مجموعه قصه های کوتاه

 

شاهكوه پر بود از جوجه تیغى

علیرضا میراسداله

 

گمشده كه باشى تحقیر مى شوى راه به راه. جوجه تیغى نتوانى با دست بگیرى، اصلا به دنیا آمدى چه كار؟

شاهكوه پر بود از جوجه تیغى، نه از آن خار خوشگل هاى گنده كه سیخول و تشى مى گویند و پلنگ هم جرات نمى كند برود سمت شان. جوجه تیغى هاى ما بیابانى بودند، بى عرضه و تنبل، موش هاى درشت زبر.
 
آقاى قورچى با دست مى گرفتشان راحت. آقاى خوشبین دو تا دو تا بغل مى كرد. پدرم اما دست نمى زد به خارپشت. كثیف اند، با آن دستهاى كوچك كه نمى توانند شپش و انگل و كثافت را از لابه لاى خار شان در آورند. بهانه بود، مى ترسید خارشان برود در دستش.

قورچى و خوشبین تنها همسایه هاى ما بودند در آن ایستگاه كور. مى گفتند كور به آن ایستگاه چون ماهى یك قطار هم نمى گذشت از كنارش، ایستگاهى بود روى خط ناكجا.

دو همسایه ما اهل روستاى همان اطراف بودند. بیشتر ایام زن و بچه را مى بردند دیدار فامیل. خانه هاشان خالى مى ماند روز و شب. ما بودیم و سكوت و تاریكى و صداى جغدها.

آن روزها مادرم هنوز پدرم را دوست داشت. مى ایستاد كنار پنجره تا از دور نور چراغ موتورش را ببیند كه مى آید.

غروب جمعه اى بود شاید، شنبه هم مى تواند باشد یا چهارشنبه. تاریخ اش مهم نیست. تصویر اش مانده. از قضا هر سه خانواده بودند، مناسبتى هم بود شاید، چون كه زن ها داخل یك خانه شام مى پختند و مردها با هم روى سكوى جلوى در نشسته بودند.

روز كمتر مى دیدى جوجه تیغى بیرون بیاید از سوراخ اش، تاریك كه مى شد مى آمدند. معمولا مى پلكیدند دور و بر خانه هاى ما، آشغال پیدا كنند بخورند، یكى دو تا نبودند. دسته جمعى مى آمدند. قورچى هم هى مى گرفت شان با دست، طورى از كنار شكم كه تیغ شان نرود در دست اش. دختر كوچك اش، كامواى صورتى گره مى زد به پاى جوجه تیغى ها و مى شدند مال او.

خوشبین هم بلد بود بگیرد. پسرش به پاى نیمى از جوجه تیغى هاى صحرا كامواى سبز گره زده بود.

من اما یكى هم نداشتم. قرقره نخ روى دستم مانده بود، گریه مى كردم و مى پیچیدم دور انگشت خودم.

پدرم طاقت نیاورد گریه كنم براى جوجه تیغى. حالا یك بار دست بزند به جانور طورى نمى شود.

كدوم رو مى خواى عزیزم؟

به بزرگترین شان اشاره كردم، گنده بود و چاق، اندازه هندوانه، احتمالا پست و مقامى داشت در میان خار پشت ها. شاه آنها بود، وزیر اقتصاد یا رهبر، نمى دانم، لباس كه نمى پوشند خار پشت ها درجه بزنند به سینه شان.
 
با آن جثه اش اما فرز بود، هر چه پدرم مى دوید در پى اش، گیر نمى افتاد لامصب. مى دانست كه این شكارچى ناشى است، بازى اش گرفته بود، شل و راحت مى ایستاد تا پدرم دست بگذارد بر پشت اش، زیر چشمى اما حواس اش بود. تا مى آمد بلند اش كند گلوله مى كرد خودش را، تیغ تیزش خراش مى داد دست پدرم را. دستش را كه مى كشید عقب، مى دوید مى رفت دو قدم آنور تر دوباره خودش را شل مى كرد و منتظر مى شد.

پنجاه بار صد بار دولا شد پدرم، یكى دو بار هم خورد زمین و حسابى خاكى شد اما نتوانست خارپشت را بگیرد...

قورچى و خوشبین از خنده ریسه مى رفتند، بهت زده بودم من، از ناتوانى پدرم، چپ و راست با مردم دعوا مى كرد ولى عرضه نداشت یك خارپشت بگیرد.

آخرین بار كه پدرم خورد زمین حوصله جانور از بازى سر رفت، یاد اش افتاد پشت بوته ها قرار دارد با خارپشت جوان رعنایى، تندتر دوید و رفت در دل سیاهى گم شد.

قورچى كه چهره درهم مرا دید یك خار پشت برداشت، اندازه موش، گرفت روبه روى من و اشاره كرد كه نخ را گره بزنم به پاى اش. گره كه مى زدم پدرم را كارد مى زدى خون اش در نمى آمد...
 
خدا مرگم بده.

مادرم سر از خانه بیرون كرد كه صدا كند مردها را براى شام دید پدرم سر تا پا خاكى است، كف دستهاش سوراخ سوراخ.

مى خواى اول برو لباستو عوض كن دستهات رو بشور بعد بیا.

از آن شب به بعد تفریح قورچى و خوشبین شد سر به سر گذاشتن با پدرم. تفریح دیگرى كه نداشتند در آن برهوت. مسخره مى كردند و اداى جوجه تیغى گرفتن پدرم را در مى آوردند. یكى مى شد جوجه تیغى، دولا دولا راه مى رفت، آن یكى نقش پدرم را بازى مى كرد كه مدام مى خورد زمین. نوبتى جایشان را عوض مى كردند و قاه قاه مى خندیدند.

دارم سبك سنگین مى كنم برم از رضایى عذر خواهى كنم بلكه بر گردیم ایستگاه اصفهان.

مادرم خوشحال شد. چند روز پیش از آن از اتاق من مار بیرون كرده بود با خاك انداز و جارو. پر بود همه جا از مار و رتیل و عقرب.

رضایى رییس پدرم بود همان كه تبعیدمان كرده بود شاهكوه. سر دو راهى بود پدرم، باید انتخاب مى كرد كه كجا تحقیر شود دردش كمتر است.
 
بالاخره رفت سراغ رضایى. كلمات را چید كنار هم دل اش را به دست آورد. توان عجیبى داشت در آزردن دیگران با كلمات و همانقدر پر توان بود در به دست آوردن دلشان با كلمه.
 
همه زندگى اش كلمه بود، گاهى سه كلمه مى گذاشت كنار هم شهر را به هم مى ریخت یك سر. گاهى كلمه را چنان به موقع مى گفت كه مهرش مى افتاد به دل هر كه روبه روى اش بود.
 
نمى دانم به رضایى چه گفت كه نه تنها بخشید او را، دو اتاق از خانه چهار اتاقه خودش را موقت داد به ما كه سریعتر بیایم بیرون از شاهكوه و بمانیم در شهرك كارمندان تا خانه سازمانى خالى شود.

شهرك خوبى بود، آسفالت شده، مرتب، كنار شهر اصفهان. ماشین هم خرید پدرم آنجا و موتور را داد رفت.
 
دیگر هیچوقت نرفتیم شاهكوه و من دیگر جوجه تیغى ندیدم تا یك سال بعد كه رضایى رفت از آن ایستگاه و پدرم در افتاد با رییس جدید، اینبار نه تنها كلمه ها را ناجور چید پشت هم، مشتى هم كوبید در دماغ اش و ما تبعید شدیم باز به ناكجایى دیگر.
 

برخی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید