تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 
فصل سی و یکم

 

یک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده.

وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری.

...

وسط حیاط با شلنگ آب می زدنش، مرد سیاه پوست قوی هیکلی رو که یه گوشه دخمه می نشست و با کسی حرف نمی زد. کتک هم که می خورد لب از لب باز نمی کرد.

بازجویی روز سوم نا امید کننده بود.

نه سوال خنده داری، نه جواب بانمکی، نه تهدید بی اساسی و نه حتی نگاه پر شک و تردید بازجویی که هیچ چیز رو باور نداره. وقتی گفتم - مردی که به نظرم سوئدی بود رو - نمی شناسم. بلافاصله یک سرباز صدا کردن و منو سپردن دستش. فکر کردم که طبق معمول، برمی گردم داخل سلول. ولی سربازه هدایتم کرد به سمت یه حیاط دیگه، و در یک سوراخی رو باز کرد که شکل لوله پولیکای ته بسته بود و اشاره کرد که برم توش.

نمی دونستم باید با کله برم داخل یا با پا، سربازه کمکم کرد و با پا رفتم داخل، طوریکه سرم رو به در بود. در که نه، دریچه فلزی که خوشبختانه سوراخ داشت و هوا ازش رد می شد. سربازه دریچه رو بست و سوراخ تاریک شد.

برای اولین بار طی اون چند روز تونستم روی کمرم دراز بکشم.

و نگران مالش و سایش اعضا نامربوط دیگرون به تنم نباشم.

در اون لحظه های نخست به نظر زیاد هم بد نبود، یاد بچگی افتادم که توی جاهای تنگ و ترش قایم می شدیم و لبخند زدم. ولی لبخندم کم کم محو شد و ذهنم پر شد از سوال.

چرا انداختنم اینجا؟ نکنه می خوان برام  پرونده بسازن و وادارم کنن که اعتراف کنم به کارهایی که نکردم؟ نکنه این اولین مرحله از یه شکنجه جدی تر باشه؟ نکنه بخوان هفده روز در این شرایط نگهم دارن؟

ترس از اینکه روزهای متوالی در اون حالت بمونم طوری وجودم رو گرفت که ضربان قلبم تند شد و احساس خفگی و گرمازدگی اومد سراغم، یهو خیس عرق شدم و تب کردم. می خواستم عربده بکشم ولی صدام درنمی اومد، انگار بیخ گلوم رو چسیبده باشن ، به خس خس و هق هق افتادم؛ عضلات صورتم می پریدند و احساس می کردم همه وجودم مثه پارچه اتو نشده چروک خورده.

اینم می گذره... اینم می گذره... می گذره... می گذره... خودمو کنترل کردم و قبل از اینکه از وحشت سکته کنم و بمیرم حمله عصبی رو رد کردم. دقایقی بعد همه چیز فروکش کرد و به آرامش رسیدم.

اما خیلی زود نوبت باریکه نوری شد که از سوراخ دریچه می تابید. اولش حتی متوجه نور نشدم ولی بعد اروم آروم رفت روی اعصابم. برای فرار از اون نور، چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم مثل مواقعی که توی اتوبوس و هواپیما برای فرار از حال تهوع خودم رو به خواب می زنم. ولی به محض بستنشون خیالاتی شدم. صدای پاهای خودم رو می شنیدم که روی شنزار حرکت می کنن.

قرچ...قرچ...قرچ

اولش فقط صدای شن بود بعد کم کم صدای آب هم بهش اضافه شد، مطمئن شدم که لب ساحلم حتی صدای آدمهایی که آب بازی می کردن رو می شنیدم، بعد صداها زیادتر شد، از چهار طرف می اومدن، همه چیزهایی که توی زندگی شنیده بودم. صدای آمبولانسی که منو به بیمارستان می رسوند، وقتی که در هفده سالگی به قصد خودکشی قرص خوردم. صدای فک و فامیل ناله ها و سرکوفتها.

حتما عاشق شده.

می خواسته جلب توجه کنه.

ببریدش پیش روانپزشک.

این بچه از اولش نا خلف بود.

از اون پدر همین پسر در می آد.

مادرش مادر نبود.

احساس کردم، تمام سالهای بعد از هفده سالگی ام، رویا بودن. و من هیچوقت بیشتر از اون زندگی نکردم. عراق خیالاته، حزب کوموله و جمال توهم هستن، تمام اون دنیاگردی ها- که دوستانم می گفتن هفت سال طول کشید- زاییده خیالم بودن و دوستانم... کدوم دوستان؟ من الان در بیمارستان فیروزگر روی تخت دراز کشیدم و جان از بدنم به کل خارج شده.


نه، نه، حتی اونجا روی تخت بیمارستان نه، من الان توی گورم خوابیدم و خاک روی سرم ریختن ... خاک روی سرم ریختن ... خاک روی سرم ... هیچ تصویری از خاک شدن به ذهنم نیومد و چون فهمیدم که خاک نشدم، صداها کم شدن و همون صدای اولیه قدم زدن روی شن ها باقی موند.

چشمام رو باز کردم ، باریکه نور آزار دهنده بدون ذره ای تغییر روی صورتم افتاد.

اون نور غیر قابل تحمل بود، کاش با سر وارد لوله شده بودم. دوباره چشمام رو بستم و اینبار به جای صداها، تصاویر به ذهنم حمله کردن. سعی کردم اون صدای قرچ، قرچ شنی رو دوباره پیدا کنم، ولی تصاویر مثل تصویر فیلمهای صامت، توی ذهنم پخش می شدند و صدایی نمی اومد.

هفت سالم بود، کف دستم با شیشه طوری جر خورد که هنوز هم بعد از سی سال رد عمیق و طولانیش دیده می شه. با کف دست پاره در حالیکه خون ازش سرازیر بود، دویدم داخل کلاسی که مادرم اونجا به زنهای بی سواد قران درس می داد.

دستم رو نشونش دادم. مادرم درهمون حالیکه قران دستش بود و لبهاش تکون می خورد - کلماتی از قران رو می خوند که من به دلیل خفه شدن صدای ذهنم در اون لحظه نمی شنیدم - با حرکت سر اشاره کرد که مزاحم کلاس نشم و برم درمانگاه. ساختمون دیوار به دیوار همون مدرسه.

باز چشمامو باز کردم و باز باریکه نور آزارم داد. نمی دونستم به کدومش پناه ببرم. خاطرات و خیالات تلخی که سر شوخی رو باهام باز کرده بودن یا باریکه نوری که برخلاف ذات روشنش به تیره روزی من دامن می زد.

در همین رفت و برگشت ها - از دو دنیای نه چندان خوشایند - یکهو احساس کردم که جونوری در ته لوله مشغول ور رفتن با کف پامه. ضربان قلبم دوباره بالا رفت، عرق سرد روی پیشونیم نشست ودر یک لحظه، چنان پاهامو جمع کردم که زانوم به شدت به سقف لوله خورد و دردش در تمام تنم پیچید. با بدبختی غلتیدم، به پهلو خوابیدم و زانوهامو تا جاییکه می تونستم توی شکمم جمع کردم که از موش دور بشن. موشه هم انگار از حرکت ناگهانی من جا خورده بود، عقب نشینی کرد.

یاد تمام موشهایی افتادم که توی خونه گل و گشاد و قدیمی مادر بزرگم زندگی می کردن و ما مرتب براشون تله می ذاشتیم. این موش که هنوز هم نمی دونم خیالی بود یا واقعی یکی از نواده های همون موشها بود که رنج سفر رو به جان خریده بود و تا زندون سلیمانیه عراق اومده بود که به من بفهمونه حتی اون گور تنگ هم مال خود خودم نیست.

دیگه جرات نداشتم چشمامو ببندم. می ترسیدم موشه حمله کنه به سمت سر و صورتم، و چقدر خوشحال بودم که با سر وارد لوله نشدم. اینبار با چشمای باز خیال می کردم و در بیداری خواب می دیدم.

یک گرداب از دایره های متعددی تشکیل شده، وقتی که توش بیفتی، چرخ می خوری و از دایره ای بزرگ به دایره ای کوچکتر می ری و از اون دایره به دایره ای بازهم کوچکتر و عاقبت به سوراخ گرد وسطش می رسی و فرو می ری. ولی ته گرداب اقیانوسه با تمام زیبایی هاش فقط باید آبشش داشته باشی.

ایران مبدا گرداب بود و اون سوراخ مقصد. تلاش کردم به زیباییهای ته اقیانوس فکر کنم، به صخره های مرجانی و مرواریدهای داخل صدف.

.....

حتی در اون شرایط هم زمان طی شد.

وقتی دریچه فلزی باز شد دیگه از باریکه نور خبری نبود. سربازی که در رو باز کرده بود دستمو گرفت و از سوراخ بیرونم کشید.

نمیدونستم چقدر گذشته ولی از جایگاه خورشید در آسمون حدس زدم که بیش از نصف روز اونجا بودم.

سربازه از همون راهی که منو آورده بود، برگردوند.

توی حیاط خودمون شلوغ پلوغ بود، هم سلولی سیاه پوستم رو با شلنگ می زدن.

نگاه نکن ، نگاه نکن.

سربازه نمی خواست کتک خوردن سیاه پوسته رو ببینم. ولی من از دیدن صحنه رو برنگردونم و ادامه دادم. سربازه با کف دستش - نه چندان محکم - زد پشت سرم و هلم داد سمت در سلول. بازم زیر چشمی نگاه کردم تا در رو باز کرد و هلم داد داخل سلول.

ایرانی ها با دیدن من جا خوردن و یکیشون گفت:

تو که برگشتی، ما فکر کردیم آزادت کردن.

نه، بی خداحافظی که نمی رفتم.

رنگم پریده بود، لقمان متوجه حالت عصبی ام شد و گفت:

چیه زدنت بلایی سرت آوردن؟

نه، این سیاهپوسته رو می زدن حالم بد شد.

بابا تو چقدر حساسی.

از فرصت سو استفاده کردم و فوری رفتم توی اون قالبی که از سه روز قبل انتخاب کرده بودم و گفتم:

چرا می زدنش آقا لقمان؟ این بیچاره که خیلی ساکته؟

یعنی نمی دونی؟ کجای ساختمون بودی سر و صداش حسابی پیچید؟

چی رو باید بدونم؟

امروز از یه جایی توی این یارو اسمش چیه... سازمان حقوق بشر اومده بودن بازدید، مگه ندیدیشون؟ این بیچاره سیاهه انگلیسی بلده ولی کسی خبر نداشته یهو زیپ دهنشو کشید و بهشون گفت که اینجا دارن باهامون چی کار می کنن.

اومدم داد بزنم: پس مادر جنده ها منو انداخته بودن توی لوله پولیکا که با مامورا حرف نزنم ولی خودمو کنترل کردم و به جاش گفتم:

از همه جا خوب بازدید کردن؟

آره معمولا همه جا رو می بینن. حتی توالت ها و سوراخ سنبه های دور و اطراف رو هم فراموش نمی کنن.

برام روشن شد که چرا توی اون لوله پولیکا گذاشتنم و با اینکه خیلی عصبانی بودم ولی ته دلم به آرامش رسیدم که حداقل مسئله پرونده سازی و شکنجه و اعتراف قلابی در کار نیست.

اما پسر سوئدیه - در اتاق بازجویی - از ذهنم خارج نمی شد، چرا فکر کرده بودن که ممکنه ما همدیگه رو بشناسیم؟


 فصل سی و دوم

انجیر میوه ای مقوی و شیرین است که در قرآن به آن قسم خورده شده است و منبع غنی فیبر غذایی لیگنین می باشد که نقش عمده ای در جلوگیری و رفع یبوست دارد.

فردا روز چهارمه که توی این زندانم. ممکنه باز برای بازجویی ببرنم بیرون و کمی هوا بخورم یا اینکه ببرنم توی همون لوله پولیکا، ولی بعیده که آزادم کنن. اگه می خواستن آزاد کنن تا الان می کردن. زندانی ها کم کم  دارن به خبرنگار بودنم شک می کنن باید یه فکر تازه بکنم. یه حرف جدید بزنم.

معمولا زندانی هایی رو که می بردن توی حیاط و کتک می زدن، مستقیم برنمی گردوندن توی سلول. چند روزی می انداختن توی انفرادی که آه و ناله اشون بیفته بعد می آوردن سلول.

ولی اون مرد سیاه با شلنگ کتک خورده رو، همونجور آش و لاش برگردوندن داخل سلول، دو نفر زیر بغلشو گرفته بودن. کشون کشون آوردن انداختنش یه گوشه. زندونی ها با فشار بیشتری به هم چسبیدن و جا باز کردن که بیچاره بتونه روی شکمش دراز بکشه و درد رو کمتر حس کنه.

همینه آقا لقمان برای همین من قبول نکردم که آزادم کنن.

چی؟ از چی حرف می زنی؟

امروز که بردنم بیرون ازم خواستن که وقتی آزاد می شم از اتفاقات داخل این زندون لام تا کام حرف نزنم منم قبول نکردم. از دفتر رییس زندون مستقیم بردنم انفرادی که نماینده های صلیب رو نبینم و حالا هم معلوم نیست - تا وقتی که دوستام بتونن از بیرون فشار بیارن و منو آزاد کنن - چند وقت طول بکشه و چقدر اینجا بمونم.

لقمان ابروشو بالا انداخت و گفت:

خب  قبول می کردی می رفتی بیرون، بعد می زدی زیرش و خار و مادرشون رو یکی می کردی.

نه آقا لقمان اونجوری نمی تونم چیزی رو ثابت کنم. اگه با فشار بیرونی آزاد بشم خیلی بیشتر بهشون صدمه می خوره خودشون نمی دونن که چه اشتباهی کردن منو نگه داشتن. فقط مسئله اینه که حالا یه مدت دیگه باید همین جا در خدمت شما باشم.

بیچاره لقمان بازم  شر و وری رو که گفتم باور کرد و با مهربونی گفت: به تو می گن مرد، خوب کاری کردی. آره اگه یهو از شبکه های تلویزیونی بریزن این جا که تو رو ببرن بیرون آبرو و حیثیتشون می ره. فکر کن یه موقعیتی پیش بیاد که همه ما بتونیم بگیم که چه بلاهایی دارن سرمون میارن.

من نمی دونم لقمان چه جور قاچاقچی بود که اونقدر ساده فکر می کرد. وقایع اون زندون برای شبکه های تلویزیونی دنیا اندازه نوک ممه های بریتنی اسپرز هم اهمیت نداشت.

ولی به هر حال تیر من به هدف خورده بود و می دونستم حداقل برای چند روز دیگه تحت حمایت لقمان باقی می مونم.

اون شب تلویزیون کردستان که با همه تلویزیون ها جهان فرق داره، دادگاه صدام رو نشون می داد و موضوع دادگاه بررسی پرونده نسل کشی کردها و ماجرای انفال بود.

بعد از زنی که شاهد خورده شدن جنازه  هم ولایتی هاش توسط سگها بود نوبت به مردی رسید که در زمان حمله سربازهای صدام به روستاش، دوازده سال بیشتر نداشت.

خودم رو زدم به مردن و لای جنازه ها مخفی شدم. سربازها جنازه ها رو ریختن توی یک گودال و من هم لابه لاشون وارد گوال شدم بعد اونقدر خاک روی سرمون ریختن که گودال پرشد.

من روی  جنازه ها خوابیده بودم. وفتی که دیگه خاک روی سرمون نریختن و فکر کردن کافیه من هنوز می تونستم نفس بکشم.

خاک ها رو کنار زدم و از گودال اومدم بیرون. سربازها رفته بودن و صبح زود بود. توی بیابون اونقدر پیاده رفتم تا سر از جاده ای در آوردم که به بصره می رفت

بعد از اون تاریخ هر سال یکی دو بار بر می گشتم سر اون گور دسته جمعی که تمام خونواده ام توش بودن و برای روحشون  دعا می کردم.  چند وقت پیش که فهمیدم صدام قراره به خاطر انفال محاکمه بشه محل گورستان رو افشا کردم.

تلویزیون کردستان بعد از گفته های این شاهد، تصاویری از اون گور دسته جمعی پحش کرد، در حالیکه یک کارشناس انگلیسی زبان، جمجمه ها رو یکی یکی به دوربین نشون می داد و می گفت: تقریبا همه از پشت سر گلوله خوردن. سربازها، مردم روستا رو در ردیف های چندتایی روی زمین می نشوندن و از پشت به سرشون شلیک می کردن.

با خودم فکر می کردم خوابیدن روی اون همه جنازه زیر خاک حتما از خوابیدن داخل لوله پولیکا سخت تره. برای اولین بار طی اون ساعت ها لبخند زدم و احساس کردم هنوز بچه ننه ام و بالاتر از سیاهی باز هم رنگ هست.

دادگاه ادامه داشت و قصه های شهود یکی از یکی دردناکتر بود.

از یک طرف تلویزیون رو تماشا می کردم و از بلایی که سر مردم کردستان اومده بود غصه می خوردم و از طرف دیگه به اون مرد سیاه پوست که مثل جنازه افتاده بود و به سختی نفس می کشید نگاه می کردم و نمی تونستم بفهمم، مردمی که خودشون اینهمه زجر کشیدن، چطور می تونن بلافاصله بعد از آزادی، چنین زجری رو به یه آدم دیگه تحمیل کنن؟

اون شب، در آرشیو خونه ذهنم باز شد و تا صبح تصاویری رو دیدم که مدتهای مدیدی فراموششون کرده بودم. تصاویری از جنگ ایران و عراق توی ذهنم رژه می رفتن که در جبهه - طی چهار ماه و شونزده روزی که در منطقه کوزران بودم -  دیدم.



فصل سی و دو + 1

با بابام دعوام شد... از اون دعواهای بد... تصمیم گرفتم حالشو بگیرم... رفتم جبهه.

زیر شونزده سال نمی بردن... کپی شناسنامه ام رو دستکاری کردم... شدم شونزده ساله... رفتم پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت خودمو معرفی کردم.

یه رضایت نامه به خط و امضای بابام خواستن... اومدم بیرون، پشت در رضایت نامه رو نوشتم و برگشتم داخل... دادم دستشون.

یکی بود به اسم برادر خاوری... بهم گفت:

تو که همین الان اومدی و نامه نداشتی، پس یهو از کجا سبز شد؟

چرا داشتم توی کیفم دست دوستم بیرون جا مونده بود.

برو به دوستت بگو بیاد اینجا.

رفتش، کار داشت. شما گیر نده کارمو راه بنداز برم.

نمی شه بری. من بهت شک دارم.

اومدم داخل حیاط پایگاه ...ی ه پیرمرد ریش سفید بود داشت وضو می گرفت... رفتم سراغش و زدم زیر گریه... توی همون سن هم بازیگر بدی نبودم... بهش گفتم

حاج آقا من می خوام برم جبهه در راه خدا بجنگم و شهید بشم این برادر خاوری نمی ذاره.

چند سالته پسرم؟

به خدا شونزده سالمه.

پس چرا نمی ذاره؟

نمی دونم، شما ازش بپرسین.

پیرمرده آستیناشو زد پایین، نعلنگش رو پوشید و اومد دنبالم، سراغ خاوری.

چرا نمی ذاری این برادر بره جبهه؟

نامه باباش ایراد داره حاجی.

داد زدم چه ایرادی داره نامه داده دیگه.

پیرمرده به نامه نگاه کرد و به خاوری گفت: چه ایرادی داره این نامه؟

باباش ننوشته. بره باباشو بیاره که حضوری رضایت بده.

حاجی رو به من کرد و گفت خب پسرم برای جبهه رفتن دیر نمی شه برو با بابات بیا.

هق هق کنان جواب دادم: بابام بندر عباسه رفته ماموریت ... پیش از اینکه بره این نامه رو به من داد و گفت پسرم برو جبهه و سربلندمون کن. حاج آقا من می خوام برم شهید بشم و همه خونواده ام رو سربلند کنم و خودم هم برم بهشت ولی این برادر خاوری گیر داده الکی جلومو گرفته. به خدا نامه خود بابامه، خودش بهم گفت که آرزوشه پدر شهید بشه.

حاجیه یهو حالتش عوض شد و با عصبانیت به خاوری گفت:

برادر، نمی بینی با چه اشتیاقی از شهادت حرف می زنه. بچه های هم سن این، هزار جور کثافت کاری می کنن. حالا این طفلی اینجوری مشتاق شهادته، درسته که تو مانعش بشی. اومد و نرفت جبهه افتاد توی راه گناه، اون دنیا تو جواب گناهاشو پس می دی.

خاوری یه دو دو تا چهارتا با خودش کرد و دید نمی صرفه بار گناهان یکی دیگه رو هم روی پل صراط به دوش بکشه ... امضا کرد، رفتم.

شصت و پنج روز توی پادگان پشت افسریه آموزش دیدم. توی اون مدت دو بار دماغم شکست. یه بار از فاصله پنج سانتی گلوله مشقی خورد پشت دستم که هنوز جاش هست. و یه بار هم از طناب که می رفتم بالا پاره شد و افتادم توی گودال پر از خار. ولی بر نگشتم خونه.

بابام همه شهر رو گشت تا بلاخره پیدام کرد... اومد پادگان دیدنم و ایستاد پشت توری سیمی که مخصوص ملاقات بود... چشماش پر از اشک شده بود. التماس کرد که برگردم... گفتم: نمیشه. اگه بخوای به زور برم گردونی با همین اسلحه که روی کولمه خودکشی می کنم... اسلحه خالی بود ولی اون که نمی دونست... باورش شد و رفت.

فرداش دوباره اومد... اینبار محکم تر باهام حرف زد... بازم اشک توی چشماش جمع می شد ولی خودشو کنترول می کرد.

پسرم پول داری؟

نه لازم ندارم توی جبهه که پول نمی شه خرج کرد.

دست کرد جیبش و چهارصد تومن درآورد و از لای توری رد کرد که بگیرم.

لازم ندارم مرسی.

بگیر لازمت می شه. جبهه که همش بیابون نیست بلاخره در و دهات هم اون اطراف هست که بری یه چیزی بخری. تازه وقتی برگردی تهران، باید پول تاکسی داشته باشی بدی.

پول رو ازش گرفتم ... یه خورده دیگه بهم زل زد و اشاره کرد که صورتم رو ببرم جلو ... فکر کردم می خواد بوسم کنه ولی تا صورتم رو چسبوندم به توری گوشم رو پیچوند و با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید گفت:

پسر تو با من عرق خوردی. نماز هم بلد نیستی بخونی. این بساط چیه که راه انداختی؟ تو رو چه به جبهه رفتن. برگرد سر درس و مشقت، مثه بچه آدم زندگی کن.

گوشم رو از دستش کشیدم بیرون و به جای هر جوابی فقط بر و بر نگاهش کردم تا راهشو کشید و رفت.

چند هفته بعد با هلیکوپتر باری بردنمون دو کوهه... هلیکوپتره اونقدر تکون تکون خورد که هممون همون کف بالا آوردیم.

من کوچکترین بسیجی جمع نبودم. دو سه تا دیگه هم بودن، همون سن و سال ولی کوچکترینمون یکی بود به اسم کبودانی که توی دوره آموزشی کشته شد.

برده بودنمون پای سد لتیان... فرمانده بی شعور تشخیص داده بود که کبودانی با اون جثه نحیف به درد عملیات آبی و خاکی می خوره... پسر بیچاره رو مجبور کرده بود با لباس و اسلحه و فانسقه و قمقمه پر شنا کنه... اونم غرق شد، جنازه اش هم بالا نیومد.

هر موقع به کبودانی فکر می کنم یاد دریچه های سد می افتم ... نمی دونم چرا همش خیال می کنم که جسدش رفته داخل اون پره های بزرگ و متلاشی شده. فکر می کنم که تک تک سلولهای بدنش همراه آب آشامیدنی از شیر آب خونه های مردم خارج شده و رفته توی پارچ آب خنک سر سفره هاشون... کبودانی الان توی شکم همه کسانیه که از آب سد لتیان نوشیدن.

هلی کوپتر باری - بعد از صد و پنجاه تا تکون شدید - بلاخره به دو کوهه رسید و باد گرم درهوای پنجاه و پنج درجه جنوب اولین چیزی بود که بعد از خروج از اون آهن پاره پوستم رو نوازش کرد ... بادی که با خودش گرد و خاک در حلقم می کرد و گرد و خاکی که بوی خون می داد ...

 پر بود از ذرات چشم و مغز و دل و روده.

...................

می تونم ده فصل، بیست فصل، صدفصل طولانی درباره اون چهار ماه و شونزده روز در جبهه بنویسم. ولی الان ساعت سه و نیم صبح، اونم توی لندن و داخل اتاقم در حالیکه روی تخت لمیدم، حوصله لگد زدن به مرده ندارم. شاید یه روز این کار رو کردم. فقط چند تصویر قاب شده - آماده برای آویزان کردن به دیوار - توی ذهنم مونده که مجبورم در همین حالت نیمه خواب و بیدار بنویسم

...................

سر ظهر بود.

یه جسد بود که بالا تنه نداشت. یعنی دوتا پا بود و نصف شکم، باقیش با گلوله توپ رفته بود. دست و پنجه و انگشت و گوش و دماغی هم اطراف نیفتاده بود که بشه شناسایی کرد.

یکی از بچه ها دست کرد توی جیبای شلواری که به پای اون دو تا پا بود و یهو گل از گلش شکفت.

پلاک یارو به جای اینکه به گردنش باشه توی جیب شلوارش بود.

به خدا معجزه اس، معجزه اس.

چقدر خدا دوستش داشته برادر می بینی.

اگه پلاکش به گردنش بود می شد مفقود الاثر. ولی  خدا دوستش داشته و الان خونواده اش هم خوشحال می شن.

طرف هی می گفت معجزه اس و دعا می کرد. بهش گفتم:

مگه قرار نیست معجزه آدمها رو نجات بده.

خب این برادر رو نجات داده، هم خودش الان توی بهشته و هم خونواده اش خوشحالن چون تا آخرعمر نگاهشون به در نمی مونه که باز شه و پسرشون بیاد داخل.

...........................

طرف غروب بود,

شکوری... تا جاییکه یادمه اسمش شکوری بود. برادر شکوری، از بسیجی های نمونه و شیر جبهه. با انگشت جنازه یه مجاهدی - دو روز بعد از عملیات مرصاد - که جسدش روی تپه افتاده بود ور می رفت.

چی کار می کنی برادر شکوری؟

انگشتر این منافقه رو در میارم.

اون جسد باد کرده، انگشتره در نمیاد.

من درش میارم.

شب توی سنگر دوباره دیدمش داشت با انگشتره بازی می کرد.

چه جوری درش آوردی؟

حدس بزن.

انگشتشو قطع کردی؟

نه، چاقو ماقو همراهم نبود.

پس چه جوری در آوردی؟

انقدر انگوشتش رو لیسیدم تا حسابی لیز شد و انگشتره در اومد.

.......................

اسمش مصطفی خراسانی بود.

جنازه چند روز مونده و پوسیده رو به درخت آویزون کرده بود و سعی می کرد انگشتای دست و پاشو با گلوله یکی یکی بزنه. وقتی نتونست عصبانی شد و یه خشاب پر گذاشت و رگبار بست وسط جنازه.

وقتی گلوله ها تموم شد و صدای شلیک افتاد از بدن مرده صدایی شبیه ذوب شدن یونولیت زیر یونولیت بر می اومد یه صدای توخالی، یه صدای محو.

....................

یه روز گرم گرم بود.

بسیجی ها چند کیلو انجیر خریده بودن ولی تا بیارن بالای تپه، توی قرار گاه همش لهیده و ترش شده بود.

یکیشو می خوردن و یکیشو توی سر و کله همدیگه می زدن.

شب، نصفشون اسهال گرفتن، هی از چادر می دویدن بیرون به سمت توالت صحرایی، یه گودال پر از گه، در حصار چند تا دیوار از جنس گونی. با اون وضعیت، آب محدود توی مخزن تموم شد و چون اون وقت شب نمی شد از تپه رفت پایین و آب آورد.

بوی گه، همه جا رو برداشت.

از چادر رفتم بیرون و با اینکه اون اطراف پر از عقرب بود روی زمین کنار یه درختچه خوابیدم.

تازه پونزده ساله شده بودم و فکر می کردم که با اومدن به جبهه خیلی چیزها رو ثابت کردم. ولی اون بوی گه، بدجوری توی دماغم رفته بود.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید