ایلکای

هوای شب‌ها تقریبا خنکای بهار را دارد. آخر شب که می‌شود، لبه‌ی سمت پنجره‌ی تخت دراز می‌کشم، پنجره را باز می‌کنم و دراز می‌کشم و سرم را داخل گوشی‌ام فرو می‌برم. باد نرمی آرام آرام روی سطح پوستم می‌لغزد و نوازشم می‌کند. خانه‌های روبرویی هم‌ارتفاعم هستند؛ گهگاهی از پشت شیشه‌های ماتشان سایه‌هایی لب پنجره می‌آید و می‌رود. هیچ‌کدامشان هیچ‌وقت پنجره‌هایشان باز نیست. گاهی نیمه‌باز است؛ اما بیشتر وقت‌ها بسته‌ است.

کوچه عموما ساکت است، اما گاهی صدای جیغ چند کودک شنیده می‌شود. باد بهاری هم گاهی تند می‌شود و توری‌ را به لرزه می‌اندازد. اما خطرناک نیست. تکیلا، گربه‌ام، هم به روی تخت می‌آید و کوچه را دید می‌زند. همه‌چیز ساکن است، به جز همین بادی که یکنواخت روی پوست بدنم سر می‌خورد و می‌رود.

این صحنه امن‌ترین صحنه‌ی این روزهایم است. امن‌ترین هم‌آغوشی من با همین بادهاست. همه‌جا تاریک است. آدم‌ها یا خوابند یا می‌خواهند بخوابند. حتی گربه‌های توی کوچه هم از سر فهلی جیغ نمی‌زنند. تکیلا هم کمی به بیرون نگاه می‌کند و آرام همان‌جا کنار پنجره خوابش می‌برد. من می‌مانم و صدای موسیقی پیانوی یکنواختی که برای خودم گذاشته‌ام. گاهی در این نقطه می‌توانم به هیچ‌چیز فکر نکنم. می‌توانم این لحظه را تا ابد ادامه دهم.

دلم برای داشتن چنین کیفیتی از زندگی برای دیگر لحظه‌های زندگی تنگ شده‌. جایی که جزئیات زندگی این قدر درگیر ریز و درشت مناسبات نیستند. جایی که بدنم از فرط مناسبات محیطی منقبض نباشد. در این لحظات خودم هستم. خودی سرشار از آرامش. چیزی نادر در این روزها. دوست دارم تا ابد بدون لباس در این تخت فرو رفته باشم، شب باشد، موسیقی تمام نشود، کوچه ساکت باشد، و من همچنان از لذت نوازش باد به خود بپیچم.

می‌گویم کرخت شده‌ام. می‌گوید از حال رها شده‌ای و به آینده‌ خیره ‌شده‌ای. می‌گویم نمی‌توانم، حالم آینده‌ی دیروز است که هم‌زمان در حال بودم و به آینده نگاه می‌کردم. از بس آینده‌اش دستخوش تغییرات ناخواسته شد، دیگر نمی‌توانم تحملش کنم‌. همیشه اینطور نبوده‌ام. حال را درک کرده‌ام. زمانی حالم در لحظه‌ی حال بود و آینده‌ام نیم‌نگاهی به جلو. اکنون کدر و متروک شده‌ام. مثل ایستگاه قطاری که روزگاری پر از تردد بوده، اما حال فقط یک واگن متروکه و ریل پر از چمن و گل و گیاه دارد.

می‌گوید همین است که هست. اگر الان حالت را فدای آینده کنی، حال آینده‌ات هم همین حال می‌شود. چیزی نمی‌گویم. به کف زمین نگاه می‌کنم. به انگشتان پاهایم که حالا پس از یک عالمه پیاده‌روی و داخل کفش بودن باید حسابی گرمشان شده باشد و عرق کرده باشند. به مچ پاهایم نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد همین الان کفش‌هایم را درآورم و پاهایم را در چشمه‌ی آب گرم فرو ببرم. بعد که خوب پاهایم داخل آب خیس خوردند، همانجا با گرمی نوازش آب روی پاهایم بخوابم. آن‌قدر بخوابم که خورشید دیگر از پشت پلک‌های بسته‌ام سایه‌ی درخت‌ها را روی چشمانم نندازد. آن‌قدر که آب چشمه سرد شود. آنقدر که درخت‌ها زرد شوند.

می‌گوید خب؟ همچنان چیزی نمی‌گویم. صرفا به روبرو نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که چقدر بودن در حال برایم نشدنیست. فکر می‌کند دارم به او نگاه می‌کنم؛ اما صرفا دارم به یک جای دور نگاه می‌کنم. سیاهی چشم‌هایم به سمت اوست، اما مغزم کیلومترها از این اتاق چندمتری دورتر است. کفش‌هایم را درنمیاورم. دیگر او هم چیزی نمی‌گوید. در سکوت به او نگاه می‌کنم.

شاید بهتر است دراز بکشم. دیگر تحمل وزنم را ندارم. می‌خواهم بیشترین سطح تماس با زمین را داشته باشم. تا جایی که می‌توانم بدنم را با زمین مماس کنم. شاید در آن فرو بروم. شاید هم ارتجاعی شود و مرا به بالا پرتاب کند. آنقدر که از ابرها رد شوم. آنقدر که مرزی نبینم. شهر و کشور نقطه شوند. زمین نقطه شود. ماه نقطه شود. به درون خلأ زمان و مکان پرتاب شوم. اما باز هم برمی‌گردم. به زودی صدایم می‌زند. بازهم باید تظاهر کنم که دارم به روبرو نگاه می‌کنم.

تا به خودم میام، می‌بینم غرق شدم توی خاطرات. منتظر اشاره‌ای‌ام که خودم رو غرق کنم توی این جریان‌ها. اگه احساس اضطراب می‌کنی، اسم ۵ تا چیز اطرافت رو بگو.

خب، لپ تاپ، تخمه، کاسه، قاشق، هندزفری، یونولیت. چندتا شد؟ الان دیگه باید یادم رفته باشه. اما هنوز هست که. پس چی شد؟ ‌یه بار دیگه. کتاب. مچ‌بند. فلاسک. چراغ مطالعه. دستمال کاغذی. تراش. قرص. پرتقال. چندتا شد؟ هنوز هم منتظر اشاره‌ای‌ هستم که منو غرق کنه توی این جریان‌ها. منو ببره به اون زمان‌هایی که لابلای درخت‌های دوران جوانی زیر بارون قدم می‌زدم و مدام زیر لب غر می‌زدم که «اه چقدر از بارون بیزارم». اما در واقع دغدغه‌ام سرما بود. در واقع دغدغه‌ام این بود که کفش‌هام خیس می‌شدن.

اگه احساس افسردگی می‌کنی ۵ تا چیز رو نام ببر. ساعت. چراغ. دیوار. لحاف. تخت. پتو. چندتا شد؟ باز به خودم میام و می‌بینم دارم غرق می‌شم. انگار توی آب نیستم. انگار اصلا آبی در کار نیست. انگار توی باتلاقی از جنس نفت و قیر گیر کرده‌ام. هرچقدر دست‌وپا می‌زنم بیشتر فرو می‌رم. باز هم باید بشمرم؟ دیگه چیزی نمونده که بخوام نام ببرم. فقط درخت‌ها به خاطرم میان. درخت‌های بلند؛ کشیده؛ سرفراز؛ درخت‌های سبز، اما اینجا هیچ درختی نیست. اینجا هیچ چیز سبزی نیست. فقط درخت بی‌جون نارنج وسط حیاط مونده. اون هم که الان فصل نارنج نیست.

اگه احساس می‌کنی غم داری پنج تا چیزی که می‌بینی رو نام ببر. پله. زیرزمین. عکس. بالشت. خواب. چندتا شد؟ تو مگه خواب رو می‌بینی؟ بله که خواب رو می‌بینم. خواب همیشه جلوی چشممه. خواب جاییه که بیشترین میزان خودم رو دارم. روحم به روی شهر به پرواز در میاد. دراز می‌کشم روی آسمون شهر و به ابرها نگاه می‌کنم. ساختمون‌ها و خیابون‌هاش از زیر بدنم می‌گذرن و می‌رن. من هم ابرها رو می‌شمرم. بالای همه‌ی این‌ها قل می‌خورم و جاری می‌شم. پرواز می‌کنم و می‌گذرم و میرم. حالا چی؟ حالا پنج تا چیزی که می‌بینی نام ببر: ابر. خورشید. آسمون. ستاره. ماه.