته پدرش به عنوان یك دادستان نه تنها حكم مرگ محكومین را تقاضا میكند بلكه در هنگام اعدام آنها نیز حضور دارد. تارو حتی نسبت به كسانی كه «میخواهند تاریخ را بسازند» و در این راه مرتكب آدمكشی میشوند معترض است. (ص 253) سرانجام وقتی كه داستان رو به پایان میرود ما درمییابیم كه طاعون در اثاثیه و فضای اتاقها به صورت «نهفته» كمین كرده است تا در شرایط مساعد از نو به صورت یك بیماری همه گیر ظاهر شود (ص 308) نكته مهم این است كه میان این مفهوم كنایی از طاعون و خود بیماری طاعون، یك پیوند نزدیك وجود دارد: یكی بیماری مرگ بار و دیگری انگیزه مرگ آفرینی در انسان است. به عبارت دیگر نویسنده میان مكنی و مكنی عنه «طاعون» یك رابطه طبیعی به وجود آورده است، نه مانند «كوری» ساراماگو باسمه ایست و نه این كه نسبت به یك گروه اجتماعی (نابینایان) برخورنده است.
تفاوت مهم دیگر كتاب كامو با كتاب ساراماگو در این است كه در اولی شخصیت ها، نام و هویت فردی دارند و هر یك در برابر فاجعه طاعون، راه های فردی خود را دنبال میكنند، و حال این كه در كتاب دوم افراد نه نام دارند و نه هویت فردی و چون یك توده بی شكل از این ور به آن ور كش میآیند. در كتاب «طاعون» ما شخصیتی چون تارو را داریم كه میخواهد یك «قدیس بی خدا» باشد: كسی كه خود را در مقابل هر حكم اعدام در سراسر جهان مسئول میبیند و از خاموشی در برابر هرگونه خشونت و قتل میپرهیزد. «شهادت» برازنده چنین قدیسی ست و عاقبت او را میبینیم كه پس از این كه طاعون فروكش كرده است به آن دچار میگردد و میمیرد. شخصیت دیگر دكتر ریو است كه میخواهد یك انسان مسئول باشد بی آن كه از مرز«یك نجابت ساده» فراتر رود (ص 163) و چون تارو قدیس گردد. هموست كه بیشترین تلاش را برای مهار كردن بیماری همه گیر به كار میبرد و به خود اجازه نمیدهد برای ملاقات همسر رو به مرگش كه قبل از شیوع بیماری به شهر دیگری رفته است، «اوران» را ترك كند. در برابر او شخصیت دیگری را داریم كه میخواهد از طریق قاچاقچیان به طور غیرقانونی از شهر بیرون رود تا بتواند به عشق خود در پاریس برسد. همچنین فردی را داریم كه در ابتدا خودكشی میكند و چون از مرگ نجات مییابد از طریق احتكار و بازار سیاه سود شخصی میبرد. شاعر داستان را نیز نباید از قلم انداخت كه در تمام مدت در صدد آن است كه یك تكه شعر چند سطری را به بهترین وجه ممكن ویرایش كند و عاقبت وقتی كه در اثر ابتلا به طاعون در حال مرگ است در نتیجه تزریق اولین سرم تازه رو به بهبودی میرود.
كامو برخلاف ساراماگو افراد را منتظر یك رهبر و ناجی باقی نمیگذارد بلكه از آنها میخواهد كه هر یك در «موقعیت»های مشخص، دست به انتخاب بزنند و مسئولیت اعمال خود را خود به عهده بگیرند. در نتیجه وقتی كه داستان تمام میشود با وجود این كه یكی از شخصیتهای اصلی داستان یعنی تارو مرده و ریو نیز سوگوار مرگ همسر خویش است، خواننده با یك امید واقع بینانه كتاب را زمین میگذارد. حال این كه در كتاب ساراماگو، ما با یك ناجی روبرو هستیم كه ما را با یك خوشبختی همگانی (بینا شدن همه نابینایان) مواجه میسازد، ولی معلوم نیست چرا این اتفاق میمون صورت میگیرد و ریشه این خوش بینی از كجا آب میخورد، و چرا ما نباید با یك بدبینی مفرط ــ از آن دست كه در رمان «1984» جرج اورول میبینیم ــ آشنا شویم؟
شاید یكی از دلایل تفاوت رمان كامو با اثر ساراماگو، در ناهمگونی دو عصری باشد كه این دو كتاب در آنها نوشته شدهاند. كامو «طاعون» را وقتی نوشت كه هنوز شور مبارزه زیرزمینی جنبش مقاومت مردم فرانسه علیه اشغالگران نازی فروكش نكرده بود و فلسفه اگزیستانسیالیسم ــ سارتر، كامو و سیمون دوبوار با اصل «مسئولیت فردی» اش در میان روشنفكران فرانسوی محبوبیت داشت. حال این كه ساراماگو كتاب «كوری» را در سالهای فروپاشی نظام شوروی مینویسد، هنگامی كه مدینه فاضله او فرو ریخته، آرمانش بی اعتبار شده و به جای آن خردگریزی پست مدرنیستی رواج یافته است. در چنین اغتشاش و بحران فكری ست كه او دلخوشانه خود را به دست قضا و قدر میسپارد و به امید رهایی، چشم به كرامت و معجزه میدوزد.
آلبر كامو در سال 1957 جایزه ادبی نوبل را برد و خوزه ساراماگو چهل سال بعد. آیا این دو نویسنده نماینده ارزش های متفاوت دو عصر هستند یا این اختلاف ارزش، انعكاسیست از تنزل معیارهای این جایزه؟
ژوئیه 2000
نسخه انگلیسی
* نقل قول های كتاب «كوری»، «طاعون» و «كلیسای جامع» از متن انگلیسی این آثار برگرفته شده. مترجم پرتغالی، جیووانی پانتیرو و مترجم فرانسوی استوارت گیلبرت میباشند.
این نوشته را برای دوست اندیشمندی که ساراماگو را خوانده و می شناسد، فرستادم. حیفم آمد که پاسخ عالمانه / ادیبانه ی او را در این جا نیاورم. این هم جواب آن دوست:
همان طور که به خوبی آگاهی، اعتبار و اهمیّت آثار ادبی و هنری در این است که در متن های گوناگون و از چشم اندازهای گوناگون قابل تفسیر و تاُویل اند. هر کس—امید است انسانی آگاه و فرهیخته—بر حسب ساختار ذهنی-روانیِ ویژهُ خود، به عبارتی توانمندی در بررسی تحلیلی و منطقی، می تواند
جنبه (هایی) از یک متن را تفسیر کند. و به گفتهُ فیلسوفِ زبان آلمانی، هانس گیورگ گادامر، تنها از طریق همامیزیِ افق های (fusion of horizons) تفسیر است که دستیابی به حقیقت یک اثر ”به احتمال" ممکن خواهد بود. از این رو، باید تفسیرهای مختلف را خواند و عبرت گرفت.
اگر به گفتهُ کاملاً درست نویسندهُ این نقد باور داشته باشیم، که کتاب ”نابینایی" اثری است تمثیلی— و باید اضافه کرد، تجریدی و نمادی—پس بر اساس تعریف، قیاس آن با واقعیّت های عینی بی مورد خواهد بود. نویسنده در بحث مبسوطی، تمثیل نابینایی در اثر عظیم ساراماگو را با عارضهُ تراژیک نابینایی قیاس می کند و بر این نظر است که ساراماگو با ریشخند و کنایه به نابینایان اهانت کرده است!
مانند این که، به فرض، بگوییم که پُرتره های کژدیسهُ پیکاسو ریشخند و اهانتی ست به آنهایی که از نقص های مادرزادی رنج می برند. یا ”تمثیل غار" افلاطون اهانتی است به بیگناهانی که در غُل و زنجیر صاحبان قدرت حتّا از روُیت نور خورشید محرومند. بینایی در رمان ساراماگو تمثیلی است به معانیِ آگاهی، هشیاری، و ذوات نادری از فیلسوفان و روشنفکران و رهبرانی ست که در گسترهُ تاریخ تحوّل و تکامل تمدّن انسانی رهنمون آدمیزادگان معمولی (نابینایان)، در جستجوی خدایان گمشده و گریزپا سرگردان بوده اند.
پیامد برداشت نادرست نویسنده، اطلاق صفت ”باسمه ای" به اثر ساراماگو و ”برداشت بی رحمانه و نفرت انگیزِ" او از عارضهٰ وخیم نابینایی ست؛ و این تصوّر باطل که سبب رویکرد ساراماگو فروپاشی
”مدینهُ فاضلهُ" او (رژیم خودکامهُ شورویِ استالینی) بوده است! در حالی که ساراماگو شاهد جنایت- های رژیم های فاشیستی در پرتغال و اسپانیا و ایتالیا، ونازیسم در آلمان بود. و بسیاری از آثار او واکنش در برابر دیکتاتوری ست. شاید ایشان با رمان ”بیناییِ" ساراماگو، که ادامهُ رمان ”نابینایی"ست آشنا نبوده است در این اثر بسیار اندیشه برانگیز، زن بینای رمان نابینایی به خاطر این که به قول حافظ ” جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد،"تحت فشار و آزار نیروهای امنیتی ست. آخر سخن این که در شناخت ساختار ذهنی-روانیِ نویسندهُ این نقد، نقل این حُکم کافی ست که به نظر او ”تنزّل معیارهای جایزهُ نوبل[!]" موجب اعطای آن به ساراماگو بوده است.
ممنون خواهم بود اگر معنی ”مکنی و مکنی عنه" را به اطلاع من بر سانی.
وقتی میتوانی ببینی، نگاه کن. وقتی میتوانی نگاه کنی، رعایت کن.
واقعگرایی جادویی ساراماگو ـــ مثلِ بقیهای هم پالکی های لاتینَش (میگل آنخل اَستوریاس، گابریل گارسیا مارکِز و کارلوس فوئِنتِس) ـــ من را چندان به خود جلب نمی کرد، تعجبی هم نداشت، از افکارِ سیاسی او آگاه بوده و میترسیدم که در آن دنیای واقعیت، افسانه و تاریخ جذب شده و ناپدید شوم، اما با خواندنِ آثارش ـــ زود به این نتیجه رسیدم که وی هیچگاه نوشتههایش را به خدمتِ ایدئولوژی چپ در نیاورده است.
کوری را به اسپانیولی خواندم، زبانی نزدیک به زبانِ ساراماگو، او خیلی خوب فروپاشی جامعه ی بشری را در قالبِ جملاتی بسیار طولانی و عمیق نشان می دهد، سرگشتگی و سردرگمی انسانِ معاصر قابلِ پیش بینی است، تا کی بی بصیرتی، غفلت و عدم بازاندیشی انتقادی نسبت به جامعه؟