دانشگاه؟ ولمون کن بابا

میم نون

 

اوسط دهه ۱۳۶۰ بود و مثل همه سال اخریها باید کنکور امتحان میدادم. برای من یجورایی اجباری بود و اصلا دوست نداشتم دوباره درس بخونم. به اصرار مادرم ثبت نام کردم و روز کنکور هرچی تو‌ ذهنم بود به اضافه اینکه نصف تست ها را هم کشکی  علامت زدم. نتایج که اعلام شد متاسفانه گفتند امید به قبولی هست.

برای تعیین رشته با چند تا از همکلاسیها انتخابهای یک شکل کردیم که اگه شد بازم با هم باشیم. یکی دو‌ماهی منتظر جواب موندم. روزنامه ها ساعت چهار عصر به دکه روزنامه فروشی میرسید و قرار بود ان روز نتیجه قبولی های کنکورسراسری را  اعلام کنن.

یکی خریدم  و شوربختانه روزنامه را که باز کردم اسم و مشخصاتم را دیدم . باید میرفتم دانشگاه زاهدان رشته عمران ثبت نام میکردم. بدبختی هیچکدام از دوستام هم اسمشون نبود و حقیقتا خوشحال نبودم.

وقتی رسیدم خونه، نشستم جلوی در و‌ قبل از اینکه وارد خونه بشم داشتم فکر میکردم چه کارکنم. گیج بودم که یهویی دختر همسایمون که بجورایی خودش و برادرش رقیب درسی برای ما بودند  و سرکوفت نمره بیست اونو میخوردیم، منو دید و‌گفت قبول نشدی؟

گفتم چرا اتفاقا قبول شدم.

خندید و گفت اره از قیافه ات معلومه.

گفتم بیا ببین.

روزنامه را از دستم گرفت و‌اسم منو دید و با تعجب پرسید، پس چرا دمقی؟ باید خدارو شکر کنی و شیرینی بخری پخش کنی.

گفتم‌ خوب علاقه ای‌ به ادامه تحصیل و درس و کلاس ندارم. الانم گیر خانواده و فامیل کمه تو هم داری چرا چرا میکنی. من که مثل تو‌نیستم مدرک بگیرم و بخوام پز بدم . شیرینی واسه تو ادامس شیک خریدم، بدم خدمتتون؟

دختر همسایه یه نگاه بهم کرد و ‌گفت واقعا برات متاسفم.

دیگه حوصلمو سر برده بود. بهش گفتم. ولمون کن بابا.

حالش گرفته شد و رفت. البته بیشتر از این ناراحت بود که من و برادرم و‌ بچه محل ها تحویلش نمیگرفتیم چون خیلی افاده داشت. وقتیکه میدید به دختر های دبیرستان دخترانه که جلوی خونمون بود موقع تعطیل شدن مدرسه تیکه  میانداختیم و عشوه تحویل میگرفتیم، لجش در میومد و از چشمهاش حسادت میبارید. فکر کنم بعضی وقتها که ماشین کمیته دنبال ما میومد، این گرا میداد و مارو میفروخته. 

به هر حال رفتم خونه گفتم دانشگاه قبول شدم. پدرم چون خودش کارمند وزارت بازرگانی بود میخواست نصیحت کنه. مثل همه پدر ها بهم گفت افرین بری درستو بخونی واسه اینده ات خوبه. اگه اداره استخدام بشی پایه و رتبه ات بالا میره و سمت میگیری و ال میشه بل میشه. ولی نخواهی درس بخونی باید بری سربازی و‌ یکراست میبرنت‌ جبهه جنگ‌. پس سعی کن درستو ادامه بده.

مادرم هم از ترس جنگ اصرار میکرد درس بخونم. بیشتر بخاطر مامانم بود که مجبوری رفتم زاهدان و تو دانشگاه با انتخاب واحد های درسی ترم اول راشروع کردم. چیز تازهای نبود شروع ترم همون مرور چرت و پرت های سال اخر هنرستان بود. چند تادرس هم استاد نداشت.

اوضاع خوابگاه هم خیلی بدتر از درس بود. به جز  تخت دو طبقه و دو‌تا پتو و‌ بالش و یک موکت کهنه هیچی نبود و چون اب لوله کشی شهر هم خوردنی نبود، یجورایی ادامه تحصیل تو زاهدان تبعید بحساب میومد.

به شوخی به بچه ها میگفتم خوش بحالمون اگر بلال سرخ کنیم بعدش بگیریم زیر شیر آب میخوریم احتیاج به اب نمک درست کردن نداره.  والا نمیدونم چه جوری اینجا طاقت میارند‌.

یکی از بچه ها  جواب داد: مردم اینجا عادت کردند چاره ای ندارند و اکثرا تو این استانهای محروم چون امکانات نیست کشیدن تریاک براشون دورهمی و تفریح بحساب میاد.

تو خوابگاه به هر اتاقی یه دبه بیست لیتری داده بودند تا خودمون بریم از تصفیه خانه که نزدیک دروازه خاش بود، آب بیاریم برای خوردن و کتری چای.

پیاده بیست دقیقه ای وقت میبرد. من خودم میرفتم آب میاوردم و هم اتاقی های تنبل حالشو میبردن. تا اینکه  چند بار از کلاس برگشتنی متوجه شدم  دبه خالیه و آبی که صبح زود میرم پر میکنم میارم، موقع برکشتن تو خوابگاه به غارت میره چون دانشجو های دیگه که درس نداشتند اتاق ها را میگشتند هر جا آب بود برمیداشتند. این بود که از خیر چایی هم‌ گذشتم  و دیگه آب نمیاوردم تا زمانیکه لازم میشد و نهایت از همون بوفه تو دانشگاه چایی میخریدم.

سال ۱۳۶۵ زاهدان خیلی کوچک بود و بجز بازار رسولی و بوتیک لته و یکی دو تا بازار دیگه هیچ جذابیتی  خاصی نداشت.

اخر هفته که با چند تا از دانشجو ها و بچه های شهر  زاهدان رفتیم اطراف شهر گشتی بزنیم، دیدم مادری تو یک نهر کوچک داره بچه هاشو شستشو میده یا بقولی حموم میکنه و ‌خیلی ناراحت کننده بود. فقر موج میزد و تو شهر هم معتاد زیاد بود.

خیلی زود پشیمون شدم از ثبت نام  دانشگاه و عطایش را به لقایش بخشیدم. چند روز بعد زنگ زدم خونه گفتم برمیگردم و چون ترم تمام نشده بود رفتم انصراف تحصیل دادم. بلیت تهران را خریدم و برگشتم.

چند روز بعدش برای سربازی باید اقدام میکردم. دفترچه خدمت را گرفتم و خودم  را به پادگان عشرت اباد معرفی کردم. مادرم خیلی ناراحت بود.

‌دختر همسایه که فهمید بجای دانشگاه میرم سربازی لبخندی از سر تمسخر در چهره اش نقش بسته بود.