نگارمن

پدرش فئودال بود با روحیه و منش فئودالی. در ترکمن‌صحرا دشت‌ تا دشت را به زیر کشت پنبه برده بود و تنها دغدغه‌اش حفظ و حراست از حکومت بی‌چون و چرای دیکتاتوری‌اش بود.

در جوانی داماد پدربزرگ پدری‌ام شد و بعد از رفتن پدربزرگم به واسطه‌ی بزرگتر بودن‌اش پاسخ‌گوی تندخویی‌هایش به هیچ احدالناسی نبود. تمام سال و ماه از خانه دور بود و در مقر حکم‌رانی‌اش فرمان می‌داد و تنهایی‌هایش را درو می‌کرد. به طور منظم پایان هر فصل به شاهرود می‌آمد و خلق تنگش را چاشنی خواسته‌هایش می‌کرد، بلندبلند احکامش را صادر و همه را می‌راند.

هیچ‌ غریبه‌ای جرئت نزدیک شدن به حریم‌اش را نداشت، غریب‌گز بود و آشنا‌گریز!

خانه‌ای که بیشتر به قصر می‌ماند در کنار خانه‌ی اجدادی‌ام ساخت که سرسراهایش تنها جولان‌گاه باد وحشی شهرم بود. نفس را در سینه‌ها حبس می‌کرد و فضا را سنگین. چندشبی می‌ماند و انبارها و سردخانه‌های خانه‌گی را مملو از اغذیه و مواد مورد مصرف می‌کرد تا هیچ تنابنده‌ای نیازمند دکان‌های محلی نباشد.

دختر کوچک‌اش که چندسالی از من بزرگ‌تر بود با وساطت و اصرار بسیار پدرم و قبول مسئولیت‌های اجتماعی‌اش وارد آموزشگاه تربیت معلم شد. روزنه‌ای برای فرار. بعد از طی دوره‌ی آموزشی راهی روستا شد. روستای رامیان. روستایی که بعدها بسیار دانستم‌اش. روستای بیژن و منیژه. مرز سرزمین ایرانیان و تورانیان. روستایی که ییلاق پادشاهان اشکانی بود و مردمان فرهیخته‌اش در دوران انقلاب مشروطه به انقلابیون پیوسته بودند و بقولی مرکز مبارزه و اندیشه بود. روستایی که پس از قتل محمدعلی‌شاه قاجار، به سرکرده‌گی عبدالحسین‌خان جعفری رامیانی در مقابله با حمله‌ی روس‌ها از مرز ایران دفاع کردند. رامیان در صدوبیست کیلومتری شهر بود و جاده‌ای صعب‌العبور و خاکی داشت که هشت‌ماه سال به واسطه بارش‌های سنگین برف و سرمای سرکش جاده را آب می‌برد و راه بسته می‌شد و دخترک به ناچار خانه‌ای در رامیان اجاره کرد و ساکن روستا شد.

خانه که شامل دو اتاق تودرتو و آشپزخانه‌ای محروم بود. بدون حمام. در چاهی عمیق و مستقیم با دری چوبی و لکنته گوشه‌ی حیاطِ بی‌در و پیکرش حاجت شبانه‌اش را با ترس و لرز بجا می‌آورد.

در ایوان سه متری‌اش با یک متر عرض که نرده‌های چوبی ضرب‌دریِ درختان خرمالوی جنگلی آن را از حیاط مجزا می‌کرد. شب‌ها سوسوی یک فانوس نفتی که با زنجیر از سقف قلاب شده بود و آویزان تاب می‌خورد، سایه‌ی درخت آلوچه‌ی باغچه‌اش را عین شبحی ترسناک از پنجره‌ی اتاق به دیوارش می‌تاباند و کم‌کم این خانه برای صاحب‌خانه‌ی تازه‌واردش بهشتی شد که گم‌شده‌های امن و خلوت‌اش را در بیست‌سالگی دیدار می‌کرد. شاید تنها خانه‌ی مریم که در آن خاطره‌ی عاشقانه ساخت و ترنم عشق شنید.

در هم‌سایه‌گی خانه، کلبه‌ای بود که سنگ‌های لاشه‌ی رودخانه هم‌چون آغوشی، تیرک‌های چوبی پنجره‌ها را به خود می‌فشردند. و اما حیاط!! باغچه‌های‌اش با سلیقه‌ای کم‌نظیر کرت‌بندی شده بود و بذر زندگی را در کرت‌ها، نذرِ خاک‌اش کرده بودند. در هر کرت خرم‌گاهی و هر خرم‌گاه رنگی. پیت‌های خالی روغن‌نباتی با دقت کتار هم چیده شده بودند و سخاوت‌مندانه گل‌های ناز و شمعدانی را در سینه‌کش دیوار پذیرا بودند. در کنجِ حیاط، تنوری هیزمی در دل خاک که با درپوش سنگی نتراشیده‌ محافظت می‌شد مشام‌ات را به بوی نان قلقلک می‌داد. در جوارش سکویی کاه‌گلی با ارتفاع کمی از تنور میزبان وردنه‌ها و الک و ماشوک نانوایی بود و هر میهمانی را به برکت سفره‌ا‌ی ساده و بی‌ریا میزبانی می‌کرد.

صاحب‌خانه‌‌اش زن میان‌سالی بود که با پسرش مجتبی زندگی مادر، پسری می‌کردند. زیلو‌هایی دست‌بافت کف‌پوش خانه‌ی پاکیزه‌‌یشان بود و کتاب‌های مجتبی دسته‌دسته در دل طاقچه‌های نامنظم دیوار در انتظار نوبت. پشت به پنجره، کارگاه ابریشم‌بافی ربا‌ب‌خانم نشان از صنعت و هنر صاحبِ خانه داشت و رشته‌های نور آفتابِ کم‌حالِ پاییز رامیان بر ابریشمی با نقشِ دارایی سبز و صورتیِ نیمه‌کاره بازی‌گوشی می‌کرد.

مریم و مجتبی به عاشقی رفتند. روزها تدریس می‌کردند و شب‌ها در خانه‌ی رباب‌خانم با قاشق پر عسلِ قله‌ی موران به ضیافت پیاله‌ی سرشیر و نان تازه می‌رفتند. شمع‌ها تاب این حجم اشتیاق را برای روشن ماندن نداشتند. چهارسال گذشت. هیچ‌کس جرئت و یارای خواستگاری نداشت. هیچ‌کس یارای مقابله با فئودال دیکتاتور خانه‌گی را نداشت. هر بار به شاهرود می‌رفتم سوار لندرور دخترعمه می‌شدم و دو به دو از جاده‌ی توسکستان منحرف می‌شدیم و از دل کوهستان و جنگل به رامیان می‌رسیدیم. چقدر دردمند، چقدر گله‌مند و چه اندازه ترسان. ترس به جرم عاشقی.

بالاخره پدرم بر طبل مبارزه کوبید و دامادشان را راضی به دیدار کرد. مجتبی و مادرش به شهر آمدند. با تحفه‌ای به پاکی قلب رباب. شیربرنجی که شیر گوسفندش را در ساقه‌های تازه‌ی سوسن‌عنبر خوابانیده بود. شیربرنج آوردند به نیت سپیدی. غنچه‌های نسترنِ کاسه‌ی چینی شیربرنج در انبوهی از سبزی‌خشک‌های معطر محافظت می‌شد و بقچه‌‌ی گره‌زده‌اش پارچه‌ی دارایی ابریشم و دست‌بافتی بود که در کلبه‌ی پرمهرشان دیده بودم، ابریشمی که هر تارش و پودش را به قیمت جان‌اش تنیده بود.

حکم بی‌رحمانه بود. یک کلام، مَخلَصِ کلام، نه!!

مریم به شهر آمد و معلم دبستان شد. تمام دارایی‌اش هزینه‌ی تحصیل بچه‌های بی‌بضاعت و کمک به خانوده‌های‌شان می‌شد. هرگز سفر نکرد، هرگز یاری نگرفت. پدرش از دنیا رفت. مادرش هم، و ثروت بی‌کران‌اش را هدیه‌ی آموزش و پرورش شهرش کرد و شبی از شب‌های تابستان در جوانی محض به خواب رفت. روز خداحافظی با بدن بی‌جان‌اش در گورستان شهرم سرم را بالا آوردم و دور از جمعیت نگاهم با نگاه آشنایی گره خورد. تکیه داده بود بر تنه‌ی نحیف درختی نارون. مجتبی بود. پس می‌دانست. پس از هم بی‌خبر نبودند. پس باز هم دیدار می‌کردند در دره‌ی سبز «بیژن» رامیان! پس از اَهوان و شوکا حرف زدند. پس به پشتِ بام حمام «اروج» رفتند و از سعدالله‌خان میرفندرسکی گفتند.

پس مریم تارهای سفید موی مجتبی را دید و رفت! پس مریمِ جوان را داغِ عشق ربود…