تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل سی و سه


علی-رضا-مهدی
علی-رضا-مهدی

صبح بود وقت صبحونه، مثه هر روز خودمو تندی رسوندم به در و دستامو بردم جلو که سربازه دستبند بزنه.

اما دستبند نزد و به جاش فقط کلمه آزاد رو به کار برد و اشاره کرد که برم لباسام رو بپوشم، لباسهایی که روز اول در آورده بودم و به جاشون تی شرت و زیرشلواری تن کرده بودم.

یعنی می خواست آزادم کنه؟ گل از گلم شکفت و از زور هیجان به جای اینکه نشسته برم به سمت توالت ها، سراسیمه دویدم.

یکی از زندان بانها در آستانه در توالت زد پس گردنم و گفت چرا نشسته نیومدی؟ از فرط هیجان همون دستش رو که باهاش منو زد مثه دیوانه ها بوسیدم و عذر خواهی کردم.

خنده اش گرفت و به فارسی ولی با لهجه غلیظ کردی گفت:

چیه آزاد شدی؟

آره فکر کنم آزاد شدم. سربازه گفته لباسامو بپوشم.

ایشالله که آزاد شده باشی. برو بپوش.

رفتم داخل توالت ولباسهامو پیدا کردم و پوشیدم. توی این فاصله بچه های ایرانی متوجه فعل و انفعالات شدن و اومدن جلوی در توالت. یکی یکی بغلشون کردم و بوسیدم در حالیکه از زور هیجان می لرزیدم و می خواستم بدوم و با کله از اون دخمه برم بیرون.

لقمان بیچاره با حسرت نگاهم می کرد. گفت:

پس از تلویزیون دیگه  خبری نیست نمی آن اینجا وضع ما رو ببینن، نه؟

می آرمشون آقا لقمان قول می دم قول شرف، همه رو می ریزم این تو.

مبادا قبول کنی که دهنتو ببندی ها، رفتی بیرون پدر پدرسوخته شون رو در آر.

در می آرم در می آرم خداحافظ.

سربازه از اینکه جلوی در معطلش کرده بودم عصبانی شده بود و فحشم می داد ولی من از زور خوشحالی می خواستم اونم ببوسم.

همراهش رفتم تا دوباره رسیدیم به همون اتاق بازجویی. اینبار اتاق شلوغ بود و از صندلی اون وسط خبری نبود. بازجوها داشتن چایی می خوردن. اون پیرمردی که روز اول مهربون تر از بقیه باهام رفتار کرده بود اونجا بود و با دیدن من لبخند زد و اشاره کرد که برم بغل دستش بشینم.

چایی می خوری؟

نه مرسی.

حالا یه استکان بخور تمک نداره.

نه متشکرم.

اومدن دنبالت که ببرنت ولی باید قبلش یه قولی به من بدی.

چه قولی؟

مبادا درباره ما بد بنویسی ها، ما مردم بی فرهنگی نیستیم. آدمهایی که توی این زندان دیدی دستشون به خون صدها نفر آلوده است. ما چاره ای نداریم جز اینکه با زبان خودشون باهاشون حرف بزنیم. ما از کجا باید می دونستیم که شما انسان شریفی هستین و دارین برای رسوندن صدای ما به گوش مردم دنیا تلاش می کنین؟ مدارکتون رو که روز اول نشون ندادین. باید به ما حق بدین که شک کنیم، اگر می دونستیم شما خبرنگار هستین و برای انجام وظیفه به شهر ما اومدین که چنین رفتاری باهاتون نمی کردیم. ما کردها مهمون نواز ترین مردم دنیا هستیم فرهنگ ما...

یک لحظه فکر کردم که دچار توهم شدم. عین دروغ هایی که به لقمان گفته بودم به حقیقت پیوسته بود. حرف هایی که پیرمرد می زد عین خیالات من بود. انگار از توی سر من می گفت. یک حسی بهم می گفت که حرف نزن و فقط گوش کن. اجازه دادم خطابه اش رو درباره فرهنگ کردستان تموم کنه.

وقتی حرف هاش تموم شد بهش لبخند زدم و قول دادم که افشاگری نکنم و به عنوان یک خبرنگار فقط از خوبی های کردستان مستقل بگم. اونم کیف پول و پاسپورت و مدارکم رو بهم برگردوند و گفت دوستانت بیرون در منتظرن این سرباز می بردت پیششون.

دنبال سربازه رفتم و از در اون فلاکت خونه خارج شدم. بیرون در یه مرد سن و سال دار چاق منتظر بود که با دیدن من جلو اومد و محترمانه دست داد و اشاره کرد که دنبالش برم.

اسمش کاک محمد بود. رابط بین المللی حزب کوموله. توی راه بهم گفت که از هفتخوان رستم گذشته تا تونسته منو آزاد کنه. می گفت با اینکه وقت دستگیری من جمال همراهم بوده و دیده که منو بردن داخل زندون ولی مسئولین اداره آسایش زیر بار نمی رفتن و می گفتن بازداشتی با این مشخصات نداریم.

آخرش از توی ساکم ولای آت و آشغالها عکس پرسنلی سه در چهار پیدا می کنن و برام کارت عضویت حزب کوموله می زنن و مستقیم می رن سراغ رئیس کل اداره آسایش و می گن که من رابط مطبوعاتیشون توی رسانه های غربی هستم که اشتباها دستگیرم کردن و مسئولین بازداشتگاه برای آزادیم همکاری نمی کنن.

اونم دستور می ده که اگه بازداشتی با این مشخصات توی زندون دارن اشتباه دستگیر شده، خبرنگاره، و باید بلافاصله آزاد بشه.

می تونم کارت رو ببینم؟

دست کرد توی جیبش و یه کارت آبی رنگ در آورد و داد دستم. اسم و مشخصاتم دقیقا درست بود و زیرش زده بودن کوموله،

یادم نمی اومد که کی اسم فامیلم رو به جمال گفتم. اون چند روز که مهمونشون بودم یا علیرضا صدام می کردن یا حال می دادن و می گفتنک کاک علیرضا.

کاک محمد یه سوال دارم، اسم و مشخصات دقیقم رو از کجا پیدا کردین؟

جمال از آژانس هوایی که ازش بلیط خریده بودی پرسید.

 

فصل سی و چهارم

قصه نوشتن مثه رانندگی توی یه جاده نا آشناس، هر لحظه ممکنه برسی به یه کوره راه  فرعی کم رفت و آمد که وسوسه ات کنه بپیچی توش و ببینی ته اش چه خبره.

کلاس پنجم ابتدایی بودم. پدرم کارمند بود.

توی شهرک کوچیکی زندگی می کردیم به اسم سیستان که نزدیک اصفهان بود.

من و دو سه تا از بچه ها، بیشتر وقتمون به دوچرخه سواری و الک دولک و فوتبال و هفت سنگ می گذشت. ولی چند تا از بچه ها کفتر بازی می کردن. مخصوصا یکیشون به اسم ظهوری که با بچه های بزرگتر از خودش کفتر بازی می کرد و درسش هم از همه ضعیف تر بود و می گفتن که حتما رفوزه می شه.

یه روز معلممون آقای آیتی که فتیش کتک زدن داشت و مطمئنم که از این کار لذت جنسی می برد، از دست ظهوری کفرش در اومد و  بعد از مشورت با مدیر مدرسه و پدر و مادر ظهوری کاری کرد که من بعید می دونم هیچکدوم از شما ها که الان دارین این قصه رو می خونین، حتی بتونین تصورش کنین.

پدر ظهوری - که مثه خیلی از پدرهای نفهم دوست داشت بچه اش دکتر بشه که وقت پیری و کوری آمپولشو بزنه و اگه نیاز به شیافی چیزی داشت راه دور نره -  همه کبوترهای پسرش رو جمع کرد. گذاشت توی یک جعبه و آورد مدرسه. اون روز زنگ زودتر از موعد مقرر خورد و همه ما بچه ها رو  به صف بردن توی حیاط. دور یه بشکه ای ردیفمون کردن که توش آتیش به پا بود.

اول مدیر مدرسه خطابه ای درباب درس نخوندن ما به واسطه بازیگوشی و به خصوص کفتر بازی ایراد کرد. بعد آیتی  دست به کار شد. کبوتراول رو از جعبه در آورد و کله اش رو با دست مثه در بطری پیچوند و از تنش جدا کرد و انداخت توی بشکه آتیش. چشمای ما از تعجب گرد شد. خون کبوتر به چند تا از بچه ها پاشید ولی بیشتر از همه دست و بال خود آیتی  رو سرخ کرد. لحظاتی جنازه بی سر کبوتر رو توی دستش نگه داشت - در حالیکه لب پایینشو با دندون می فشرد - بعد پرتش کرد داخل بشکه آتیش همون جا که سرش رو انداخته بود.

اینه سزای هر کی که به جای درس خوندن کفتر بازی کنه.

این جمله خردمندانه رو فریاد کرد و - با همون شور انقلابی که اولین کبوتر مجرم رو به سزای عملش رسونده بود- باقی کبوترهای  داخل جعبه رو هم یکی یکی بیرون کشید و کشت. کبوترهای بی سر، داخل آتیش  بال بال می زدن و  مثه گلوله های  افروخته  از دهنه بشکه  می اومدن بالا و می رفتن پایین. این آخرین رفلکت های عصبی شون بود و تموم که می شد، ته بشکه ، آروم می گرفتن و جز بوی سوختگی چیزی نمی موند.

ظهوری مثه ابر بهار گریه می کرد و مرتب می گفت:

گناه دارن
گناه دارن
گناه دارن

باقی بچه ها با چشمای گشاد، صحنه رو نگاه می کردن و من فقط در تعجب بودم که چطور لب آیتی خون نمی آد. آخه در تمام مدت چنان با دندونهای ردیف بالا لب پایینش رو فشار می داد و سر کبوتر ها رو جدا می کرد که فکر کردم دست آخر لب خودش هم جدا می شه و می افته.

دو سه روز بعد که کمی آبها از آسیاب افتاد با دوچرخه رفتم در خونه ظهوری و سوت زدم تا اومد بیرون.

می کشمش. وقتی بزرگ بشم کله خودشو همینجوری می چرخونم و گردنش رو می شکونم. جنازه اش رو هم آتیش می زنم. قول می دم. بهت قول می دم.

اینا تنها کلماتیه که از اون همکلاس دوره دبستانم در خاطرم مونده.

ما از اون شهرک اومدیم تهران و من هرگز نفهمیدم که آیا ظهوری موفق شد به قولش عمل کنه یا نه.

ظهوری در اون سال تحصیلی رفوزه شد.


فصل آخر


کباب می خوری؟

بله می خورم.

چند تا سیخ؟

یکی برام بسه، مرسی.

یکی که کمه بیشتر بخور. توی زندون ضعیف شدی.

بعد از آزادی از زندون همراه کاک محمد یک راست رفتیم خونه کوموله ها.
جمال نبود ولی کمال و یکی دو نفر دیگه بودن که با روی باز به استقبالم اومدن.

پس چرا اینجوری شد کاک علیرضا؟

دست رو دلم نذار آقا کمال.

اذیتت کردن؟

زندگی قصه اس آقا کمال اینم یه فصلش بود. ولی فصل بدی بود. مگه دستم به نویسنده اش نرسه.

همه خندیدن و یه کم سر به سرم گذاشتن تا ازشون خواهش کردم که اجازه بدن برم دوش بگیرم.

توی حموم از دیدن چهره خودم وحشت کردم باورم نمی شد که اون همه تکیده شده باشم. کلی وزن کم کرده بودم. و گونه هام طوری فرو رفته بود که انگار ده سال اهل عمل بودم. از همه بدتر چشمام بود که عین چشمای وزغ  از حدقه بیرون زده بود. اون اولین و آخرین باری بود که چشمام رو در اون حالت دیدم. دیگه خوشبختانه هیچوقت توی زندگیم اون نگاه وحشت زده و بی نوا رو توی آیینه ندیدم.

اولش با آرامش ناشی از آزادی، ریش چند روزه رو تراشیدم. بعد با کاسه از تشت، آب برداشتم و موهای به هم چسبیده و بدن عرق کرده ام رو شستم. اما یهو زد به سرم مثه سگی بودم که ماهها شسته نشده و حالا زیر آب گرم بوی گندش در اومده. با خشونتی که نمی فهمیدم از کجا می آد به بدنم چنگ می زدم تا رسوبات اون زندون رو از تنم پاک کنم،دیوانه شده بودم. احساس می کردم چرک دست و پاهای قطع شده آدمای توی زندون مخصوصا اونی که سر و ته کنارم خوابیده بود روی پوستم مونده.

وقتی که همه بدنم رو از فرط خاروندن حسابی زخم کردم دوباره به آرامش رسیدم و باز در آیینه به خودم نگاه کردم. به جای اون دو تا چشم از حدقه بیرون زده دو جفت چشم خمار و خسته دیدم. آشنا تر بود

دلم می خواست همون جا توی گودالی که مثلا حموم بود ولو بشم و بخوابم اما جماعتی منتظرم بودن.

کباب می خوری؟

توی اون فاصله که حموم بودم جمال هم رسیده بود و وسط حیاط بساط کباب و به اصطلاح بار بی کیو راه انداخته بود. نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم که کمکم کرده آزاد بشم. به رسم خودشون پونزده بار بوسیدمش.

موقع باد زدن کباب، جمال، قصه اون طرف در رو برام  گفت.

موندم پشت اون در آهنی بزرگ و کوله پشتی تو هم جلوی پام. یکی دو ساعت که گذشت دوزاریم افتاد که قرار نیست پاسپورتت مهر بخوره و برگردی بیرون. من خودم یه بار اشتباهی دستگیر شدم و نصف روز توی اون بازداشتگاه بودم. می دونستم دنیا چه خبره ولی فکر کردم ازت دو تا سوال می کنن و می آی بیرون. چون نیومدی به شک افتادم که نکنه خلافکار باشی و ما رو گول زدی. کوله پشتی ات رو برداشتم و رفتم بیرون. توی یه قهوه خونه نشستم و کوله ات رو خوب گشتم. دیدم که مواد مخدر توش نیست، بمب و اسلحه هم قایم نکردی.

خیالم راحت شد و دوباره رفتم داخل اداره آسایش که خار و مادرشون رو یکی کنم و از زندون درت بیارم. ولی همون هایی که ما رو با هم دیده بودن و حکم جلبت رو داده بودن. زدن زیرش و گفتن که اصلا یه همچی کسی به اداره آسایش رجوع نکرده. هر چی سر و صدا کردم که بابا جان، من خودم تا پشت در زندون باهاش بودم، ابروهاشون رو بالا انداختن و قیافه حیرون به خودشون گرفتن و گفتن از کی حرف می زنی؟ از چی؟ کدوم زندون؟ ما اینجا زندون نداریم، برو خدا روزیت رو جایی دیگه بده. ولی نمی دونستن که من می دونم دنیا از چه قراره.

برگشتم اینجا و برای بچه ها سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم. فکرامون رو گذاشتیم روهم و به این نتیجه رسیدیم که سریعترین راه نجاتت اینه که برات کارت صادر کنیم و بهشون بگیم یکی از افراد کوموله رو اشتباهی گرفتین. از ته کیفت عکس پرسنلی پیدا کردم و همون شب برات کارت زدیم. ولی فرداش که رفتم اداره آسایش بهم گفتن: ای وای رفتش که، اونی که دنبالش بودی رو پیدا کردیم  و صبح زود - به درخواست خودش - دیپورتش کردیم کشورش.

بازم باور نکردم. برگشتم اینجا و از کاک محمد که رابط بین المللی حزبه خواهش کردم که بره پیش رئیس اداره آسایش و خیلی رسمی درخواست آزادی تو رو - به عنوان یکی از مهره های کلیدی حزب - مطرح کنه. اما رئیس  آسایش رفته بود کرکوک و خلاصه دو سه روز دیگه هم طول کشید تا تونستیم بیاریمت بیرون.

بوی گوشت پخته همه جا پیچیده بود.

چهار روز فقط چهار روزه نه بیشتر و نه کمتر.

زمان طی می شه، اینطرف در، یا  اونطرفش.

بوی گوشت پخته...


موخره

بعد از آزادی از زندون بیست و پنج روز دیگه در عراق موندم. ولی چون وقایع اون بیست و پنج روز، هیجانی قابل مقایسه با وقایع روزهای اول نداره از نوشتنشون پرهیز می کنم و قصه رو همین جا تموم می کنم.

پایان غیر قطعی

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید