تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 


آغاز داستان

بعضی ها ادعا می کنن که همه کارهاشون رو در زندگی، از روی حساب و کتاب انجام می دن و اگه موفق نمی شن یا به مصیبتی دچار می شن همش گردن روزگاره که باهاشون سر سازگاری نداره و سر راهشون سگ می اندازه و چاله می کنه. ولی روزگار من با من رفیق بوده و خوب تا کرده، چون من کار بی حساب کتاب زیاد کردم و همیشه یه جورایی قسر در رفتم چون که روزگار من معمولا پلکاشو می ذاره روی هم و خودشو به خواب می زنه یا روشو بر می گردونه و می گه هر غلطی می خوای بکن من بهت سخت نمی گیرم.

فصل اول

همه چیز از یه تلفن شروع شد...نه...از یه تلفن شروع نشد این جمله خیلی تکراریه و برای شروع یه قصه بلند اصلا خوب نیست ضمن اینکه حقیقت هم نداره ، در واقع همه چیز از یه مهمونی فامیلی اجباری شروع شد ... آره یه مهمونی از اونا که معمولا از زیرش در می رفتم و دایی و خاله وعمه رو ناراحت می کردم که خب البته می دونین ناراحت نمی شدن اینجوری می گفتن که مراسم گوز و گله رو به جا آورده باشن، ولی اون بار بی خود و بی جهت ملاقاتشون کردم... یه دایی و چند تا بچه دایی ... اگه به خودم بود صد سال یه بار هم یادشون نمی افتادم...مادرم اصرار داشت که داییت بدجوری ناراحت می شه و باید بمونی خونه، ده دفعه قبلی نموندی و ایندفعه دیگه راه نداره.

به اجبار موندم خونه به انتظارشون ...وقت شام اومدن...دایی و زن دایی و سه تا بچه دایی که یکیشون خودش زن و بچه داشت و بچه بچه دایی هم با وق وقش از بدو ورود تا آخر شب و لحظه ایکه از سر کوچه دور می شدن هممون رو سرگرم کرد.

با اینکه قرار بود از اون مهمونی هایی باشه که آدم بلافاصله فراموش می کنه و دیگه هیچوقت یادش نمی آد کی بود و چطوری بود ولی وقتی که می رفتن روح منم همراهشون می رفت، یعنی همراه همشون که نه پا به پای پسر دایی بزرگه. دلیلش ساده بود، یه زمانی اون وسط های مهمونی و یه جایی این گوشه یا اون گوشه سفره شام، بحث حمله آمریکا به عراق پیش اومد و پسر دایی بزرگه با هیجان از تحولات عراق بعد از جنگ گفت و به خصوص از سلیمانیه تعریف کرد.

سلیمانیه شده اروپا...مشروب آزاد... حجاب آزاد...ماشینای آخرین مدل...آدمای تحصیلکرد از فرنگ برگشته...مک دونالد...گوچی و موچی و ژان پل گوتیه

تازه پاس و ماس و ویزا میزا هم نمی خواد

مزخرفاتش راجع به آزادی و مدرنیته برام مهم نبود ولی وقتی فهمیدم ورود به عراق بدون پاسپورت هم مقدوره، فکری به ذهنم رسید از اون فکرای بی حساب کتاب که بی خود و بی جهت در جا های نادرست از لا به لای توده های چرب توی جمجمه که اسمش مغزه به سوراخ دهن می ریزه و روی زبون جاری می شه.

پرسیدم: فرودگاه هم داره این سلیمانیه، پرواز خارجی به اروپا چی، داره یا نه؟

سه سال بود که با داشتن پاسپورت نیوزلندی ممنوع الخروج بودم و نمی تونستم از ایران خارج بشم،

منع خروجم به واسطه درگیری با یه مامور توی فرودگاه بود که قصه اش طولانیه و حوصله بازگو کردنشو ندارم، همین بس که بعد از سپری کردن سه شب توی بازداشتگاه و کلی بازجویی شدن، عاقبت به دلیل ایجاد اغتشاش در محیط روحانی و نورانی مهر آّباد پاسپورت ایرانیمو ازم گرفتن و تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج شدم.

پسر دایی جواب داد:

معلومه که داره فرودگاه مدرن و شیک عین اروپا

پرسیدم از کجا میدونی؟

گفت: همین دو ماه پیش سلیمانیه بودم.

موضوع یکهو جدی شد ، و همین طور که بحث پیش رفت فهمیدم می شه با شناسنامه خالی از مرزی به اسم پنجوین به عراق ورود کرد و بعد از اونجا با پاسپورت نیوزلندی به سادگی سوار هواپیما شد و رفت اروپا یا آمریکا یا حتی کره ماه به شرط داشتن پول کافی.

خلاصه کنم، ماجرا این جوری پیش رفت که بعد شام من شدم مشتری و بچه دایی عزیز فروشنده.

گفت:

یه رفیق کرد دارم آقای کریمی، یه پولی بهش می دی صاف می بردت قلب سلیمانیه بهشت روی زمین

گفته بود که با شناسنامه، قانونی وارد می شی ولی حالا داشت از دلال و مسافر پرون حرف می زد ومن هم که هیچوقت درست فکر نمی کنم با یه لبخند احمقانه نگاش می کردم و توی ذهنم دوباره خودمو آزاد می دیدم فکر می کردم چه خوب، اصلا لازم نیست از این به بعد پامو توی اون اداره گذرنامه خرابشده بذارم و می تونم هروقت خواستم برم و بیام. بذار تا ابد برگ ممنوع الخروجی روی پرونده ام بمونه. بذار تبدیل بشه به یه سند تاریخی. بذار بره توی موزه نمی رم دنبالش.

اون شب، دایی جان و بچه دایی ها رفتن. ولی بذر سفر به این بهشت نوپا رو چنان در دل من پاشیدن که از تمام سوراخ سنبه های وجودم علف سرزد و دیگه به هیچی به جز سفر به عراق فکر نکردم.

چند روز بعد، من که هیچوقت به هیچکدوم از فک و فامیل سرنمی زدم با گل و شیرینی رفتم خونه دایی زاده جون که تولد نورسیده رو تبریک بگم. دایی زاده جون گل ها رو گرفت و گفت البته نورسیده الان هفده ماهشه .

به هر حال تولدش مبارک

خیلی ممنون دستبوسه!

بعدش نشستیم به گپ زدن و با یکی دو تا تلفن اون وسط های بحث ، قرار شد آقای کریمی عزیز رو توی همون هفته ببینم ،آقای کریمی سنندج زندگی می کرد ولی خواهرش تهران بود و شد رابط من و برادرش

دایی زاده جون یه جوری که خانمش متوجه نشه زیر لب گفت خواهره خیلی خوبه دمش گرم گرمه.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید