تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل بیستم


آزادی تعریف مشخصی نداره اگه در توالت رو به روی آدم قفل کنن، معنی آزادی می شه اتاق نشیمن.

...اولین بار که توی زندگی بازداشت شدم شونزده سالم بود.

پسر عموم عشق موتور سنگین داشت.

ترک هندا هزارش نشسته بودم و دور دایره عشرت آباد می چرخیدیم که ماشین کمیته دنبالمون کرد. اول سعی کردیم فرار کنیم ولی دم ضلع غربی پادگان تیر مشقی شلیک کردن و پسرعموم مجبور شد بزنه کنار. بردنمون کمیته ملک، توی حیاط نشوندنمون تا برامون پرونده درست کنن.

اولش هیجان انگیز بود، حس خلافکارای حرفه ای رو داشتم اما یه خورده که توی حیاط نشستیم نظرم عوض شد.

یه معتاده رو آوردن لب یه حوضچه سیمانی و مایع ظرفشویی ریختن توی حلقش که بالا بیاره، آخه انباری زده بود یعنی کیسه های کوچیک هرویین توی شکمش مخفی کرده بود. طرف با صدای بلند عق می زد و بالا میاورد ماموره هم هی می زد پشت سرشو فحشش می داد.

توی همین حیص و بیص یه جوونکی رو آوردن که کفش قرمز پوشیده بود و پشت مو گذاشته بود، بیچاره دو سه تا سیلی محکم بابت کل کل کردن از مامور همراهش خورد، با گونه های سرخ نشست یه گوشه دیگه حیاط، تکیه داد به دیوار سیمانی و سرش رو گذاشت روی زانوهاش.

چند دقیقه بعد یکی دیگه رو آوردن که یه ریش توپی داشت و تسبیح می چرخوند. یه سربازی به یک سرباز دیگه که ظاهرا تازه وارد بود اطلاعات می داد که این جاکش رو دیدی با او ریشش، کلاهبرداره، هفته ای یه دفعه میارنش اینجا. معلوم نیست چه کلکی می زنه که نمی فرستنش دادگاه.

اداره آسایش شهر سلیمانیه در بدو ورود، منو هفده، هجده سال عقب برد و یاد کمیته ملک انداخت ولی خیلی زود متوجه شدم که کمیته ملک در قیاس با اداره آسایش، باغ فردوسه.

...

با جمال از تاکسی پیاده شدیم و دوان دوان رفتیم ته صفی ایستادیم که جلوی یه دیوار سیمانی بلند تشکیل شده بود.

درش همین جاس؟

آره صف زود می ره جلو نگران نباش.

من به جز دیوار چیزی نمی دیدم ولی صف با سرعت مناسبی حرکت می کرد و بعد از چند دقیقه رسیدم به یک شکاف که اونورش یه دیوار سیمانی کوتاه تر بود.

دو تا مامور اینور و اونور شکاف ایستاده بودن و از مردم سوال می کردن که با کدوم قسمت کار دارن، هر کی هر چی جواب می داد با دست به سمت راست اشاره می کردن، ظاهرا همون یه سمت رو داشت و سوالها فرمالیته بود.

من و جمال رو هم به همون سمت راست هدایت کردن، جایی که دوباره همون صف تشکیل شده بود و با همون سرعت جلو می رفت.

بعد از رد کردن دیوار دوم از دیوار سوم و چهارم هم گذشتیم تا به دیوار پنجم رسیدیم، هر کدوم از دیوارهای سیمانی یه شکاف داشتن که ازش رد می شدیم و دم یه دیوار دیگه صف می کشیدیم. شک نداشتم که با چشمان باز دارم خواب می بینم و لای صفحات کتاب قصر کافکا گیر کردم.

جمال متوجه حیرت من شد و گفت: چیزی نیست. این سختگیری برای مقابله با تروریست هاست، اگه دستشون برسه اینجا رو می ترکونن.

بلاخره با رد شدن از شکاف آخرین دیوار سیمانی به یک عمارت زشت رسیدیم که شکل اداره گذرنامه در شهر آرا بود، انگار که معمارش یکی باشه، از همون جنس در و پنجره داشت و حتی اتمسفر و بوی محیط هم یکی بود.

برای درک اینکه به جای خطرناکی پا گذاشتم نیاز به حس شیشم نداشتم، بعضی ها رو با دستبند جا به جا می کردن و بعضی ها روی نیمکتهای چوبی پشت اتاقها پرونده به دست خوابشون برده بود.

از دو سه نفر پرسیدیم: بخش پاسپورت کجاس، که نمی دونستن. اما بلاخره یکی راهنمایی کرد و به یک اتاق دو متر در دو متر رسیدیم، اتاقی که بر خلاف بقیه اتاقها خلوت بود و به جز یک مرد لاغر سیبیلو که همون داخل داشت سیگار می کشید کسی دیگه ای دور و بر نبود.

جمال دو سه جمله ای باهاش حرف زد و مرد سیبیلو در حالی که سیگارشو توی استکان خالی چاییش می تکوند از من پاسپورت خواست.

پاسپورت و بلیط و برگه ورودم به عراق رو یکجا دادم دستش.

سیگارشو با لبش محکم نگه داشت و یک چشمش رو بست که دود نره توش و با اون یکی چشم عکس پاسپورتم رو با خودم مطابقت داد.

من با خوش خیالی لبخند زدم و عینکم رو برداشتم که شکل عکس قدیمی توی پاسپورت بشم و زود مهرش بزنه و بهم برگردونه.

ولی مرد سیبیلو که سیگارش به فیلتر رسیده بود فکر دیگه ای توی سرش داشت. ته سیگارشو توی استکانش خاموش کرد، بلند شد، از پشت میزش اومد اینور و به ما گفت که دنبالش بریم.

دنبالش راه افتادیم تا رسیدیم به یک اتاقی که یه سرباز پشت درش نشسته بود. سربازه جلوی ما رو گرفت و همون جا نگه داشت و فقط مرد سیبیلو داخل اتاق شد.

چند دقیقه ای موندیم تا در دوباره باز شد. یه سرباز دیگه کله اش رو کرد بیرون و به ما اشاره کرد که بریم داخل.

اتاق بزرگی بود که بیخش، پای پنجره، یه میز گرد بود. دو سه نفر دور میزه جمع بودن و به زبون کردی بحث می کردن. با دیدن ما ساکت شدن و یکیشون که کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود و کروات صورتی خال خال داشت به انگلیسی از من پرسید که چرا پاسپورتم مهر ورود نداره؟

این اولین بار بود که توی کردستان مستقل یکی خودشو موظف می دید که با یه تبعه نیوزلند به جای فارسی انگلیسی حرف بزنه.

با خوشحالی براش توضیح دادم که از مرز پنجون با شناسنامه اومدم و حالا هم می خوام از مرز هوایی با گذر نامه خارج بشم.

یه خورده با دقت نگاهم کرد و یهو نیشش تا بناگوشش باز شد همونطور که پاسپورتم رو با یه دست ورق میزد و براندازم می کرد با دست دیگه گوشی تلفن رو برداشت و یک شماره داخلی سه رقمی گرفت. من احمق به خیال اینکه مرد متمدن و انگلیسی بلد متوجه مشکلم شده در جواب لبخندی که از چهره اش پاک نمی شد، نیشمو تا بنا گوش باز کردم و منتظر مهر های مورد نیاز شدم.

اما به محض اینکه چند جمله پشت تلفن به کردی گفت، چهره جمال درهم رفت و شروع به داد و هوار کرد.

لبخند از چهره من پاک شد. از میون حرفهاشون فقط کلمه کوموله برام آشنا بود. جمال باهاش یکی به دو می کرد ولی اونای دیگه بلاخره جمال رو ساکت کردن و مرد کرواتی دوباره به حرف اومد و اینبار به فارسی بی لهجه رو به من گفت

چون برای حزب کوموله کار می کنی مشکلی نداری فقط می ری پیش ماموسا محسن چند تا فرم پر می کنی.

پیش چی چی محسن؟

ماموسا محسن، ساختمونش همین پشته سرباز باهات می فرستم.

فرم چی پر می کنم؟

چند تا سوال ساده اس برای خروجته مشکلی نیست.

به جمال نگاه کردم که هنوز عصبانی بود نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. اون مرد با من خیلی مهربون حرف می زد و دلیل جر و بحثش با جمال رو نمی فهمیدم و نمی تونستم در همون لحظه بپرسم. با خودم فکر کردم شاید جمال از اینکه باید معطل فرم پر کردن بشیم عصبانیه و می خواد سرعت کار رو ببره بالا به همین دلیل دوباره به همون جنتلمن گفتم: ببخشید یه نکته، یک ساعت و نیم دیگه به پروازمن بیشتر نمونده، پر کردن فرم ها چقدر طول می کشه.

با همون خنده مرموز جواب داد: حداکثر ده دقیقه.

پشت بند این جواب سرباز جدیدی وارد اتاق شد و دستورات لازم رو روی تکه ای کاغذ کوچیک دریافت کرد و من و جمال رو همراه خودش برد به یک ساختمون دیگه.

توی همون فاصله کوتاه سعی کردم ببینم روی تکه کاغذی که دستشه چی نوشته شده ولی فقط عدد و رقم روی کاغذ بود و بیشتر شبیه رمز عملیات بود تا چیز دیگه.

به مقر ماموسا محسن که رسیدیم سربازه پشت یه در آهنی نگهمون داشت و در زد.

چند دقیقه ای طول کشید تا در رو باز کنن و توی این فاصله فرصت کوتاهی برای گپ زدن با جمال پیش اومد. جمال یه بند به مرد کرواتی فحش می داد

مادر......خار......فلان ...به... فلان

چرا جمال چی شده مگه؟ چی گفت یارو؟

این خواهر جنده زمان صدام بعثی بود، من می شناسمش، اینا رنگ عوض کردن برای ما شدن رییس... زن ...فلان...

حالا ولش کن ، شاید این سربازه فارسی بلد باشه

...ننه اش ...مادر فلان...

جمال جان اونو بی خیال سر من چی میاد، سری تکون داد و گفت خدا کنه نگه ات ندارن... پشت این درجهنمه.

چهار ستون تنم لرزید ولی قبل از اینکه اطلاعات بیشتری بگیرم یکی در رو باز کرد و بعد از دو کلمه صحبت با سربازه به من اشاره کرد که برم داخل.

مثل توله سگی که می خوان به زور از مادرش جداش کنن، ملتمسانه به جمال نگاه کردم که تنهام نذاره و دنبالم بیاد اون بیچاره هم تا لای در اومد ولی ماموری که در رو باز کرده بود با کف دست زد به سینه ستبر جمال و با صدای بلند دو سه جمله کردی گفت که احتمالا معنیش می شد

کجا یابو، با تو کسی کاری نداره.

در آهنی بسته شد.

اونور یه راهروی نیمه تاریک بود، ماموره یه دست بند چرمی کثیف به دستام زد و بازوم رو گرفت و به سمت انتهای راهرو برد.

در انتهای راهرو پلکانی بود که ازش بالا رفتیم و وارد اتاقی در طبقه دوم شدیم.

یک اتاق بازجویی کلاسیک، چارپایه، میز کوتاه، چراغ مطالعه، و ماموسا محسن، مرد بازجویی که لباس نظامی پلنگی به تن داشت و سبیلش مثل فرچه بود. اما بیشتر از هر چیز تکه تسمه ای که دور دستش پیچیده بود جلب توجه می کرد.

 

فصل بیست و یک

روی کاغذ خط خطی کردن آسان است.

می توان راهی کشید، پا در آن گذاشت و تا انتها رفت.

...

دور اتاق می چرخید... فحش می داد... داد می زد... برگه هایی رو که پر می کردم پاره می کرد... با مشت روی میز می کوبید... ولی از تسمه ای که دور دستش پیچیده بود استفاده نمی کرد.

بلوف بدی خورده بود، ماموسا محسن اعتراف گیر... تازه داشت پاسپورتم رو ورق می زد وبا خودش سبک سنگین می کرد که با چه سوالی بازجویی رو شروع کنه که من به صورت کاملا ناخودآگاه و غریزی با پیروی از تئوری من درآوردی خودم به اسم، خلاقیت هنگام وحشت، زیر لب بهش گفتم من خبرنگارم دست بهم بزنی آبرو و حیثیتتون رو می برم، همه عالم می دونن که اینجام.

...

ماموسا به کردی یعنی معلم، ماموسا محسن منو یاد معلم پنجم ابتدایم انداخت... آقای آیتی... اونم یه سبیل مشکی کلفت داشت و همیشه کمربندشو دور دستش می پیچید و آماده ادب کردن ما بچه ها بود.

سالهای اول دهه شصت، هنوز مدارس آیین نامه مشخصی برای برخورد با کودکان نداشتن، هرج و مرج بعد از انقلاب هم مزید بر علت بود. آیتی از این فرصت سوء استفاده می کرد و عقده هاشو سر ما خالی می کرد.

اون وحشی ترین حرومزاده ای بود که توی زندگیم دیدم. اگه روزی دو سه نفر رو با کمربند نمی زد شب نمی تونست سرشو راحت روی بالش بذاره.

ما بچه ها فهمیده بودیم که چه وقتی دقیقا از کوره در می ره، درست موقعی که با دست راستش تارهای سمت چپ سبیلش رو می تابوند.

ماموسا محسن هم دقیقا داشت همین کار رو می کرد که بهش گفتم خبرنگارم.

مثه شیری که شکار توی چنگشو ازش کش رفته باشن خرناس می کشید و دور خودش می چرخید.

دلش می خواست تیکه پاره ام کنه ولی از ترس کونش فقط عربده می زد... احتمالا بهش سپرده بودن سوتی موتی جلوی خبرنگارای خارجی ندی ها، قراره که همه دنیا فکر کنن کردستان مستقل بعد از فروپاشی دیکتاتوری صدام، با کمک آمریکایی ها شده بهشت.

حتی اگه نود و نه درصد هم مطمئن بود که دروغ می گم باز جرات نمی کرد کتکم بزنه فقط داد می زد، دروغ می گی، خبرنگار نیستی، تو میخواستی بری آمستردام که بمب کار بذاری.

منم جواب می دادم، نه، می خواستم برم آمستردام بگردم بعدش هم برم سر کارم توی انگلیس.

کارت چیه توی انگلیس.

خبرنگارم.

مخصوصا این کلمه رو تکرار می کردم و اون مثه اسفند روی آتیش بالا پایین می پرید و سعی می کرد موضوع رو عوض کنه.

تا حالا افغانستان بودی.

نه نفرستادنم تا حالا.

کی نفرستاده، تروریستهایی که باهاشون کار می کنی؟

نه نشریات خبری که براشون کار می کنم، خدمتتون عرض کردم که خبرنگارم.

با اینکه هیچ مدرک خبرنگاری همراهم نبود ولی رعایت احتیاط می کرد... هی میومد جلو چونه ام رو می گرفت و می گفت دروغ می گی دروغ می گی ثابت کن.

بدون اینکه تلاش کنم که چونه ام رو از دستش بیرون بکشم آهسته می گفتم من موظف به جواب دادن نیستم. زنگ بزن سفارت نیوزلند همه چیز روشن می شه.

توی زندان فهمیدم که کتک نخوردنم بیشتر به این دلیل بوده که از صلیب سرخ می ترسیدن... البته ذکر اینکه خبرنگارم هم به کمکم میومده ولی ترس واقعی از همون صلیب سرخ بود که هر بیست روز یه بار نماینده هاش رو می فرستاد، از بازداشتگاه و زندان دیدن می کردن. اونا اتباع اروپایی رو، سوا می کردن و می بردن به اتباع عرب و آسیایی هم لبخند و وعده وعید دروغی تحویل می دادن.

حتی از نگاه صلیب سرخ هم فقط اروپایی ها آدم هستن، چون ظاهرا نژاد اروپایی مثه نژاد ببر سفید قطبی رو به انقراضه در حالیکه از نژاد بقیه روی زمین زیاد مونده و لازم نیست نگران شکنجه شدن و مرگ یه عده محدودشون بود.

