تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل پنجم



از سنندج تا مریوان حداقل دو ساعت راهه یا حتی بیشتر، ولی یه گروه راننده تاکسی هستن که با پیکانهای فکسنی این مسیر کوهستانی خطرتاک و پیچ در پیچ رو در کمتر از یک ساعت طی می کنن.

بهشون می گن فالکن.

باور نکردنیه سر هر پیچ چشمامو می بستم و می گفتم تموم شد ولی کریمی می خندید و به جای دلداری دادن مرتب از تلفات این جاده صحبت می کرد. با یه جور احساس افتخار و غرور می گفت که تعداد کشته های این مسیر از مسیر تهران/ شمال بیشتره.

به راست یا دروغش کاری ندارم، این حس افتخاره لجم رو در می آورد.

مرد حسابی به دخترات فکر کن.

خلاصه بعد از یک ساعتی که منو پونزده سال پیر کرد بلاخره رسیدیم مریوان، جاییکه باید منتظر می شدیم تا یکی بیاد سراغمون و ببرمون عراق.

همون جا دور میدون اصلی شهر روی بلوکای سیمانی نشستیم و کریمی تلاش کرد به یکی زنگ بزنه ولی طرف بر نداشت. گفته بود تا برسیم مریوان رابطمون میاد پای تاکسی، ولی خب اونجا نبود. و کریمی با یه جور اضطراب ناراحت کننده ای می گفت حتما براش مشکل پیش اومده، این آدم سرش بره قولش نمی ره.

پرسیدم:

این بابا دوستتون مریوان زندگی می کنه؟

آره همبین جاست.

خب بریم در خونه اش.

نه نمی شه خطرناکه، الان اینجا هم که نشستیم خطرناکه، نصف این شهر لباس شخصی های دولتی ان.

از حرفاش یه خورده ترسیدم. اگه می گرفتنم، می گفتم اومدم مریوان گردش، ولی خب دلار و پاسپورت خارجی توی کیفم بود. اینا اگه توی تهران به چیز خاصی دلالت ندارن توی شهری مثه مریوان که چسبیده به مرز حرف دیگه ای می زنن.

کریمی هم هی دلداریم میداد: اونو ببین اون ریشوهه اونور خیابون آمار ما رو داره می گیره اینجا اینجوریه. خیلی از برادرای ما رو این مریوانی ها لو دادن. اصلا کارشون آدم فروشیه. نه اینکه کردا آدم فروش باشن ها مریوانی های اصل این کارها رو نمی کنن. این مزدورها رو از شهرستان ها اوردن اینجا خونه زندگی دادن که جاسوسی کنن.

استاد ایجاد دلهره بود.

نیم ساعتی عین کارگرای ساختمون که منتظر کارفرماشون هستن روی اون بلوکها نشستم و حرص خوردم و کریمی موفق نشد شماره رفیقشو بگیره.

اون ریشوهه هم که کریمی می گفت آمار ما رو داره می گیره، یه مدت طولانی بر و بر نگاهمون کرد.

جون آقای کریمی پاشو بریم توی یه ساندویچی یا قهوه خونه بشینیم.

توی این شهر به ساندویچی و قهوه چیش هم نمی شه اعتماد کرد.

حداقل تابلو نیستیم اینجوری.

صبر کن یه بار دیگه شماره رو بگیرم.

بلاخره بعد از اینکه به کلی از دوستش ناامید شد قبول کرد که از روی اون بلوک ها پاشیم و میدون رو ترک کنیم.

یه چرخ کوتاه زدیم و رفتیم توی یه قهوه خونه نشستیم.

اونجا هم باز گوشیشو دستش گرفت و یکی دو بار دیگه زنگ زد ولی هر چی تلاش کرد نتونست با رفیقش ارتباط برقرار کنه و دست آخر گوشی رو با ناراحتی گذاشت توی جیب بزرگ شلوار کردیش و پاشد رفت ایستاد کنار پیشخون و شروع کرد با قهوه چی به کردی حرف زدن و هی با انگشت منو بهش نشون داد.

بعد از چند دقیقه برگشت و گفت درست شد. کارگر همین قهوه چیه می بردمون. بلده.

پس رفیقت چی شد؟ تازه مگه به کارگر این بابا اعتماد داری ،مگه می شناسیش؟


گفت نگران نباش، کریمی می دونه داره چی کار می کنه، مردم این شهر همه کولبرن.

پرسیدم چی چی بر؟

کولبر.

یعنی چی؟ کول می کنن، می برن؟

نه یعنی مسافر جا به جا می کنن. به اونا که جنس قاچاق هم کول می کنن و میارن می گن کولبر. هر کی کارش رفت و اومد غیر قانونی از مرزه بهش می گن کولبر. توی مریوان هم همه کولبرن.

همین نیم ساعت پیش اصرار داشت که نصف مردم مریوان مزدور دولتن حالا می گفت همشون کولبرن.

منتظر شدیم تا کولبرمون آماده بشه.


فصل ششم

اسمش سامان بود.

بیست سالش هم نمی شد. یه صورت گرد سرخ پر از جوش داشت و با لهجه غلیظ کردی حرف می زد. من و کریمی رو آورده بود کنار دریاچه زریوار و منتظر بود تا رفیقش با جیپ برسه و ببردمون لب مرز. 

دریاچه زریوار زیباس، محو تماشاش بودم که جیپ رسید.

در کمال تعجب یه جیپ سبز نظامی بود، صاف اومد تا توی شکم ما، بعد ترمز کرد. نزدیک بود پس بیفتم، با خودم گفتم دیدی این کریمی خنگ کار دستت داد.

ولی مامور نبود، بلد بود. یعنی نفهمیدم که ماموره یا بلده یا اینکه مامور بلده، چون لباس نظامی تنش نبود ولی مطمئنا ماشین نیروی انتظامی رو ندزدیده بود که باهاش خلاف کنه.

دو کلمه با سامان و کریمی کردی حرف زد و رفت نشست توی ماشین. کریمی اومد سمت من و گفت نفری پنجاه تومن می خواد داری؟

گفتم فقط دلار دارم.

گفت خوبه. صد دلار بده بدم بهش.

صد دلار، کمتر از نفری پنجاه تومن می شد ولی راحت قبول کرد و سوار شدیم.

سر راه تا لب مرز دو تا ایست و بازرسی بود. نزدیکشون که می شدیم، سامان و کریمی و راننده هر سه تاشون به من می گفتن سرتو ببر زیر صندلی، نبیننت.

سرمو می بردم زیر و منتظر می شدم تا راه و باز کنن و بریم. خیلی عجیب بود که هیچکس به جز من سرشو نمی برد زیر صندلی. نتونستم طاقت بیارم و بعد از گذر از پست دوم از کریمی پرسیدم چرا به شماها کاری ندارن فقط من باید سرمو ببرم پایین.

چون سبیل نداری.

کردستان رو برای یه لحظه با همه وجودم حس کردم. خاک بر سر من که با اینهمه ادعا به ذهنم نرسیده بود که سبیل بذارم. تازه شمار سبیل توی کردستان ایران از عراق کمتره و طی روزهای بعدش چه مصیبتها که از بی سیبلی نکشیدم.

بگذریم، مرز پنجوین یه قرارگاه کوچیک بود که یه در گنده داشت ولی ماشین توی قرارگاه نرفت ساختمون رو دور زد و ما رو به فاصله پنجاه متر از سربازایی که با اسلحه ایستاده بودن و نگاهمون می کردن پیاده کرد.

خب از اون ور برین.

از کدوم ور؟

بدون اینکه جواب بده دنده عقب گرفت و رفت.

من و سامان و کریمی موندیم وسط سربازا، سامان گفت همین جا باشین تکون هم نخورین چون خطرناکه یهو با تیر می زنن. من می رم ببینم از این سربازا کدومو می شناسم.

اینو گفت و رفت طرف دو تا سرباز که بیرون قرار گاه بودن و به فاصله کمی از هم ایستاده بودن و از مرز مراقبت می کردن. با یکیشون دو سه دقیقه ای حرف زد و بعد به ما اشاره کرد که بریم به سمتش.

کریمی زیر لب گفت تو فقط دلار داری؟ ریال نداری نه؟

گفتم نه ریال ندارم.

تا رسیدیم سربازه با عصبانیت به سامان گفت: این که کرد نیست، غیر قانونیه نمی شه.

سامان گفت: پسر خالمه بابا، چی کارش داری بذار بره.

سربازه زیر بار نرفت و دوباره گفت: این کرد نیست برام دردسر می شه.

کریمی از جیبش یه اسکناس هزار تومنی در آورد که بده به سربازه.

سربازه با همون عصبانیت که به نظر ساختگی می رسید گفت: می خوایین تهرونی قاچاقی ببرین هزارتومن می دین؟

سامان جواب داد تهرونی و کرد نداره که.

سربازه گفت نمی شه.

من وارد گفتگو شدم و گفتم: قیمت تهرونی چقدره حالا؟

چار هزار تومن اونم چون پسر خاله سامانی وگرنه بیشتره قیمتش.

آقای کریمی چهار هزارتومن بهش بده بی زحمت باهات حساب می کنم.

کریمی دست کرد توی جیب گشاد و عمیق شلوار کردیش و از نزدیکای زانوش چند تا دیگه اسکناس هزار تومنی کشید بیرون و داد به سربازه.

سربازه تا پولو گرفت، گذاشت توی جیبش و از سر راه کنار رفت و گفت: برین ، برین.

سامان دوید و منو کریمی هم دنبالش دویدیم در حالیکه حداقل دو تا سرباز دیگه داشتن از دور نگاهمون می کردن و از توی قرار گاه هم همه می تونستن سه تا احمق نترس رو ببینن که جلوی چشم مامورها دارن فرار می کنن و می دون به سمت خاک عراق.

 

صد یا دویست متر که از سربازه دور شدیم شنیدم که داد زد گوسفندا کجا فرار می کنین؟ برگردین و گرنه با تیر می زنم.

سامان هراسون گفت: بخواب رو زمین بخواب.

خوابیدم روی زمین خشک و داغ خاکی.

دو دقیقه در اون حالت موندیم تا سامان گفت حالا پاشو دولا دولا دنبال من بیا لای اون بوته ها. به بوته هایی که در فاصله پنجاه شصت متریمون یود نگاه کردم و دنبال سامان رفتم پشت بوته ها.

دوباره صدای سربازه اومد که داد می زد: ایست گوسفندا می زنمتون با تیر ها.

سامان باز خوابید پشت بوته ها و ما هم به تقلید از اون خوابیدیم.

اینبار ده دقیقه ایی در اون حالت موندیم تا سامان دوباره پاشد و گفت: دنبال من بیاین.

دیگه سربازه داد نزد و ما چند دقیقه بعدش رسیدیم به یک جاده خاکی، به عرض ده متر و طول بی انتها.

توی راه از کریمی پرسیدم: چرا سربازه اینجوری کرد.

کریمی با حالت دلسوزانه ایی گفت: بیچاره وظیفه اشه باید داد بزنه ناراحت نشو.

سامان دنباله حرف کریمی رو گرفت و با لحنی جدی حرفشو رو کامل کرد و گفت بعضی وقتها تیر هوایی هم در می کنن وظیفشونه.

کریمی هم گفته سامان رو تایید کرد و ادامه داد: دفعه قبل همون قسمت رو که می اومدم، چهارده پونزده بار بهم ایست داد پدرم در اومد.

سامان سر تکون داد و گفت: یه دفعه منو اینقدر نگه داشت که شب شد.

حتی سر یه همچی موضوعی هم داشتن پز می دادن.

از خدا طلب مرگ می کردم که از دست اون دو تا دیوونه نجاتم بده، ولی خوشبختانه خیلی زود و پیش از اینکه خدا به خواسته ام فکر کنه و احیانا هوس اجابت کردن به سرش بزنه، رسیدیم به عجیب و غریب ترین مارکت دنیا.

یه بازار، یه مرکز خرید استثنایی با رستوران و کافه همه چیز. یکی از اون جاها که به تصور هیچکس نمیاد مگه دیده باشدش.


فصل هفتم

یکی صرافی زده بود یکی دل و جیگر می فروخت یکی نوشابه و کیک اونم نوشابه زمزم و کیکی که جامونده کارخونه های کیک سازی دهه شصت بود. یکی هم لباس کردی می فروخت. مغازه های دیگه هم بود و حتی سوغاتی فروشی هم دیدم که تمام سوغاتی هاش همراه با طرح پرچم دولت خودمختار کردستان بود.

یه بازار منحصر به فرد، که با تخته پاره و پیت حلبی و برزنت برپا شده بود توی شرایطی کاملا استراتژیک، بین دو تا قرار گاه پلیس مرزی.

کریمی برام توضیح داد که بیشتر کسانی که اینجا کاسبی می کنن توی یکی از این دو کشور یا حتی هر دوش تحت تعقیبن و اگه پاشون رو بذارن اونور دستگیر می شن و از اون جالبتر اینکه ، کسی اگه اینجا توی این محوطه خلاف کنه در واقع توی خاک هیچ کشوری خلاف نکرده و شامل قوانین مجازاتی نمیشه مگر اینکه پاشو بذاره توی خاک ایران یا عراق و شاکی پیدا کنه.

به عبارت واضح تر اگه جلوی چشمای مامورین دو طرف، یکی با چاقو یکی دیگه رو بکشه تا زمانی که این وسط ایستاده هیچکس اقدام به دستگیریش نمی کنه و می تونه تا آخر عمرش همین لا وایسه.

قرارگاه پلیس ایران با توری سیمی از جاده جدا می شد ، قرار گاه پلیس عراق، همون توری رو هم نداشت و کاملا فرضی بود. کسبه و مشتری ها می دونستن پاشون رو کجا می تونن بذارن که مورد اصابت گلوله قرار نگیرن. در واقع خیلی ها از اون منطقه رد می شدن. کسانی که عموما هر دو تا مرز رو غیر قانونی طی می کردن. ولی قرار من با کریمی این بود که قانونی وارد عراق بشیم.

توری های سیمی مرز ایران، قلقلکم می دادن.

با خودم فکر کردم اگه برم بچسبم بهشون و انگشتامو از لاشون رد کنم داخل چه اتفاقی می افته ، بعد فکر کردم هیچی. لابد یه سرباز میاد می گه انگشتی هزار تومن بده اگه خواستی می تونی دماغت رو هم از همین لا بکنی داخل و هوای وطن که ده دقیقه اس ازش دور موندی رو تنفس کنی، قیمتش هم برای کردها دوهزار تومنه. برا تهرونی ها به معرفت و کرم شون. 

داشتم با افکار مریضم ور می رفتم که کریمی به یه ساختمون سبز بزرگ که بالای یه تپه خاکی، توی خاک ایران بود، اشاره کرد.

به اون ساختمون خیره نشو. روتو بکن اینور.

ناخوداگاه به برج سبز بالای تپه که گنبد منبد هم داشت نگاه کردم و بعد برگشتم به سمت کریمی و پرسیدم مسجده؟

نه مال اطلاعاته، بیست و چهارساعته با دوربین از داخلش اینجا رو دید می زنن. 

حرفش عجیب بود. از پشت همون توری ها به فاصله چند قدمی بدون دوربین هم می تونستنن همون کار رو بکنن دیگه چه نیازی به ساخت برج و بارو بود.

به قرارگاه ایرانی ها پشت کردم و به پایگاه عراقی ها خیره شدم. هرچی اطرافش رو نگاه کردم برجی ندیدم. ظاهرا برای اونها مهم نبود که کی توی این ده متری آزاد داره تردد می کنه

چند دقیقه ای گذشت تا کریمی دوباره به حرف اومد و گفت: اینجا یه خورده از دلارهاتو بفروش دینار بخر.

فکر خوبی بود ولی تا دست کردم توی کیفم که دلار درآرم دستشو گذاشت روی دستم و سراسیمه گفت: 

اینجوری که نه!! یواشکی، همه پولات رو هم در نیاری ها. اینا ببینن زدن.


یه لحظه احساس کردم که همه دارن منو نگاه می کنن آروم دستمو از توی کیفم در آوردم و لبخند زدم و قیافه عادی به خودم گرفتم.

سامان رفته بود پای بساط جیگر فروشه و داشت باهاش کردی گپ می زد.

کریمی پیشنهاد کرد که ما هم بریم زیر سایه برزنت جیگریه بشینیم و ته بندی کنیم تا حساسیت آدمها نسبت بهمون کم بشه بعد پول عوض کنیم و کم کم بریم داخل خاک عراق.

من توی زندگیم تا اون روز جیگر نخورده بودم، نفرت داشتم. ولی نتونستم به کریمی اینو بگم. با خودم فکر کردم یه سیخ جیگر که کسی رو نکشته ، به جهنم می خورم بره.

ولی متاسفانه کریمی جیگر سفارش دادنش هم به آدم نمی برد.

شونزده تا سیخ جیگر قرمز بده هشت تا سفید.

آب گلومو به سختی قورت دادم و به فروشنده زل زدم که سیخها رو شمرد و گذاشت رو آتیش.

آقای کریمی من یه سیخ بیشتر نمی خورم ها.

یه سیخ خوردی که اینجوری لاغری دیگه. بخور برات خوبه. نفری هشت تا می خوریم.

این دوتا جمله رو هم هنوز رد و بدل نکرده بودیم که جیگرکیه سیخا رو از روی آتیش برداشت و همونطور خونچکان کشید لای نون.

خدایا منو بکش.

اومدم بگم لطفا جیگر منو خوب بپزید که به قول فرنگی ها ول دان بشه ولی زبونم رو گاز گرفتم و با احتیاط دور و برم رو نگاه کردم .برق سبیلها نطق کور کن بود.

کاش سبیل داشتم، کاش برای یه دفعه توی زندگیم قبل از اینکه یه کاری رو انجام بدم بهش فکر می کردم. کاش قبل از ورود به عراق سبیل می ذاشتم اون وقت می تونستم ادعا کنم فقط جیگری رو حاظرم بخورم که خودم شکار کرده باشم. ولی خب سبیل نداشتم و مجبور شدم پا به پای کریمی و سامان جیگرای خونی لای نون رو توی دهنم بچپونم و جویده و نجویده قورتشون بدم.

بدترین قسمتش اونجا بود که کریمی هی لای نون های جلوی من جیگر سفید می چپوند و می گفت: بخور توی تهران یه همچی جیگری گیرت نمیاد.

بعد همین حرف رو با لحن پرسشی در حالی که ابروش رو هم بالا انداخته بود تکرار می کرد: ولی واقعا تهران جیگر اینجوری طبیعی و خوشمزه درست می کنن؟

جواب هم که مشخص بود باید سر تکون می دادم و می گفتم نه والله کجا توی تهران یه همچی جیگری لای نون آدم می ذارن؟

دلم می خواست بزنم توی سرش و بگم مرد حسابی جیگر خام هر جای دنیا بخوری همینقدر طبیعه دیگه.

از مصیبت خوردن جیگر خام که فارغ شدم یواشکی صد دلار از کیفم در آوردم و دادم به کریمی که برام با دینار عوض کنه.

بهم گفت همین جا بشین تا بیام.

رفت چند دقیقه ای با صرافه چونه زد و پولها رو عوض کرد سامان هم رابط عراقیشو پیدا کرد. یه پسر جوونی بود که شناسنامه هامون رو گرفت و برد داخل قرارگاه. برام عجیب بود که اون آدم حق تردد توی اون منطقه رو داشت بعدش هم زود برگشت و دو سه جمله به سامان گفت و منتظر ما شد. ماموریت سامان اینجا تموم می شد و باید بیست هزارتومنی رو که باهاش طی کرده بودم بهش می دادم گفتم سامان دینار قبول داری؟ 

پول پوله فرقی نمی کنه.

پول رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردیم و به دنبال جوونی که قرار بود ببردمون بیست متر جلوتر در قرارگاه راه افتادیم .

اصلا سر در نمی آوردم از همون دروازه فرضی که تا چند دقیقه قبل اگه پامونو می ذاشتیم تیربارون می شدیم به راحتی گذشتیم و رفتیم نشستیم روی سکوی پشت در قرارگاه عراقی ها.

اوج گرمای خورشید بود و عرق می ریختیم.

کریمی یه دستمال به بزرگی یه سفره هشت نفره از توی یکی از جیبهای گشادش در آورد و عرقشو پاک کرد ولی من دستمال نداشتم و همونطور خیس به نشستن روی سکو ادامه دادم و خیلی زود نشستن زیر سایه برزنت جیگرکیه هم برام تبدیل به رویا شد.

از کریمی پرسیدم: نمی شه این چند قدم رو برگردیم و بریم همون جا توی جیگرکیه بشینیم؟

کریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت تکون بخوریم با تیر زدن.

خدایا منو از این دیوونه خونه نجات بده.

همین الان اونجا بودیم.

در قرار گاه باز شد و یکی از فرمانده ها صدامون کرد داخل.

علی-رضا-مهدی

علی-رضا-مهدی

این اسمی بود که منو باهاش صدا کرد اسم خودم در دو قسمت و اسم بابام.

از کریمی با شک و تردید پرسیدم:

تنها برم داخل؟

آره پاشو، بدو تا عصبانی نشده، همونا که توی راه گفتمو بگو.

رفتم داخل قرارگاهی که به شدت برام یادآور قرارگاه های بسیج توی ایران بود. یه چیزی شبیه پایگاه شهید بهشتی توی میدون رسالت که یکی دو بار گذرم بهش افتاده بود.

توی یکی از اتاقها یه مرد سیبیلو نشسته بود و شناسنامه منو زیر و رو می کرد.

وقتی رفتم داخل، شناسنامه رو بست و در کمال تعجب به زبون فارسی پرسید: پاسپورت نداری؟

نه.

چرا؟ چون سربازی نرفتی؟

بله به خاطر سربازی.

دروغ گفتم و از پاسپورت نیوزلندی، که توی جدار کیفم مخفی کرده بودم حرفی نزدم. سکوت کوتاهی کرد و گفت: کوله ات رو باز کن چیزای توش رو بچین روی میز

کوله رو باز کردم و لباسها و آت و آشغالهای توش رو چیدم روی میز.

نگاه گذرایی به لباس مباس ها کرد و گفت جمش کن.

همینطور که جمع می کردم سوال کرد:جمال رو از کجا می شناسی؟

از تهران.

براش کار می کردی.

بله براش کار می کردم.

اگه جای جمال بودم هیچوقت به فارسا اعتماد نمی کردم. فارس قابل اعتماد نیست.

ولی من هستم.

برو تا ببینیم.

اینو گفت و روی یه برگه ایی که زیر دستش بود مهر زد و تا کرد و داد به من.

عین سوالهایی رو ازم کرد که کریمی توی راه گفته بود.

در واقع ما از طرف یه نفر به اسم جمال دعوت نامه داشتیم و به همین دلیل تونستیم از اون مرز بریم داخل.

دعوت نامه هم همون روز به صورت فکس به دست مامور قرارگاه رسیده بود ولی این جمال هرکی بود خرش می رفت.

فقط نمی فهمیدم چطور ما که دعوت نامه داشتیم، خودمون نمی تونستیم بریم داخل قرار گاه و باید برای اون مرحله آخر هم از سامان که یه کولبر ساده بود کمک می گرفتیم.

برگه عبور به دست از در اومدم بیرون. کریمی هنوز زیر آفتاب نشسته بود.

چقدر طولش دادی نگران شدم.

کیفمو گشت. شما چی؟ برگه تون روگرفتین.

نه هنوز صدام نکرده ولی مال من کاری نداره هر کی اون تو باشه باهاش رفیقم.

بعد صداشو آورد پایین و ادامه داد، اینا خیلیاشون همرزمای سابقم هستن.

همون موقع در دوباره باز شد و کریمی بر خلاف من کوله اش رو گذاشت و دست خالی رفت داخل.

مطمئن بودم برگه اش رو بلافاصله میدن و میاد. ولی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم طول کشید ضمن اینکه با رفتنش متوجه یه نکته مهم شدم. ما روی اون سکو درست روبه روی ساختمون سبز وزارت اطلاعات ایران نشسته بودیم و کریمی که بیست قدم اونطرف تر هول و هراسون به من هشدار داده بود که به ساختمون خیره نشم، بدون اینکه حواسش باشه تمام مدت، رو به روش نشسته بود.

توی اون گرمای ۵۰ درجه انتظار کشیدن سخت بود. کریمی هم نمیومد بیرون که زودتر بریم. حتما همونطور که خودش گفت هم رزمهای سابقش رو دیده بود و داشت باهاشون دل می داد و قلوه می گرفت.

بعد بیست دقیقه یا بیشتر بلاخره اومد بیرون. یه مامور هم همراهش بود، که به زبون کردی و لی با لحنی که تندیش معلوم بود یه چیزایی بهش می گفت.

کریمی در حالی که رنگش پریده بود و سر تکون می داد کیفشو برداشت و دوباره رفت داخل.

عجب همرزمای عجیب و غریبی.

سرمو تکیه دادم به دیوار و برای لحظاتی چشمامو بستم.

خدایا من توی عراق چه غلطی می کنم.

اینجا همون جاس که هشت سال باهاش می جنگیدیم و از قضا منم توی اون جنگ بودم. پونزده سالم نشده بود، وقتی که با بابام دعوام شد و برای اینکه حالشو بگیرم رفتم جبهه. سر و جمع چهار ماه و شونزده روز جبهه بودم. یه جاهایی همون اطراف. 

بار دوم کریمی تنها از در اومد بیرون در حالیکه زیر لب فحش میداد.  ولی خوشبختانه برگه ورودش دستش بود. سربازا راهو برامون باز کردن و رفتیم به سمت خروجی قرارگاه.  وقتی ازشون دور شدیم از کریمی که هنوز آشفته وعصبانی بود پرسیدم

چی شد آقای کریمی؟

هیچی موبایلم زنگ خورد.

خب بخوره یعنی چی.

به در اتاقش زده بود موبایلتون رو خاموش کنید و بیاین داخل.

برای یه موبایل زنگ خوردن اینقدر طولش دادن - با شیطنت اضافه کردم - من فکر کردم همرزماتون رو دیدین.

این پدرسوخته رو من می شناسم. این بعثی بود زمان صدام. اصلا کرد هم نیست. 

بیرون قرارگاه یه قهوه خونه بود و چند تا تاکسی پاسات.

یه چایی خوردیم و راه افتادیم به سمت سلیمانیه.

مسیری که طی کردنش برای کردها و به خصوص کردهایی که سبیل دارن یک ساعت و نیم طول می کشه و برای من چهار ساعت طول کشید. هرگز توی زندگیم اونهمه ایست و بازرسی رو قدم به قدم ندیده بودم.

هر ده کیلومتر یک بار 

ایست، ایست

نگاهی داخل ماشین می انداختن و بلافاصله منو می کشیدن بیرون و می بردن برای سوال و جواب و تفتیش کوله پشتیم.  هر بار که برمی گشتم داخل ماشین افسرده تر از بار قبل به کریمی نگاه می کردم  و اون با لبخند به سبیل هاش اشاره می کرد و من نمی دونستم که تازه دارم قسمتهای خوب و توریستی سفرم رو سپری می کنم و طبل بزرگ هنوز صدا نکرده.

به تجربه فهمیدم که توی زندگی نباید روی هیچکس حساب کنم.

به خصوص روی اون شخصی که هر روز صبح در آیینه می بینم.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید