ایلکای

۱. دبستان که می‌رفتم بالای تخته‌سیاه عکس سه‌تا آخوند بود. اسم هر سه تا با «خ» شروع می‌شد. من تازه رسیده بودم به وسط‌های الفبا. روی همه‌چیز دنبال حروفی که بلد بودم می‌گشتم و با خودم هی تا پنجاه می‌شمردم، از اوّل، مبادا چیزی‌ش از یادم رفته باشد. به عکس آخوندها که نگاه می‌کردم، بالای تخته، فکر می‌کردم باید آخوند باشی و اسمت با «خ» شروع شده باشد تا رییس‌مئیس‌ات کنند.

بعد، خانه که می‌رفتم، به پوستر و کاست‌های آدم‌های سیبیلو و غمگین نگاه می‌کردم. همه با «ف» شروع می‌شدند. فرهاد بود اسم یکی، اسم آن یکی که عصبانی‌تر از بقیه بود فریدون و آخری که نه سبیل داشت و نه عصبانی بود -فقط از یک چیزی غمگین بود- فرامرز. خب، این‌که نمی‌شد اتفاقی باشد. چطور هم بالا-تخته‌ای‌ها با یک حرف شروع می‌شدند و هم این‌هایی که انگار از همه‌ی خواننده‌ها زورشان بیش‌تر بود، با یک حرف؟

جهان حتماً الگویی‌چیزی داشت. تیمِ «ف»ها برای من دشمن تیمِ «خ»ها بود. چون هروقت درباره‌ی «گنجیشک اشی‌مشی» می‌پرسیدم، و می‌پرسیدم «چرا ته اون فیلم سیاه‌سفیده هم که می‌دیدین بود؟» یک‌چیزهایی می‌گفتند درباره‌ی این‌که توی دنیا یک‌سری آدم زور می‌گویند به یک‌سری دیگر، و آن سریِ دیگر قبول نمی‌کنند. زیر بار نمی‌روند. بعضی‌هاشان نه تنها زیر بار نمی‌روند، بلکه آواز می‌خوانند تا این فن را یاد بقیه هم بدهند.

خب، این برای من قهرمان‌بازیِ تیمِ «ف» بود. هرچند درست نمی‌فهمیدم آن نفر آخر، فرامرز که از چیزی عصبانی هم نیست، چطوری دارد این کار را می‌کند؟ «اگه یه روز بری سفر» نمی‌فهمیدم چه ربطی دارد به زیر حرف زور نرفتن و قوی بودن، هرچند، با این حال، از همه‌شان بیشتر دوستش داشتم. به خودم فکر می‌کردم، وقتی حروف الفبا تمام شده بود.

خیلی که گذشت، وقتی که احساس می‌کردم دیگر حروف الفبا را می‌توانم درس بدهم و بعد از سیگارهای قایمکی آدامس می‌جویدم و می‌خواستم هرجور شده آلبرکامویی‌چیزی بشوم تا دیر نشده، متوجه شدم فقط توی یک صداست که می‌توانم آرام و قرار بگیرم چند لحظه. چیزمیزهای کلاسیک را نمی‌فهمیدم. جز jazz را هنوز نمی‌شناختم. رپ گوش می‌کردم. هرچند نهایتاً یک ربع می‌شد گوش کنم. بقیه هم زیادی بی‌دغدغه بودند به نظرم، یا داشتند ادای دغدغه داشتن درمی‌آوردند.

برگشتم به تیم «ف»ها. فرهاد معلم بود. پدر، یا چنین چیزی. فریدون فروغی از بچگی هم بیش‌تر حوصله‌ام را سر می‌برد. فرامرز اصلانی معجزه بود امّا، کیفیتی داشت که بیش‌تر از مجموعه‌ی اجزاش بود. یک چیزی که نمی‌توانستم بگویم، پس ده هزار بار در روز گوش کردم تا بتوانم آن چیز را بگویم. تا بفهمم چرا او توی تیم «ف»ها بود. او نماینده‌ی بزرگ یک مفهوم بود، که حالا می‌توانم بگویمش. بالأخره. حالا می‌توانم بفهمم و به کودکی‌ام جواب بدهم که می‌پرسید «چرا او هم جزو قهرمان‌هایی است که برای مردم آواز می‌خوانند تا مردم آدم‌های قوی‌تر و بهتری باشند، بدون این‌که عصبانی باشد؟»

فرامرز اصلانی برای من نماینده‌ی صورتِ زندگی‌خواهِ سیاست است: یک مهر-سیاست/ Love-politics. کسی که زیرسازه‌ی همه‌چیز را دوست داشتن می‌بیند، و درست همین‌جاست که از عشق مفهومی سیاسی، یک سلاح برای اشاعه‌ی زندگی ساخته می‌شود. خود همین بازپس‌گرفتنِ مفهوم «مهر/عشق» از سازوکارهای سرکوبی که می‌خواهند رامش کنند و تبدیلش کنند به یک انفعالِ همگانی، کار بزرگ فرامرز اصلانی بود. او موظف بود چیزی را یادآوری کند، و کرد: تولید کردن زیبایی، تولید کردن بهانه‌هایی برای دوست داشتنِ اجزای جهان، رادیکال‌ترین مقاومت آدم است: تنها راهِ قطعی در هم کوبیدنِ تیم «خ»ها که هی لباس عوض می‌کنند و همه‌جای تاریخ و همه‌جای جهان، آدم‌ها را توی باتلاق زشتی و مرگ گیر می‌اندازند. فرامرز اصلانی همیشه چیزی بیشتر از این‌ها خواهد بود. چیزی که سرریز می‌کند. یک حرکتِ بدونِ متحرک: پژواک.

۱,۵. فرامرز اصلانی برای من بزرگ‌تر از این حرف‌هاست که بخواهم درباره‌اش «چیزی» بگویم. خواستم دست‌کم درباره‌ی کسی که از بچگیم یک قطب‌نما بوده است، درباره‌ی همین کیفیتش -که از گفته‌شدن فرار می‌کند- چیزی بگویم. نه از خودِ او. چون او بیرون از زبان من ایستاده، و یادم می‌دهد تا حرف بزنم. او قبل از اینکه تو عشق‌وعاشقی‌ام دخالت کند، از اوّل نوجوانی، با استقلال ظریفی که در کارنامه‌اش داشت، برای من معلّمی همیشگی بود درباره‌ی چطور کار کردن؛ از نوجوانیم که خواستم هرجور شده کارهایی کنم، او درِ گوشم تقلب‌هایی بهم می‌رساند.

بعدتر که فهمیدم همه‌کارِ آلبومش -آلبومی که در ۲۰ سالگی ساخته بود و بعد از ۵۰ سال مثل روز اول هنوز زنده است- ، از تنظیم گرفته تا ترانه و آهنگسازی و آواز، با خودش بوده و اسم آلبوم را گذاشته بوده «دل‌مشغولی‌ها» همه‌چیز دستم آمد. انگار «راز» را فهمیدم، که باید چطور و برای چی کار کنم.

۲. مردن برای جانی، این‌قدر ظریف، زیادی سنگین است. خوب است که دیگر تا ابد نخواهد مرد؛ به قول نصرت رحمانی «دگر نمی‌شکند باد، شاخه‌ی بِه را.»