آخرش چیزی از من در نیومد یعنی چیزی نبود که دربیاد ... ماموسا محسن خسته شد و صدا زد یکی دیگه اومد کمکش. این یکی مثه اطلاعاتی های ایران بود.

به چه زبونی حرف می زنی؟

انگلیسی، اگه امکان داره.

امکان نداره، مگه همین فارسی چشه؟

خب فارسی هم می شه من فقط کردی بلد نیستم.

مگه من باهات کردی حرف زدم؟

نه قربان، منظورم اینه که...؟

منظورت مال خودت ...بچه تهرانی؟

بله بچه تهرانم؟

پس این پاسپورت رو از کجا دزدیدی؟

ندزدیدم مال خودمه؟

خفه شو جواب سوالو بده.

جواب دادم که.

نه جواب ندادی، پرسیدم پاسپورت رو از کجا دزدیدی؟

ندزدیدمش، این پاسپورت رو به علت اینکه مقیم کشور نیوزلندم بهم دادن.

کشور نیوزلند دیگه کدوم گوریه؟

نیوزلند گور نیست فقط دوره و رفت و آمد بهش سخته؟

خفه شو، منظورم اینه که اصلا کشور نیوزلند مگه داریم؟ کشور نیست که، پاسپورتت قلابیه.

سرمو انداختم پایین و فکر کردم.

ای خدا، حالا من توی این اتاق بازجویی نقشه جهان از کجا پیدا کنم و به این الاغ ثابت کنم که نیوزلند کشوری مستقل در ته عالم هستی است؟ این بابا از ب بسم الله شروع کرده به ایراد گرفتن. داشتم توی ذهنم با کلمات ور می رفتم که جواب قانع کننده بدم که این یکی هم مثه قبلی چونه ام رو گرفت و سرمو آورد بالا و گفت.

مرد توی چشمای مرد نگاه می کنه سرشو نمی اندازه پایین.

راستشو به من بگو چرا اومدی عراق و نقشه ات چیه؟ ما روزی صد تا مجرم گنده تر از تو رو به حرف می اریم.

اینم از اون حرفهای احمقانه بازجوهاست که تا حالا زیاد شنیدم. آخه تا مجرمی اعتراف نکرده از کجا می دونن که در قیاس با باقی مجرمین گنده تره یا کوچیکتر؟ یعنی نمیشه یه آدم بی برو بازویی مثه من جرم سنگین کرده باشه.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم شما ممکنه اینجا روزی صد تا مجرم بگیرین ولی من نیستم.

این یکی هم یهو عربده کشید... اگه مجرم نبودی نمی آوردنت اینجا... کسی رو که میارن اینجا جرمش محرزه ... ازت پرسیدم چرا اومدی عراق؟

اومدم دوستانم در حزب کوموله رو ببینم و یه گزارش ازشون تهیه کنم.

دروغ می گی.

راست می گم.

دروغ می گی.

بیا زنگ بزن به کاک جمال.

اون دیگه کدوم خریه... تا اعتراف نکنی از تلفن خبری نیست.

ببین آقای محترم، من خبرنگارم. یک آقای کرواتی اونطرف گفت که شما بهم فرم می دین پر می کنم و تموم می شه نمی دونستم مراحل اداری پر کردن فرمها اینقدر دنگ و فنگ داره. بسه دیگه هر چی می خواستین بدونین رو گفتم ... نه تروریستم نه خلافکار. حالا مهر رو شما خودتون می زنین یا باید برم یه قسمت دیگه؟ واقعا دیگه از هواپیما جا موندم بسکه سوال تکراری کردین.

نمی دونم چرا هر بار که کلمه هواپیما رو ذکر می کردم نیششون باز می شد و به سختی خنده شون رو قورت می دادن.

در همین حیص و بیص یه جوونک عینکی در نزده وارد اتاق شد.

آدرس و رمز میل باکست رو بده، باید نامه هاتو بازرسی کنیم.

یه آدرس جی میل داشتم و یه یاهو، آدرس و رمز یکیشون که نامه های کمتری توش بود رو بهشون دادم.

آدرس دیگه نداری؟

نه ندارم.

جوونکه رفت دنبال فضولیش توی میل باکس من و این دوتا دوباره شروع کردن به سوال و جواب.

بسکه چونه ام رو بالا پایین کردن گردن بندم از زیر یقه پیرهنم زد بیرون و توجه یکیشون رو جلب کرد.

این چیه گردنت؟

گردنبنده.

درش بیار ببینم.

با دستبند که نمی تونم.

سعی کرد خودش درش بیاره ولی قلابش قلق داشت و نتونست، برای همین مجبور شد دستبندم رو باز کنه.

حالا درش بیار ببینم.

درش آوردم، گردنبندی که از سی چهل تا سنگ کوچیک و یه کلید و یه مشت فنر و فلز ساخته شده بود.

ماموسا محسن برش داشت و سنگاشو یکی یکی کوبید روی میز و صداشون رو امتحان کرد، بعدش شروع کرد به ور رفتن با کلیده.

این کلید بهشته؟

سوال غریبی بود ولی چون خودم جنگ بودم، بلافاصله منظورش رو فهمیدم، دوره خمینی بعضی از بسیجی ها از آخوند محلشون یا از مسجد یا حتی پایگاهی که ازش اعزام می شدن ، کلید کوچیکی می گرفتن و به زنجیر پلاکشون آویزون می کردن. می گفتن کلیدها را خمینی تبرک کرده، حالا خیالمون راحته که اگه شهید بشیم پشت در بهشت معطل نمی شیم و با این کلید بازش می کنیم و می ریم داخل.

نه کلید بهشت نیست.

پس کلید چیه؟

یه کلید زنگ زده اس که رنگش با باقی سنگای گردنبندم جوره.

نیم ساعت به خاطر اون کلید لعنتی سوال و جوابم کردن.

تازه بعدش به یکی از سنگهای گردنبند گیر دادن که معتقد بودن یه جور سنگ افغانیه و می خواستن به واسطه اون چس مثقال سنگ هر جور شده منو بچسبونن به القاعده و طالبان.

تا حالا افغانستان بودی؟

نه.

تا حالا لباس افغانی پوشیدی؟

نه.

تا حالا دوست افغانی داشتی؟

نه.

جوونک فضول هم بعد از زیر و رو کردن میل باکس من برگشت و گذارش مکتوبش رو که فقط یه تیکه کاعذ کوچیک صورتی رنگ بود داد دست ماموسا محسن.

حالا نوبت یه پیرمرد خوش اخلاق بود که بیاد و با انگلیسی دست و پا شکسته بازجوییم کنه. وسط بازجویی فهمیدم که فارسی هم بلده ولی داره با من تمرین انگلیسی می کنه بیچاره. با اونای دیگه فرق داشت اولین چیزی که بهم گفت این بود:

ما خیلی بدبختی کشیدیم تا به این استقلال نصفه نیمه رسیدیم. برای همین مجبوریم که سخت بگیریم و مراقب خرابکاری های جمهوری اسلامی باشیم. تو به نظرم آدم بدی نیومدی. برای من تعریف کن که کجا به دنیا اومدی، چه کارهایی توی زندگیت کردی، کدوم کشورها رفتی و برنامه زندگیت کلا چیه؟

حداقل دو ساعت طول کشید تا خلاصه ای از زندگیم برای این بابا به انگلیسی تعریف کردم... آدم خوبی بود و فقط گوش می داد ... نه داد میزد و نه به دروغگویی متهمم می کرد.

فقط انگلیسیش خیلی خوب نبود و تا ماجرا پیچیده می شد می گفت اینجاشو فارسی بگو. هر چند دقیقه یکبار هم اشاره می کرد که ساکت بشم و روی کاغذ جملاتی رو به خط کردی یادداشت می کرد.

تموم که شد ازجاش پاشد و باهام دست داد و گفت هیچ مشکلی نیست. من شما رو می فرستم توی حیاط، یکی دو ساعت باید تحمل کنی و اونجا بشینی بعدش کارهات راه میفته و آزاد می شی.

گفتم بلیط هواپیمام چی می شه؟

مثه همه اونای دیگه نیشش باز شد و گفت: نمی پره امروز، نگران نباش.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید