تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل هشتم

 

بلاخره رسیدیم به شهر سلیمانیه، بهشتی که بوی بنزین می داد و تمام کشتزارهای اطرافش سوخته بود.

خونه های بهشتی از پشت بلوکهای سیمانی قطور و بلند قابل دیدن نبودن
و دریغ از یک باغچه گل یا یک ردیف درخت زیبا.

راننده تاکسی جلوی یه گاراژ پیادمون کرده بود و داشت با کریمی سر پول چونه می زد، احتمالا می گفت: راه دوساعته رو چهار ساعت اومدم، به خاطر این مرتیکه فارس بی سبیل.

کریمی هم با لحن تند یه چیزایی می گفت و جوابش رو می داد ولی برام مهم نبود. به پسرک ده دوازده ساله ای خیره شده بودم که اونطرف خیابون بنزین می فروخت. دورتا دورش پر از دبه های پر بود. دبه های پلاستکی که به خاطر گرمای پنجاه درجه تغییر شکل داده بودن و به نظر می رسید که عنقریب آتیش می گیرن. پسرک کله کچلش رو می خاروند و خمیازه می کشید. احتمالا منتظر بود تا برادرش، پدرش یا مادرش بیان و پست رو
تحویل بگیرن که بره به بازی با دوستاش برسه.

ده دلار داری بدی؟

سوال کریمی رشته خیالمو پاره کرد.

ده دلار رو که یادم نیست چند دینار می شد دادم به کریمی که بده به راننده تاکسی و در کمال تعجب متوجه شدم که راننده که تا اون لحظه داشت داد و هوار می کرد، تعارف کرد و دست کریمی رو پس زد. کریمی هم که توی داد و هوار کردن لا اقل در این صحنه خودی نشون داده بود و صداش از حد معمول بالاتر رفته بود، حالتش عوض شد و با لبخند به راننده اصرار کرد که پول رو بگیره، عاقبت راننده پول رو گرفت و گذاشت توی جیبش بعدش بلافاصله با هم دست دادن، روی شونه همدیگه زدن و راننده نشست توی تاکسیش، حتی کریمی براش دست هم تکون داد و دور که شد به من اشاره کرد که بریم.

پس چرا اینجوری کرد رانندهه؟ دل و قلوه دادن آخرش چی بود؟

کریمی گره ای به ابروهاش انداخت و جواب داد: می خواست به پلیس زنگ بزنه، شانس آوردیم.

پرسیدم :مگه ما داریم کار غیر قانونی می کنیم الان؟

کریمی به جای اینکه جواب سوالم رو بده، بعد از یه مکث کوتاه، گفت

ولی کرد نبودا این جاکش ، عرب بود، کردا زیر حرفشون نمی زنن. این بغدادی بود.

گفتم: کردی حرف می زد که آقای کریمی.

نه لهجه داشت از این عربا بود که مهاجرت کردن کردستان. تا صدام بود کردا می رفتن بغداد کار پیدا کنن حالا از حمله آمریکا به اینور برعکس شده، عربا می ان کردستان کارگری، این راننده از اون عربا بود که سالهاست اینجان.

توی مسیر کریمی یکی دو بار دیگه باز رانندهه رو فحش داد تا رسیدیم به بازاری که شبیه کوچه مروی بود با عرض بیشتر. مغازه های کوچیکی که پر از جنس های به ظاهر بنجل بودن و چند تا صرافی و سی دی فروشی و آبمیوه ای.

گوشه خیابون یه کتاب فروش بساط کرده بود که کتابهای فارسی هم داشت، یه فرهنگ زبان کردی به فارسی خریدم و کتاب - قطار به موقع رسید - اثر نویسنده محبوبم هاینریش بل. از این که اون کتاب رو لای معدود کتابای فارسی توی اون بساط پیدا کردم کلی هیجان زده شدم.

کریمی نگاهی به کتاب هاینریش بل انداخت و من با ذوق همیشگی که در مورد چیزای دلخواهم دارم گفتم این یکی از بهترین کتابای هاینریش بله، دو سه بار خوندمش.

کریمی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت اگه خوندیش پس برای چی دوباره خریدیش.

میتونستم بگم چون دلم خواست ولی برای اینکه احمق جلوه نکنم گفتم: برای شما خریدم که بخونینش. لبخند زد و دستشو دراز کرد که کتابو بگیره، زیر لب فحشش دادم و از خیر کتاب محبوبم گذشتم. آخه چرا من باید برای مسافرپرونی که قاچاقی از مرز ردم کرده کتاب هاینریش بل بخرم؟ از اون مهمتر چرا باید از عادتای همیشگیم اینقدر پی روی کنم و توی اون شرایط پای بساط کتابفروشها پا سست کنم؟

از بچگی همینطور بودم.

مادرم می گه: هر بار از در کتابفروشی رد می شده با من بدبختی داشته. وای می ایستادم و دستامو سفت می چسبوندم به شیشه کتابفروشی و به کتابا خیره می شدم انگار می خواستم برم توشون. راستش حالا بعد از گذشت سالها می خوام از توی اون کتابها بیام بیرون ولی راه رو گم کردم و مرتب از یه صفحه به صفحه دیگه و از یه فصل به فصل دیگه می رم.


فصل نهم

هوا دیگه داشت تاریک می شد که رسیدیم به کوچه ای که خونه میزبانمون جمال ته اش بود. یه نفر با اسلحه سر کوچه نشسته بود و یه نفر مسلح هم جلوی در خونه. ظاهرا همه چیز هماهنگ شده بود چون راه رو بی دردسر باز کردن.

کریمی پیش از ورود به خونه بهم گفت از لحظه ای که وارد این خونه می شی سرت رو بنداز پایین و به هیچکس خیره نشو. ممکنه اولش بفرستنت توی یه اتاق و یه مدت تنها بمونی. توی حیاط نرو، از پنجره اتاق بیرون رو نگاه نکن و هر صدایی هم که شنیدی به روی خودت نیار. اگه خواستی بری دستشویی در بزن از داخل.

میزبانمون جمال، مرد چهار شونه خوش قیافه ای بود با چشمان نافذ. سبیلش به نسبت بقیه کم پشت تر بود و لباس کردیش درست برش خورده بود، اندازه بود و بهش میومد.

کریمی و جمال پونزده بار همدیگه رو بوسیدن. اولش فکر کردم چون خیلی رفیقن اینهمه ماچ و بوسه می کنن ولی بعدش که کریمی با بقیه آدمای دور و بر جمال هم همونقدر ماچ و بوسه کرد فهمیدم که یه سنته، بوسیدن همیشه زیباس حتی بوسه دوتا مرد یا دو تا زن، اما بدی اون تعداد بوس جدا از اتلاف وقت اینه که حفظ حساب و کتابش سخته، نمی دونی پونزده تا شد یا هفده تا یا خدای نکرده یکی کم اومد و چهارده تا موند.

من پشت سر جماعت ایستاده بودم و آدمها بعد از بوس باران کردن کریمی برمی گشتن نگاهم می کردن و باهام. فقط دست می دادن یکی دوتاشون هم با تردید براندازم می کردن.

جمال یکی از اصلی ترین افراد حزب کموله بود و اونجا هم یکی از مهمترین خونه های حزب که معمولا جلسات مهمی توش برگزار می شد.

داخل خونه هم همه اسلحه داشتن. یکی دو نفر هم صورتهاشون رو پوشونده بودن.

خوشبختانه به اتاق انفرادی تبعید نشدم. جمال چند کلمه ای که باهام حرف زد گفت بشین. توی همون یکی دو جمله فهمیده بود که من خنگ تر از اونم که جاسوس کسی باشم. روزهای بعد که باهم رفیق شدیم بهم گفت تا دیدمت احساس کردم از خودمونی.

هنوز هم نمی دونم چرا چنین احساسی کرده بود ولی توی اون سی وپنج روز بارها کمکم کرد و از مصیبت های بزرگی نجاتم داد.


فصل دهم

من فقط می خواستم از عراق رد بشم و برم اروپا ولی یهو سر از حزب کموله در آوردم و با کسانی دمخور شدم که تا پیش از اون شناختم ازشون در حد شناخت یه نوزاد پرتغالی از بازیکنان تیم ملی فوتبال ایران بود.

موقع جنگ شنیده بودم که کموله ها سر می برن و پوست می کنن، شنیده بودم که یکیشون به تنهایی از پس یه پادگان بسیجی برمیاد. شنیده بودم که یه کموله با یه تیکه سیم سر شصت تا بسیجی رو نصف شب توی یه خوابگاه بریده بدون اینکه کسی تکون بخوره و کسی بیدار بشه.

شنیده بودم  سر فارس هایی رو که می برن با جعبه پست میکنن در خونه ها شون.

اما دور تا دور اتاقی که توش نشسته بودیم پر از کتاب بود. یه ضبط صوت و چندتا کاست موسیقی سنتی هم روی تاقچه بود. با اینکه همه کرد بودن به احترام من با هم فارسی حرف می زدن و اگه یکیشون به کردی چیزی می گفت یکی دیگشون، فارسیشو برای من تکرار می کرد.

عموما هم سخنورهای بدی نبودن و با اینکه بحث سیاسی می کردن ولی گفته هاشون شیرین بود و به دل می نشست. هیچ نشونه ای از خشونت در اون آدما نمی دیدم و اگه به خاطر اسلحه ها و سبیل ها نبود می تونستم فراموش کنم که توی کردستان عراق و پایگاه حزب کموله هستم.

نیم ساعت که نشستیم چند تا سینی غذا اومد داخل اتاق، آبگوشت با نون لواش.

گفتم می تونم دستامو قبل از غذا بشورم؟ یکیشون پاشد راهنماییم کرد تا در دستشویی و همون جا ایستاد که دستامو بشورم. شیر آب رو با فشار باز کردم ودستامو شستم بعدش یه مشت اب هم به سر و صورتمم زدم و داشتم همونطور که شیر باز بود توی ایینه به ته ریش دو روزه ام فکر می کردم و تیغ که یادم رفته بود بیارم که مرد محافظ اشاره کرد آب رو الکی هدر نده.

اولش جا خوردم ولی بعد فهمیدم که شهر سلیمانیه مشکل آب داره و سهم هر خونه از آب فقط هفته ای یه مخزنه نه چندان بزرگه که باید جواب آشامیدن و شستن و طهارت و حموم یک خونواده رو در طول هفته بده.

وقتی برگشتم داخل اتاق دیدم هنوز هیچکس به غذا دست نزده و منتظر من هستن. خجالت زده نشستم و با نشستنم همه شروع کردن به تیلیت کردن آبگوشتها. 

نمی دونم شام رو تا آخر خورده بودیم یا نه که برق رفت.

به کریمی گفتم : چه جالب اینجا هم برق می ره؟

جمال توی تاریکی خنده بلندی کرد و جواب داد نه اینجا برق نمی ره، برق میاد. چون هر خونه فقط روزی چهار ساعت سهم برق داره و شما خوش شانس بودین که ساعت وصل برق رسیدین.

دقایقی بعدش وقتی سفره جمع شد، جمال به من و کریمی پیشنهاد داد که از خونه بریم بیرون و توی یه ناوی بشینیم چون ناوی ها معمولا ژنراتور دارن.

من نمی دونستم ناوی چیه تا وقتیکه رفتیم توی یکیشون و نشستیم. اسمش «ناوی مهندسین» بود. یه بار خلوت که دو سه جور مشروب بیشتر نداشت و از موسیقی بلند و شلوغی و رقص هم خبری نبود

در دوره صدام این بارها بنا به کیفیت و امکاناتشون نامگذاری می شدن
ناوی دکترها بود، ناوی سرهنگ ها، ناوی سربازها. در اون دوره یک افسر ساده نمی تونست و اجازه نداشت که پاشو توی ناوی سرهنگ ها بذاره و یک سرهنگ هم نمی تونست بره داخل ناوی سرتیپ ها. دکتر از مهندس بالاتر بود و مهندس از خیلی های دیگه. اما با سقوط صدام اون قوانین باطل شد و ناوی ها به عرق فروشی های کم مشتری تبدیل شدن.

جمال برام توضیح داد که یه زمانی برای مردم معمولی این شهر تخیل و رویا بود که بتونن پاشون رو توی این ناوی ها بذارن. هر شب برنامه رقص و آواز برای مهندسین و خونواده هاشون به پا بود و فقرا دور و بر می پلکیدن و حسرت می خوردن. اما دیگه دوره ناوی ها به اون شکل سر اومده و مردم ترجیح می دن که مشروب ارزون بخرن و هر جا عشقشون کشید بخورن.