ایلکای

زنجیری که تک تک حلقه‌هایش از بین رفته باشد و آخرین حلقه‌ش مانده باشد همچنان زنجیر است؟ می‌داند هویتش چیست؟ همچنان به خود زنجیر می‌گوید؟

حلقه‌ی آخر چنین زنجیری شده‌ان در مواجهه با خیلی چیزها. تک تک حلقه‌ها به نوعی در مسیر کنده شده‌اند و حالا اینجا مانده‌ام. نه می‌دانم که دیگر به دردی می‌خورم، نه می‌دانم که دیگر می‌خواهم به این درد بخورم. فقط می‌دانم تا این حلقه‌ی آخر کنده نشود نمی‌توانم از زنجیر بودن صرف نظر کنم. اما آخر از چه چیزی کنده شود؟ چطور می‌شود کنده شود؟ نکند زنجیر زمانی زنجیر بود که دو حلقه داشت و الان هیچ چیزش مشخص نیست؟

اجتماعی‌تر شده‌ام. ترجیح می‌دهم زمان‌های تنهایی‌ام هم به شکل انزوا در جمع و تمرکز روی کارها در دل جمعیت باشد. همین شاید نشانه‌ی خوبی است. یک چیزهایی را دارم کم کم می‌پذیرم. یک چیزهایی‌ که تغییر ناپذیرند و چاره‌ای برایشان ندارم. همان تمثیل «پرومتئوس» که سال‌هاست به آن فکر میکنم؛ همان کارکرد را برای زندگی‌ام دارد. جگرم هرروز قرار است توسط این عقاب خورده شود؛ با ترس و لرز باید از خیابان‌ها رد شوم؛ همه‌ش منتظر این باشم که خبر دستگیری دوستی را به خاطر پوشش اختیاری‌اش بشنوم؛ یا خبر کتک خوردن دوستی به خاطر جلوگیری از آن دستگیری‌ها!

قرار است میلیون میلیون سرمایه دود شود و خرج موشک و بمبی شود که به مقصد هم نمی‌رسند. قرار است چیزی دست و بالم را نگیرد. قرار است پشتوانه‌ای نداشته باشم. همان عقاب! همان عقاب قرار است هرروز بیاید و جگرم را بخورد و فردا باز هم جگرم بروید. و باز عقاب بیاید. خب بشود! درد که دارد؛ اما می‌توانم با همین درد هم یک کارهایی بکنم حداقل. در همین فاصله که جگرم می‌روید و عقاب استراحت می‌کند.

حقیقتا وقتی برمیگردم و به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ چیز مثل قبل نبوده و نیست. ترس‌ها می‌تونن مارو به عقب برونن و مجاب کنن که شاید داره اتفاقی شبیه اون ترومایی که قبلا با اون مواجه شدیم رخ می‌ده.

اما اینطور نیست. هیچ چیزی تکرار نمی‌شه؛ حتی اگه پوسته‌ی ظاهری اون در حال تکرار باشه. همه چیز مدام در حال حرکته. مدام در حال تغییر کردنه. فقط ممکنه از دوباره اتفاق افتادن یه چیزی مثل قبل بترسیم. در حالی که اگه دقیق نگاه کنیم هیچ وقت، هیچ چیز و هیچ کجا دقیقا عین قبل رخ نداده و هربار چیزی تازه در دل خودش داشته.

مشکل از اینه که ما بی‌حوصله شدیم و دوست داریم چیزها رو سریع تحلیل کنیم و روی اون‌ها نایستیم. که اگه بتونیم و بایستیم می‌بینیم که دو اتفاقی که در دو بازه‌ی زمانی متفاوت رخ دادن، چه تفاوت‌های عمیقی با هم دیگه داشتن.

این هم البته تقصیر ما نیست؛ جهان امروز همچین چیزی می‌طلبه. جهان امروز ریتم همه چیز رو سریع و سریع‌تر کرده و جایی برای ریتم کند باقی نمونده. تعریف‌ها جوری شدن که ریتم کند یعنی مرگ! و خب کی گفته ریتم کند مرگه؟

ریتم کند لازمه‌ی مواجه‌شدنه، لازمه‌ی درک و هضم چیزی فراتر از ظواهرشه. لازمه‌ی اینه که بتونی دست بندازی توی قلب یک ماجرا و دل و جگرش رو برای خودت بکشی بیرون و با اصلش مواجه بشی. نه با اون پوسته‌ی بیرونی. قانع بودن به پوسته‌ی بیرونی، همون چیزیه که توهم تکرار میده. توهم تکرار هم که خوراک همون ترسه.

ما میترسیم از اینکه دوباره بلند شویم و دوباره سرکوب شویم، از دوباره های بیهوده میترسیم اما این را فراموش میکنیم که هیچ اتفاقی شبیه هم نیست، در اصل اگر غرق در این حس شویم که همچنان هم یادآوری‌اش هیجان‌انگیزست:

یک شبی می‌خوابیم، صبح فردایش بلند می‌شویم و می‌بینیم تمام شده‌اند. تا قطره‌ی آخرشان. تماماً دود می‌شوند و به هوا می‌روند. به همین پوچی. سقوط این موجودات بی‌بته همین شکل است؛ ابسورد، تهی و بی‌چیز.

همسرایان هم به خودشان زحمت نخواهند داد که سقوطشان را اعلام کنند. شاید به اندازه‌ی اهمیت سرنوشت روزنکرانتز و گیلدنسترن در هملت شکسپیر باشند. همین. همین هم زیادست. کمتر از این‌ها. خیلی خیلی کمتر. آنقدر که در بینام ترین متون و پادکست‌ها هم گم شوند. نقطه‌ای شوند در تاریخ. تو گویی از اول هم نبوده‌اند.