نگارمن

توی مترو نشسته‌ام، قسمت خانوما، شب عیده و واگن‌ها پر شده از دست‌فروش‌های اجناس رنگ‌ووارنگ! خانومم رژهای لب چهل‌وهشت ساعته‌ی اصل، باهاشون غذا بخور بشور بخواب تکون نمی‌خوره! بی‌خود پول‌تو دور نریز گرون بخر. عزیزم کاورکننده‌ی چروک‌های پیری. نمی‌بری؟ ده سال، نه پونزده سال جوون‌ات می‌کنن! نمی‌زنی؟! ابر جادویی دارم، تموم لکه‌ها رو می‌بره، شب عیدی نساب! پودرهای معجزه‌ی گاز و رسوب‌گیر جرم‌های در قابلمه‌هاتون، مشتریایی که تلفن‌مو دارن دستاشونو بیارن بالا و بگن که چقدر خوبه! پیرمردی که با فلاکت خودشو از لابلای مسافرا راه می‌بره یه کارتن سنگین هم دنبال خودش می‌کشه، توش ویفر می‌فروشه. ویفر موزی. حتی نا نداره تبلیغ کنه. برای حفظ عزتِ نفسش چند نفری به اسمِ عیدی کمکش می‌کنن و ازش جنسی برنمی‌دارن واقعا دیگه وقت کار کردن این بیچاره نیست چرا کسی به دادش نمی‌رسه توی این مملکت.

خانم چادری کناریم که با پررویی خودشو رو صندلی شیش نفره که الان هشت نفر شدیم جا داده وسط همین بلبشور تصمیم می‌گیره جوراب‌شلواری نایلونی بخره. فروشنده که تتوی کلفت ابروهاش تا شقیقه‌هاش رسیده از زیر چادر خانومه بهش می‌گه سایزته عشقم ببر. من واسه‌ی مامانم خاله‌م زن‌داداشم هم بردم همشونم از شما چاق‌ترن! خریدار بدون یه کلمه حرف زدن به پهلوی من یه سقلمه می‌زنه و فقط به خودش زحمت می‌ده  قیافه‌شو کج‌وکوله کنه که نظرمو بدونه. بسته رو ازش می‌گیرم و از روی جدول روش بهش می‌گم اینو که نخرین، نه قدش نه وزنش به شما نمی‌خوره. یه سایز دیگه‌شو بخرین. فروشنده صداشو می‌بره بالا که تو می‌دونی یا من که ده ساله کارم اینه؟! سایزای دیگه‌شو تموم کردم و بسته‌ی جوراب رو از دست عشقش چنگ می‌زنه که تو از اولم بخرش نبودی!

کم‌کم که به تجریش نزدیک می‌شیم قطار خلوت می‌شه و مسافرا پیاده می‌شن، سه تا پسربچه‌ی کار که فال می‌فروشن فرصت بازی‌گوشی پیدا می‌کنن و با میله‌های واگن‌ شروع می‌کنن تاب‌‌خوردن و خندیدن. یه خانمی اعصاب نداره و دق‌دلی تموم هیاهوی روزهای گرفتاری‌شو سرشون فریاد می‌زنه که نکنین دیگه! بی‌تربیتا مادرتون همین‌جور زاییده ول‌تون کرده تو خیابون به جون مردم! معلوم نیست کجا هستن اصلا ننه باباتون! حرفاش اثر معکوس داره و یکی از پسربچه‌ها که بزرگ‌تره و حدود دوازده سیزده‌سالشه شروع می‌کنه بلند‌بلند آوازای بی‌ربط خوندن و سروصدا کردن و بالا، پایین پریدن.

دختر جوونی پسرک رو صدا می‌زنه که بیا کارت دارم اول که نمی‌آد، اعتمادش که جلب می‌شه می‌آد جلو، دخترک بهش می‌گه یه فال بده بعدم پسرک رو می‌شونه پیش خودش ماژیک‌شو از تو کیفش درمی‌آره و پشت کاغذِ فالِ حافظ براش نقاشی می‌کشه. پسرک نرمک‌نرمک رام می‌شه. اون دوتای دیگه هم میآن جلوی پاش روی زمین قطار می‌شینن و با دقت رقصِ رنگ و نقش رو در سایه‌ی غزلِ حضرتِ حافظ تماشا می‌کنن. اصرار می‌کنن حالا روی دست‌مون نقاشی کن. دخترک اول زیر بار نمی‌ره که ماژیک خطر داره و موادش جذب می‌شه ولی فایده نداره، گفت حالا چی بکشم؟ پسر بزرگ‌تر بدون حتی لحظه‌ای تردید می‌گه مسلسل!! حالا چرا مسلسل؟!

چون میخوام یه مسلسل داشته باشم تا همه ازم بترسن دیگه کسی بهم نگه پدر، مادر نداری! بدون بغض، با خشم و مصمم.

غم‌انگیزترین رویا، صحنه‌ی تیربارِ مسلسل در برهوتِ جهان‌ست.