جهانشاه جاوید
تابستان ۱۹۹۴، شهرک غرب تهران
نشسته بودیم روی خاک نزدیک چند تا درخت باریک. دل به دریا زدم.
«ببین یه تور آمریکن اکسپرس گرفتم واسه دو هفته. با قطار از جنوب ایتالیا میریم تا میلان تو شمال. اونجا بیرون شهر یه کلیسای کوچیک خیلی قشنگ هست. با کشیش صحبت کردم. گفت آخرین یکشنبه نوامبر آزاده.»
«آزاده؟ برای چی؟»
«برای ازدواج… زن من میشی؟»
«من نمیخوام ازدواج کنم…»
***
روز بعد رفتیم پارک جمشیدیه.
گفت: «بیا یه بازی ذهنی. ازت چند تا سوال میپرسم بعد آخرش معنی میکنم. خب سوال اول: توی هواپیما کنار پنجره نشستی داری بیرون رو نگاه میکنی. چی میبینی؟»
«یه منطقه کوهستانی با پارههای ابر.»
«خب حالا با چتر از هواپیما میپری بیرون. کنار یه جاده به زمین میرسی. چه جور جادهای یه؟»
«جاده خاکی سنگی، بیشتر شبیه مسیر کوهستانی.»
«خب میری میری میرسی به یه کوزه پر از سکه. چکار میکنی؟»
«یه مشت میکنم تو جیبم و میرم.»
«بعدش میری یه کلید میبینی. چکار میکنی؟»
«کاری نمیکنم. به راهم ادامه میدم.»
«خب بازم میری جلو میرسی به آب. چی میبینی؟ دریاست؟ رودخونهست؟ چکار میکنی؟ چه مدت اونجا میمونی؟»
«یه چشمه میبینم. ازش آب میخورم تا تشنگیم برطرف شه و بعد به راهم ادامه میدم.»
«خب حالا میرسی به یه رودخونه و ازش رد میشی. چی میبینی؟»
«یه دیوار سنگی.»
«خب سوال اول نشون دهنده نگاهت به دنیاست، که گفتی کوهستانی و کمی ابری، شاید یعنی پر از پستی و بلندی و نه خیلی شفاف. سوال دوم در مورد جاده بود که گفتی خاکی و سنگیه، یعنی مسیر زندگیت صاف نیست. سوال بعدی این بود که با کوزه پر از سکه چکار میکنی که گفتی یه مشت ور میداری و میری، یعنی در زندگی زیاد پول جمع نمیکنی. بعد سؤال در مورد کلید بود که نشونه دوستی هستش و تو گفتی کلید رو برنمیداری. بعدش در مورد عشق بود، یعنی مقدار آبی که میبینی و مدت زمانی که اونجا صرف میکنی نشون دهنده عمق و دوام عشق در زندگیته. تو گفتی که یه قلپ از چشمه میخوری و میری. و سوال آخر هم در مورد مرگه، و طبق جوابی که دادی بعد از گذشتن از این دنیا اعتقاد داری که با یه دیوار سنگی روبرو میشی. نه بهشتی، نه جهنمی، نه…»
***
اواسط فوریه ۲۰۲۵، اویانتایتامبو، پرو
پیاده میدان اصلی را رد میکنم و میپیچم توی کوچه Pata K'lkillu، کنار دیوار سنگی، بغل رودخانه، در مسیر سنگی، با کوههای پوشیده از ابر در اطراف… قلبم ریخت.
ممنون جهانشاه. خوب نوشتی
معلم انشائی داشتیم که بخشی از داستانی را میخواند و به عنوان تکلیف کلاس میگفت هر کس به دلخواهش ادامه بده.
ادامه داستان شما:
به دیواری از سنگ خارا که رسیدم تازه فهمیدم که واقعا مرده ام.خیلی به معماری سنگی اینکاها در آمریکای لاتین علاقه دارم. مخصوصا قربانگاه هائی که کشیشان عین کشتارگاه آدم ها را معدوم و خون قربانیان از دیوار متمایل حدود 60 درجه به پائین سرازیر میشد. چهره های وحشتناک قربانیان بر دیوار های سنگی چنان دردآلود مینموند انگار تیغه کشتار کند بوده و با تلاش کاهنان سرانجام گردنشان قطع میشده. حالا چرا بعد از مرگ اومده ام حدودهای ماچوپیچو ؟ خدا میداند.
خیلی دلم میخواست تکلیف بهشت و جهنم من مشخص بشود اما یک پسرک روزنامه فروش در گوشم زمزمه کرد :
من خودم هزاران سال پیش قربانی شده ام و تکلیف ام مشخص نیست. خیلی ها تو نوبتند. هنوز استالین و هیتلر و نرون و قذافی و حتی پیامبرانی مثل عیسی و موسی تو نوبتند. حتی پابلو نرودا. شاعر شیلیایی.
با تعجب پرسیدم اونا دیگه چرا ؟ پسرک نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت : به هر حال همه باید از همین مسیر عبور کنند. راه دیگری نیست. تو دلم گفتم کاش چشمه ائی را در مسیر پیشبینی کرده ازش چند قلوب آب میخوردم. پسرک با پوزخند و تمسخر گفت : هیچ گزینه دیگری وجود ندارد.... همش همین دیوار سنگی هست. اون یارو به ات دروغ گفته بود.... پرسیدم این همه آدم در برزح و منتظر نتیجه چطوری وقتشونو میگذرانند ؟
پسرک نگاه مایوسی به من انداخت و گفت : همشون مثل تو هستند : فقط بلدند داستان های پرت و پلا بگند و ذرت پرت کنند. دوباره زل زدم به دیوار سنگی. ناخن انگشت اشاره امو روش کشیدم : صدای چندش آوری داد. پسرک دور شد . اخبار بهشت و جهنمو داد میزد.
ممون سیروس عزیز. امیدوارم آن دنیا به این شلوغی و شیر تو شیری نباشد! :)
این مسیر شتاب بردار نیست! وقتی قلم دست می گیریم همیشه این ما نیستیم که مسیر حرکتش را تعیین می کنیم. در زوایای ذهن ما حقایقی نهفته که به هر دلیلی گاهی در برابر دیدگان ما مجسم می شوند! شک نکنید که آن دیوار در شکمش روزنه هایی دارد که شما را از آن عبور خواهد داد! صداقت واقعی خون را به مسیر خود باز می گرداند همچنانکه شخصی که صمیمانه و صادقانه می نویسد در دل مخاطب اثر می کند. در این متن کوتاه آنچه که برایم اهمیت داشت حقیقتی بود که ذهن مخاطب را فریب نداد، چه این اثر جنابعالی باشد یا کسی برایتان نقل کرده باشد. اتفاقا در این اثر آفتاب می درخشد!! قبل از هر پیروزی و توفیق برایتان سلامتی آرزو دارم.
جی جی, خوشحالم که جا تو در این دنیای پهناور پیدا کردی.
اوائل سالهای ۹۰ بود که خاله ام از ایران برای دیدن فرزندانش به آمریکا اومده بود. من یک روز برای گردش بردمش که همه جاهای دیدنی شهر رو نشونش بدم. با هیجان از این جا به اونجا میبردمش و میگفتم, "اینجا محله چینی ها و یا ایتالیایی هاست. اینجا در فیلم "سر گیجه" آلفرد هیچکاک, کیم نواک پرید تو آب و جیمی استیوارت نجاتش داد. اینجا خونه سناتور ایالت ماست, که خاله ام با تعجب پرسید, چرا یک پاسبون جلوی خونه اش نیست! اینجا Irish Coffee اختراع شده. اینجا "همفری بوگارت" تو فیلم بازی کرده. اینجا خونه رابین ویلیامزه." بعد هم بردمش به رستوران چینی و نشونش دادم که چه طوری با Chopsticks بجای چنگال غذا بخوره.
خاله ام بعد از مدتی سکوت با لبخند گفت, "فرامرز, پسر جان, ما آدمها, هر کدوموم مون توی این دنیا جایی داریم. خیلی خوشحالم که تو جای خودتو توی این دنیا پیدا کردی."
بعد از کمی فکر پرسیدم, " خاله, جای شما توی این دنیا کجاست؟"
با لبخند گفت, "جای من توی ایرانه."
خاله ام چند ماه بعد به ایران برگشت و تا آخر عمرش اونجا زندگی کرد.
خیلی ممنون آقای خادم. بله این متن را درباره اتفاقی حقیقی در زندگی نوشتم.
فرامرز جان دم خاله شما گرم. همه سلیقه ها و آرزوهای متفاوتی دارند. مثل دوستی که دو سال دور دنیا را گشت که بهترین جای زندگی را پیدا کند و آخر سر نتیجه گرفت که آنجا ایران است. در حالی که چنین تصوری برای من و تو خیلی ها قابل درک نیست.
قربانت شراب عزیز. لطفت زیاد. خوشحالم که از این متن خوشت آمد.
جهانشاه عزیز، با آشنایی دور و مختصری که من از زندگی حرفه ای و عاطفی/ خصوصی تو دارم، فکر می کنم که تمام تعبیر و تفسیرهای آن دوست درست و بجا بوده است! من هم سعی خواهم کرد این آزمایش را با نزدیکانم برای آشنایی بیشتر به روحیه و افکار آنها انجام دهم. تو همیشه برای من پیشرو بوده ای. ممنون که این مطلب جالب را با ما سهیم شدی.
ممنون از شما مهوش عزیز. بله تست ذهنی جالبیه. البته روشن کنم که سوالهای مربوط به کوزهی پر از سکه و دیدن کلید را خوب بخاطر ندارم و بطور حدسی نوشتم. شاید دیگران این را بخوانند و دقیقتر شرح دهند.
ورای محتوا، منم با آقای شمیرانزاده موافقم جهان! سبک نوشتنت تغییر کرده و بسیار با نوشتههای قبلیت متفاوته. من اینجا قلم جدیتری رو میبینم که هم جملهبندی، هم انتخاب واژگان و هم پایانبندیش با فکر بوده. شاید هم دژاوویی اینچنینی کار خودشو برای لرزوندن قلم میکنه!
من با بخش خدمات Open AI تماس گرفتم و اونها تائید کردن که این داستان جی جی با کمک ChatGPT نوشته شده!
جهانشاه عزیز کاش این تست ترا زود نر میدانستم . خیلی دلنشین نوشته ای.