سهمیه دریل و مته‎‎

میم نون

 

زنگ دوم بود. سر کلاس درس فنی رشته ساختمان نشسته بودیم و دبیرمان آقای بهادری که هم تدریس میکرد و هم مهندس ساختمان بود داشت روی تخته سیاه یکسری فرمول مینوشت. صدای چند تا ضربه به درب کلاس اومد و یکی از همکلاسیها بنام حمید با یک کیسه مشکی به دست اومد تو و گفت «آقا ببخشید اجازه هست؟ بیرون کار واجب داشتم الان تونستم خودمو برسونم.»

آقای بهادری دبیر خوبی بود. بهش گفت «برو بشین سرجات هرچند از اول کلاسم اگر بودی هیچی حالیت نبود.» همه کلاس زدن زیر خنده. خداییش انگیزه مدرسه رفتن ما یکیش همین چیزا بود.

کیسه سیاه تو دست حمید توجهم را جلب کرده بود. یواشکی حمید را صدا کردم گفتم «توپ والیباله؟ بیار جلوی کارگاه مکانیک کمپرسور باد هست بادش کنیم امروز آب بندیش کنیم.»

گفت «نه بابا دریل خریدم.»

اسم دریل که اومد دیگه حواسم از درس کلا اومد بیرون. دایی من دریل داشت ولی نمیداد دستمون بگیریم. عقده اش مونده بود تو دلم ببینم دریل و مته چجوریه؟ کارگاه هنرستان ما فقط بیل و کلنگ و کمچه داشت. رشته برق و مکانیک هم دشمن ما ساختمانی ها بودند: هیچی به ما قرض نمیدادند.

به حمید گفتم «بده ببینیم.»

گفت «نمیشه آکبنده.»

بچه های دیگه هم حرفهای ما را گوش میکردند و همه دوست داشتند بدونند حمید چی آورده؟ پچ پچ راه افتاده بود و آقای بهادری که متوجه ما شده بود، داد زد «حمید چیکار میکنی؟ نیومده کلاس بهم ریختی!»

حمید گفت «آقا ما بی تقصیریم! اینا ندید بدیدند سرو صدا میکنند. فضولن آقا!»

آقای بهادری گفت «اون کیسه رو بیار بگذار رو میز.»

حمید کیسه را گذاشت و برگشت خود آقا معلم هم کنجکاو شده بود. پرسید «این چیه؟»

حمید گفت «والا حقیقتش همسایمون تو کمیته اس گفته بود امروز تو خیابون جمهوری دریل دولتی میدن. بابام لازم داشت منم رفتم یکی گرفتم. البته دفترچه بسیج اقتصادی را هم باید ببریم مهر کنند. صدو پنجاه تومن هم میگیرند. منم زود رفتم و خریدم و زود برگشتم و اومدم سر کلاس.»

آقای بهادری گفت «عجب!» و رفت سر کیسه و یک جعبه سبز رنگ از توش آورد بیرون و عکس دریل رو جعبه دیده شد. درب جعبه را باز کرد و نگاهی انداخت و گفت «دریلش خونگیه. سه نظامش نمره دهه ولی خوبه بدرد میخوره. زنگ خورد یک سر بیا دفتر.»

بیچاره حمید اشکش در اومده بود. پیش خودش میگفت چه غلطی کردم! گوشتو بدست گربه داده بود. درس تموم شد و آقای بهادری رفت بیرون و حمید شیرجه رفت کیسه را برداشت تا بچه ها دستمالی نکنند. وقتی حمید از دفتر برگشت گفت آدرس اونجا را پرسیدند و کار خاصی نداشتند.

پرویز بمن گفت «آدرس بگیریم ما هم بریم یکی بگیریم.»

گفتم «نمیدونم بابام پول بده یا نه ولی اگه شد باشه میگیریم. اگه نخواست هم میریم میفروشیمش حتما یه سودی گیرمون میاد.»

عصری تو خونه به بابام گفتم ولی گفت «مگه نجاری یا آهنگری کار میکنی؟ بدردمون نمیخوره.»

آنقدر اصرار کردم که پولو داد و بدتر از اون دو ساعت التماس مادرم کردم که دفترچه بسیج اقتصادی را بگیرم. تازه گفت «اگر گم کنم دیگه برنگردم خونه!»

خب راست میگفت دیگه. تخم مرغ و کره و روغن و یک سری از مواد غذایی که کوپن نداشت با دفترچه میدادند. تازه هفته ای یکبار هم سهمیه سیگار بهمن و آزادی بود که بدون دفترچه نمیدادند. سیگارها را ارزون میگرفتیم و با تعداد بیشتری سیگار هما پنجاه تایی عوضش میکردم تا خاله جان مامان و شوهر عمه تریاکیم کم نیارند. دو هفته یکبار هم میومدند خونه ما ناهار میخوردند و سیگارشون را میبردند .

فرداش صبح زود با پرویز قرار گذاشتیم و رفتیم خیابون جمهوری سر آدرس. از دور صف دیدیم معلوم بود خودشه. طبق معمول و عادت وقتی تو صف وایسادیم، نفر پشت سری که اومد وایسه، بهش گفتم ببخشید یک نفر جلوتر از من هم هست رفته الان میاد.

منتظر بودیم تا مغازه باز بشه که سر و کله آقای بهادری دبیر هنرستان ما پیدا شد. مارو که دید با چشمهای از حدقه بیرون زده اومد جلو. تا خواست شرو ور بار ما کنه چشمک زدم گفتم «بفرما! پس کجا رفتی؟ جاتو نگه داشتم!»

دوزاریش افتاد و جلوی ما ایستاد. تو صف همه مردم با هم حرف میزدند و یه نگاه به ما کردند و خوشبختانه کسی چیزی نگفت. آقا معلم آروم و با تبسم گفت «شماها مگه محصل نیستید؟ الان ساعت هشتم گذشته.»

خندم گرفت گفتم «نه جناب ما درسمونو خوب بلدیم مشکلی نیست.»

ابروهاشو انداخت بالا و گفت «باریکلا ولی اینجور موقع ها کارنامه رو که میدن معلوم میشه.»

گفتم «درسته اتفاقا معلمهای خوبی داریم هوای شاگرداشونو دارند و کمکمون میکنند.»

دبیر مکانیک هم خندید و برگشت به جلو. دقایقی بعد دفترچه بسیج اقتصادی را که مهر کردند و پول گرفتند، دریل تحویل گرفتیم و اومدیم بیرون. کمی که دور شدیم گفتم «آقا اجازه سمت هنرستان میرید؟»

با پوزخند گفت «آره ولی شما که درستون خوبه واسه چی میری سر کلاس؟  تازه جواب ناظم و غیبت رو چیکار میکنی؟»

گفتم «آاقا سر کلاس که نمیایم. تا یکجا مارو برسون تا دریل بگذاریم خونه و بعدش هم امروز عصر برم مطب دکتر آذر نور گواهی بگیرم که مریض شدم و فردا درخدمتیم.»

باخنده پیکان سبز رنگشو نشون داد و گفت «بیاین سوار شین. شماها آدم نمیشید!»

الان که اینهمه سال گذشته میگم صد رحمت به ما. بچه های حالا دیگه چه موجوداتی هستند!