تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل بیست و دوم

 

آدمها توی شرایط سخت، معمولا به تنها چیزی که فکر می کنن زندگیه، توی شرایط خوب و گل و بلبله که خودکشی می کنن.

...

پاسپورت و بلیط و کیف پول و ساعت و گردنبندم رو ازم گرفتن، کوله پشتیم هم که پیش جمال پشت اون در بزرگ آهنی جا موند، تمام دارایی من در اون لحظه شد همون دستبند چرمی کثیف که دوباره زدن به دستام و بردنم توی حیاط. حیاط که نبود ، یک محوطه بزرگ سیمانی بود در حصار دیوارهای نسبتا بلند. به اون دیوارها درهای کوچیکی دیده می شد که کلون های بزرگ آهنی داشتن ولی اثری از پنجره نبود.

سربازی که منو تا اونجا همراهی کرده بود ، دستبندم رو باز کرد و بدون گفتن یک کلمه رفت به جز من فقط یکنفر دیگه اونجا بود، مردی که ته حیاط روی یه صندلی نشسته بود و با یه شلنگ آب مشغول شستن پاهاش بود. با انگشت به من اشاره کرد که برم به سمتش.

آروم و بدون عجله رفتم اونطرف و ایستادم  روبه روش. شیر آب رو بست، شلنگ رو انداخت کنار و دستهاشو با شلوارش خشک کرد.

بچه کجایی؟

این اولین سوالش بود جواب دادم.

تهران.

منم بچه سنندجم... اینجا چی کار می کنی؟ مواد ازت گرفتن؟

نه اهل این حرفا نیستم.

ای بابا مواد که کمترین خلاف اینجاس.

من خلاف نکردم.

همه همین رو می گن، وقتی برات پونزده سال بریدن می فهمی که اعتراف کردن و نکردن اینجا فرقی نداره.

بازم مثه ساده لوح ها گفتم، من فقط اینجام که پاسپورتم رو مهر بزنن و پرواز کنم برم.

طرف از ته دل خندید و در حالیکه از زور خنده به سکسه افتاده بود گفت یا خیلی ساده ای یا خیلی مادرقحبه.

نه هیچکدوم نیستم فقط بیگناهم.

خب منم بیگناهم.

مگه تو هم زندونی هستی.

نه من اعدامی هستم.

جا خوردم، در حالی که توی ذهنم سبک سنگین می کردم که منظورش از اعدامی چیه ، ادامه داد و گفت

با عرض معذرت باید بگردمت، وایسا رو به دیوار.

گیج شده بودم ولی به حرفش گوش کردم و ایستادم روبه دیوار ، اونم مثه پلیسای فیلمای دوزاری هالیوودی یه دست سرسری بهم کشید گفت خوبه، همین جا بشین و جم نخور، به دیوار نگاه کن، برنگردی به حیاط نگاه کنی ها، هر صدایی که شنیدی به روی خودت نمیاری، همینجا همینجور می شینی، فهمیدی؟

آره فهمیدم، برنمی گردم.

مثل معتادها چتلی نشستم، زانوهامو بغل کردم و سرم رو تکیه دادم به دیوار روبرو که درست کنار یه در کوچیک بود. صدای پای بچه سنندج رو هم شنیدم که دور شد... بعد از چند لحظه چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم بلکه وقتی بیدار شدم تمام اینها رو خواب دیده باشم و از همون تخت خواب لق و پق خودم توی تهران سر دربیارم.

حاضر بودم به هر کاری تن بدم و فقط از اون جیاط بیام بیرون. حتی دو سه بار به خدایی که قبول ندارم متوسل شدم که از اون وضعیت نجاتم بده، ولی نمی دونستم که به زودی نشستن در اون حیاط با اون وضعیت هم برام تبدیل به رویا می شه.

....

ساعت نداشتم که بفهمم دقیقا چقدر اون گوشه نشستم، ولی بعد از مدتی نسبتا طولانی، صدای باز شدن در اصلی حیاط و پشت بندش صدای رفت و آمد چند نفر رو شنیدم، لحظه ای بعد یکی اومد و همون درکوچیکی رو که کنار من بود باز کرد.

به محض باز شدن در، لشگر القاعده ریخت داخل حیاط، ریش و پشم و لباس افغانی و شال و عمامه چرک بود که از اتاق میومد داخل حیاط.

بویی که از اتاق بیرون زد مثه گاز جمع شده در دل یخچالی بود که هفته هاست از برق کشیده شده ولی گوشت و لبنیات توش رو تخلیه نکردن.

با خودم گفتم این بیچاره ها در چه وضعیت بدی به سر می برن خدا به دادشون برسه، بی خبر از اینکه دوران عیش و عشرت من در اون حیاط سیمانی رو به اتمامه و به زودی به خیل بیچارگان داخل قوطی می پیوندم.

زندانی ها بیست دقیقه در حیاط قدم زدن و بعدش یکی یکی برگشتن داخل همون اتاق، منم همونطور رو به دیوار باقی موندم و سعی کردم با کسی چشم توی چشم نشم. همه که رفتن داخل یه نفر اومد که در رو پشت سرشون ببنده، متوجه من شد، فکر کرد که گوسفند از گله جا مونده ام، پسه یقه ام رو گرفت و پرتم کرد توی اتاق، تا اومدم بهش بگم من منتظر مهر پاسپورتم هستم و اشتباه شده در رو بست و کلونش رو انداخت.

لحظاتی به در بسته چسبیدم. جرات برگشتن و رو در رویی با حقیقت رو نداشتم ولی تا نوبت بعدی که در باز می شد نمیتونستم در همون حالت بمونم. بنابراین به ناچار چرخیدم و به جماعتی خیره شدم که تا پیش از اون فکر می کردم فقط در بخش های خبری رسانه های دنیا حیات دارن و جایی دیگه دیده نمی شن.

اندازه اتاق حداکثر چهل متر بود و لب به لب آدم نشسته بود. نه جایی برای پا دراز کردن بود و نه جایی برای رفت و آمد، عین کنسروی که به زور پر کرده باشن.

ته اتاق بیست سی نفری روشون به دیوار بود که بعدا فهمیدم قفل شدن یعنی قفلشون کردن. بقیه جماعت رو به هم دیگه نشسته بودن ولی هیچ حرفی نمی زدن و کاملا ساکت بودن. 

یکی از اونا که رو به در بود با دست اشاره کرد که بشینم. نشستم و به در تکیه دادم ولی همون آدم با وحشت اشاره کرد که بیام جلو و به در تکیه ندم
همونطور نشسته به زور خودمو بهش رسوندم ولی تا اومدم حرف بزنم، انگشتش رو روی دماغش گذاشت و هیس کرد.

هوای داخل اتاق به قدری گرم بود که در کمتر از ده دقیقه سرتاپام خیس عرق شد به طوریکه آب ازم چکه می کرد و قطره قطره روی زمین می چکید یکنفر کنار دستم یک تیکه مقوا از زیرش در آورد و بهم داد که خودمو باد بزنم، هرگز توی زندگیم از یک تیکه مقوا اونهمه لذت نبرده بودم. اثرش باورنکردنی بود.

توی اون وضعیت عجیب بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم که یهو همه شروع کردن به حرف زدن و همونکه منو راهنمایی کرده بود به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. یکی دیگه از همونا که کنارمون بود به فارسی ولی با لهجه عربی گفت

ایرانی هستی؟

بله ایرانیم.

قاچاقچی هستی؟

نه.

اینجا چند تا ایرانی هم هست.

اون ته رو ببین دم اون دیوار اونطرف نشستن.

چند نفر که لباس معمولی تنشون بود و ریش و پشم نداشتن یه گوشه نشسته بودن و با هم حرف می زدن. 

خواستم از جام بلند شم که هم استراحتی به زانوهام داده باشم هم ایرانی ها رو برانداز کنم که دستمو گرفت و نشوند.

مگه کتک می خوای که پا میشی؟

چرا مگه کتک می زنن؟

آره با شلاق می زنن؟

کیا می زنن؟

به سمت دیگه اتاق اشاره کرد که چند تا زندونی سبیل کلفت نشسته بودن.
اونا می زنن.

اونا مگه زندانبانن؟

نه اونا اعدامین.

اعدامی!!!

بعله اعدامی. شما باید مراقب باشی همه جا نشسته بری، حتی اگه توالت خواستی بری با دست اجازه می گیری بعدش هم همینجور نشسته می ری تا اونجا. به دری که به یکی از دیوارها بود اشاره کرد. 

خیلی مضحک بود انگار اون اتاق مرغداری باشه و ما آدمها هم مرغهاش.

سیگار می خوای؟

ا...مگه میشه اینجا کشید!

آره چرا نشه بعضی ها می کشن، تو هم می کشی.

آره می کشم مرسی.

وقتی که داشت از جیب لباس بلندش سیگار و فندک در میاورد تازه متوجه شدم که یه دست بیشتر نداره، با همون یه دست در پاکتو باز کرد، دو تا سیگار در آورد و یکیشو به من داد، فندک رو هم با مصیبت پیدا کرد و سیگارها رو آتیش کرد.

دنبال جا سیگاری می گشتم که یه نفر یه قوطی کنسرو که تقریبا پر از خاکستر و فیلتر بود هل داد به سمتمون.

از یک طرف دلم می خواست که برم به سمت ایرانی ها از طرف دیگه بسکه توی دنیا ایرانی نامرد و حرومزاده دیدم جراتش رو نداشتم. داشتم با خودم سبک سنگین می کردم که برم یا نه، که یکی از ایرانی ها خودش اومد به سمت ما.

مرد یک دست که داشت خاکستر سیگارشو توی قوطی می تکوند، فوری در گوشم گفت:

این که داره میاد اسمش لقمانه. یه وانت تریاک آورده اینجا. ولی آدم خوبیه اینجا همه دوستش دارن.

لقمان کمی شکل جمشید آریا بود با همون دک و پوزه و نوع نگاه، تا رسید به ما لبخند زد و گفت

به جهنم خوش اومدی.

سلام آقا لقمان.

اسم منو از کجا می دونی؟

این آقا گفت

ها...این حاج ممد خیلی کارش درسته.

اسم اون مرد محمد بود. بعدا فهمیدم که اسم نصف آدمای توی اون زندون محمده.

لقمان اشاره کرد که دنبالش برم به گوشه ایرانی ها.

از محمد تشکر کردم و تنها دستی که داشت رو با دو تا دستم به نشونه دوستی فشردم. بعدش نشسته عین مرغ از لابه لای جمعیت رد شدم و به جمع پنج نفره ایرانی ها که با هم می شدیم شیش تا رسیدم.

 

فصل بیست و سوم

اگه خالق بهشت، هنرمند با استعدادیه، خالق جهنم، قطعا نابغه ای بی همتاس.

بازگشت یعنی مرگ، به هر کجا به هر چیز و به هر کس.

اما مرگ لزوما چیز بدی نیست.
...

چقدر جنس ازت گرفتن؟

هیچی این کاره نیستم.

قیافه ات که عملیه.

نه والله عملی نیستم، صورتم استخونیه.

حالا جون من پرونده ات چیه؟ بهت نمیاد آدم کش باشی.

آدم کش هم نیستم، اصلا پرونده ندارم.

جون عمه ات.

همونطور مرغ وار دنبال لقمان از لابه لای جمعیت گذشتم تا رسیدم به جماعت ایرانی. اونا هم از ب بسم الله شروع کردن به سوال و جواب و کنجکاوی در باره علت دستگیریم.

با شوخی و خنده و زبل بازی سعی می کردن به حرفم بیارن و بفهمن که چرا اونجام، ولی من طفره می رفتم.

بابا یه چس تریاک که اینهمه لاپوشونی نداره، بگو چقدر ازت گرفتن؟

هیچی به خدا.

یعنی پای مواد وسط نیست؟

نه به خدا.

به جز لقمان، ارسلان ملقب به گنده، رضا ملقب به قزوین، جمشید با اسم مستعار گرتی و قاسم که پسرخاله صداش می کردن - چون پسرخاله رضا بود - چهار ایرانی دیگه داخل اون بند بودن. لقمان اسم مستعار نداشت. چون اون چهار نفر معتقد بودن که اسم خودش به اندازه کافی مسخره هست و نمی شه خنده دارترش کرد.

هیچکدومشون تروریست نبودن. جرم همشون قاچاق مواد مخدر بود و سعی داشتن به من حالی کنن که ایرونی، پاش به زندون عراق باز نمی شه مگه به واسطه مواد و من هم چه اعتراف بکنم چه نکنم به همون دلیل اونجام.

آخر دیدم دست بردار نیستن، مجبور شدم یکی از همون مزخرفات کارگشایی رو که به بر و بچه های حزب کوموله گفته بودم به اینا هم بگم.

گفتم:

راستش دلم می خواست مواد فروش بشم ولی دست روزگار نذاشت و یک شغل کم درآمد معمولی پیدا کردم، من خبرنگارم.

چی؟ خبرنگار!! توی این جهنم؟!

آره خبرنگارم.

یعنی نفوذی هستی.

آره اومدم ببینم اینجا چه خبره و با زندانیا چه جوری تا می کنن.

بیچاره ها اونقدر نور ندیده بودن که کرم شبتاب رو با خورشید عوضی گرفتن و بی درنگ سفره دلشون رو وا کردن.

به خدا سگ رو یک هفته بندازن این تو می میره من الان دو ساله که اینجام. رفتی بیرون به خبرگزاریت بگو که اینجا چی دیدی.

خار ک ...ه ها خار عالمو به اسم مقابله با تروریسم گاییدن.

ما رو با این آدمکش های جاکش انداختن یه جا.

اینا نمی ذارن هیچ خبری از این خرابشده بره بیرون. 

جون جمشید برای ما یه کاری بکن ما هیچ امیدی اینجا نداریم.

شرایط اون آدمها غیر قابل توصیفه. زندگی در قوطی کنسرو فاسد شده، هر کدومشون فقط یک تیکه گوشت بد بو بود که تکلم می کرد.

و هر کدومشون قصه خودشو داشت که با اون یکی فرق می کرد.

لقمان، یک وانت تریاک آورده بود عراق ولی ادعا می کرد که نمی دونسته بار وانتش چی بوده.

ارسلان می گفت شلوار دست دوم باعث بدبختیش شده. می گفت که صاحب قبلی شلواره ظاهرا معتاد بوده و ته جیبش یه نخود تریاک جا گذاشته، همون یه نخود براش شده پرونده.

جمشید که صورت استخونی داشت و از همه نچسب تر بود به ارسلان می خندید و می گفت البته نخودش خیلی گنده بوده گذاشتن توی ترازو، پنج کیلو نشون داده. ارسل جواب می داد:گرتی هاش خفه.

از جمشید هم هروئین گرفته بودن، ادعا می کرد ساکش لب مرز با مال یه بغدادیه جا به جا شده که متاسفانه توش پر هروئین بوده.

رضا و قاسم می گفتن که یک پلیس کرد برای اینکه درجه بگیره گولشون زده و دم مرز یک کیسه تریاک داده دستشون و نگفته توش چیه. مرز رو که رد کردن خودش دستگیرشون کرده و تحویلشون داده.

برای من در اون شرایط، اعتراف آمیخته با قصه گویی اون آدما اصلا مهم نبود و اهمیتی نداشت که چی کار کردن و حکمشون چیه.

توی زندون همه بیگناهن... آره... توی زندون همه بی گناهن... اونم توی اون زندون.

به این جماعت هم مثل جمال و دار و دسته اش نگفتم که خبرنگار بخش فرهنگی ام و دری وری های هنری می نویسم.                                                                                                                                                                                                                                                          

هر چی می گفتن سر تکون می دادم و وانمود می کردم که دارم خوب به خاطر می سپرم.

از لابه لای حرفهاشون فهمیدم که مجازات حمل بیشتر از یک کیلو تریاک اعدامه و لقمان و یکی از دوتا قزوینی ها، رضا یا قاسم، احتمال اعدام شدنشون بالاست.

رضا گفت که یه پسر دو ساله داره ولی فقط تا دو ماهگیشو دیده بعدش اسیر این ماجرا شده و امیدی به دیدن دوباره فرزندش در آینده نزدیک نداره ولی قاسم می خواست فداکاری کنه و توی دادگاه، کل جرم رو گردن بگیره و بگه که: رضا بی خبر بود از محتویات بسته ها. بلکه اینجوری رضا آزاد بشه و بچه اش بی پدر نشه.

عجیب ترین نکته این بود که هیچکدوم از اونها هنوز دادگاه نرفته بودن و تمام اون مدت رو توی همون بازداشتگاه در انتظار روز موعود بودن.

در واقع شهر سلیمانیه در اون ایام فقط یک قاضی دادگستری داشت که اونم به بررسی یک یا دو پرونده در طول روز افاقه می کرد. تازه در اون چند روزی که من بازداشت بودم هیچکس دادگاه نرفت چون قاضی برای تعطیلات پایان تابستون، چند هفته ای به ایتالیا سفر کرده بود و جایگزین هم نداشت.

گرم صحبت شده بودیم که یهو در قوطی باز شد و یکی کله اش رو کرد داخل و داد زد

علی- رضا - مهدی.

اولش نفهمیدم که با منه، ولی دوبار دیگه که صدا زد یاد روز ورودم به عراق افتادم و یهو از جام بلند شدم و داد زدم: منم، منم.

به خیال اینکه دارم آزاد می شم خداحافظی گرمی از دوستان جدیدم کردم، بهشون قول دادم که از طریق رسانه های جهانی کمکشون کنم و در حالیکه دست و پای این و اونو لقد می کردم از لای جمعیت گذشتم و خودم رو به در رسوندم.

اونی که صدام کرده بود غضبناک نگاهم کرد که چرا لفتش دادم، بعد اشاره کرد که دستامو ببرم جلو که دستبند بزنه.

با خودم فکر کردم اگه داره آزادم می کنه پس چرا بهم دستبند می زنه؟ ولی بعد یادم افتاد که توی کشوری هستم که با قوانین آمریکایی ها اداره می شه و ضد و نقیض بودن امور، طبیعیه.

منو با خودش برد همون جا که ظهر بازجویی شده بودم و روی همون صندلی نشوند، اینبار یک نفر جدید رو به روم نشسته بود که نه سبیل داشت و نه شکل کردها بود. از لهجه اش فهمیدم که عربه.

اعتراف می کنی؟

به چی؟

به کاری که می خواستی بکنی به قصد شومی که داشتی؟

آره اعتراف می کنم.

گل از گلش شکفت. فوری یک تیکه کاغذ و خودکار گذاشت جلوم و گفت بنویس.

اینجانب علیرضا میراسدالله پسر مهدی، اعتراف می کنم که شهروند کشور نیوزلند هستم و با پاسپورت قانونی کشورم، قصد خروج قانونی از عراق را داشتم، به مقصد آمستردام در کشور هلند.

کاغذ رو امضا کردم و برگردوندم به سمتش.

فارسی رو به سختی می خوند اونم دست خط کج و کوله منو.

با خوندن اون دو سه خط چهره اش رو در هم کشید و گفت: پس اعتراف نمی کنی.

من که اعتراف کردم.

ببین پسر جان خیلی از اونایی که توی سلول دیدی سالهاست که اونجان، چون اعتراف نکردن. تو هم اگه اعتراف نکنی به سرنوشتشون دچار می شی. بیا و اعتراف کن تا زود بفرستیمت دادگاه قاضی حکمتو بده و کارت رو راه بندازه شاید یه حبس کوتاهی بخوری و زود آزاد بشی.

نمی دونم چرا وقتی گفت قاضی، تصویر یه پیرمرد گوزو اومد توی ذهنم که یه وری توی ساحل ایتالیا لم داده و آخرین چیزی که بهش فکر میکنه راه انداختن کار منه.

جواب دادم نه، مرسی از لطفتون، باید یه چیزی باشه که بهش اعتراف کنم، من که کاری نکردم.

پس اعتراف نمی کنی؟

به کاری که نکردم، نه.

سزشو انداخت پایین و شروع به ورق زدن پرونده ام کرد. همون کاغذهایی که ظهر پرکرده بودم و حالا لای یه پوشه مرتب شده بود.

در اون لحظات سکوت دو نفره با خودم فکر کردم سنگ مفته و گنجیشک مفت. یه بار دیگه به حربه خبرنگاری متوسل بشم ببینم چی می شه. آهسته ولی با اعتماد به نفس کافی گفتم.

براتون خیلی بد می شه که با یه خبرنگار بین المللی این برخورد رو می کنید. بلاخره کی مدارک من میاد؟

سرشو بالا گرفت، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت خبرنگار اگه برای کار خبرنگاری اومده باشه مدارکش همراهشه و کارش به اینجا نمی کش. اگه به حرف باشه اون پایین به جز خبرنگار چند تا نخست وزیر و دوتا پادشاه هم داریم که چند سالیه منتظر ان که هویتشون تائید بشه.

فهمیدم که با بد کسی طرفم. دهنمو بستم و ساکت شدم.

به جز پرونده، پاسپورت و کیف پولم هم زیر دستش بود. کیف پولم رو باز کرد و دلارها و پولهای عراقی رو شمرد و روی یه تیکه کاغذ مبلغشو یادداشت کرد و کاغذ رو گذاشت جلوم که امضا کنم.

بعد که امضاءکردم، بهم گفت توی بازداشتگاه باید یه خورده پول داشته باشی ولی زیاد نه، ازت می دزدن. یه مقدار پول برای سیگار و چیزای ضروری.

پرسیدم مگه اون داخل مغازه داره؟

نه، پول می دی به مسئول سلول اون خودش می دونه چی کار کنه. حالا چقدر از پولتو می خوای؟

هر چی دینار دارم رو بهم بدین.

دینارها زیاد نبود و روی هم بیست دلار هم نمی شد ولی قیمت سیگار کمتر از پاکتی پنجاه سنت بود و به نظرم کافی اومد. دینارها رو بهم داد و روی کاغذ یادداشت کرد، بعدش کیفمو بست و صدا زد همون که منو آورده بود اونجا اومد و دوباره برم گردوند به همون سلول.

داخل سلول که شدم، دست هر کسی یه کاسه دیدم که پر شده بود از یه جور آب تقریبا سیاه رنگ به همراه پوست مرغ. زندانیها آب توی کاسه رو هف هف سر می کشیدن و پوست مرغ رو لای یک کف دست نونی که بهشون داده بودن می ذاشتن و می خوردن.

آروم آروم خودمو به جمع ایرانی ها رسوندم.

هان چی شد پس چرا برگشتی؟

می خوام یه چند روزی بمونم و بیشتر از وضعیت اینجا سردرآرم.

یعنی چی؟ مگه نفهمیدن که خبرنگاری.

چرا ازم عذرخواهی هم کردن ولی چون مدارکم فکس شده باید کپی برابر اصل بشه و چند روز طول می کشه. کار خبرنگاری همینه، هی باید برا همه چیز پروف بیاد.

خودم هم نمی فهمیدم چی میگم ولی خوشبختانه اون جماعت اصلا از چیزایی که می گفتم سر در نیاورد و فوری موضوع عوض شد.

شام که نخوردی بیرون؟ بگم یه کاسه سوپ مرغ برات بیاره.

چرا اتفاقا شام همون بالا خوردم اونی که داشت کارامو راه می انداخت، زنگ زد پیتزا آوردن!!

با اینکه ساعتها بود چیزی نخورده بودم ولی اون سوپ مرغ بد رنگ در اون فضا حالم رو به هم میزد و از زور ناامیدی، فقط برای دور کردن وحشت از دلم بدون فکر کردن مزخرف می گفتم

بعد از شام رضا بهم یه تیشرت نازک و یه شلوار کردی داد که از شر پیرهن تنگ و شلوار لی پام خلاص بشم ، اون دو تا تیکه لباس متکاش بودن.
برای عوض کردن لباسم دست بلند کردم و اجازه گرفتم و مرغ وار خودمو به
توالت رسوندم.

سه تا حفره توی دیوار بود که کف شون چاهک توالت داشت و یه حفره هم بود از پایین تا بالا پر از لباس. یکی از زندانبانها موظف به تماشای شاشیدن و ریدن و لباس عوض کردن بقیه بود و همیشه توی توالت می نشست، یه سطل آب و چند تا تیکه تخته پهن هم بود که بعدا فهمیدم برای حموم کردنه
زندانی ها برای حموم گرفتن یه تیکه تخته رو روی چاهک توالت می انداختن وسطل پر آب رو می ریختن روی سرشون.

اون تخته ها مصرف دیگه هم داشتن، تختخواب می شدن . وقت خواب بین ساعت ۱۱ تا ۶ صبح کسی حق توالت رفتن نداشت چون زندانبانها، تخته ها رو روی چاهک توالت می انداختن و روی هر تحته دو یا سه نفر می خوابیدن . اما فقط کسانی می تونستن توی توالت بخوابن که قدیمی تر بودن و حق آب و گل بیشتری داشتن. برای خوابیدن توی توالت بین زندانی ها هر شب جنگ و دعوا بود، همه می خواستن اون تو بخوابن که از وضعیت اسف بار خوابیدن روی هم در اون فضای کوچیک فرار کنن.

به هر حال لباسمو اونجا عوض کردم و برگشتم پیش بر و بچه های ایرانی.
اما موقع برگشت متوجه شدم که اون جماعت بیست سی نفره که از لحظه ورودم رو به دیوار نشسته بودن هنوز هم در همون وضعیتن. از لقمان پرسیدم اینا چشونه اعتصاب کردن؟

لقمان از خنده ترکید.

اعتصاب، اونم اینجا، می برنت توی حیاط اینقدر با شلاق می زننت که یادت بره اعتصاب رو چه جوری می نویسن. اینارو قفلشون کردن.

یعنی چی کارشون کردن؟

اینا کسایی هستن که پرونده های سنگین تروریستی دارن و برای اینکه نتونن با بقیه ارتباط بگیرن قفل شدن یعنی نه حق دارن حرف بزنن و نه حق دارن به دیگرون نگاه کنن فقط وقت توالت رفتن دستشون رو بالا می گیرن از همون کنار دیوار خودشون می رن داخل توالت.

برام جالب بود که آدمها چقدر می تونن خلاقانه عمل کنن و حتی یک همچون مستراحی رو هم به یک جامعه کوچک طبقاتی بدل کنن.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید