تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل چهاردهم

 

زندگی یک تله بزرگه که روی زمین پهن شده. تا وقتی سرت پایینه و به دونه های کوچیک نوک می زنی، کاری به کارت نداره اما به محض اینکه هوس کنی بپری، بندها به پات گره می خورن و هر چی بال بال بزنی به جایی نمی رسی.

آژانس هوایی یه مغازه کوچیک هفت یا هشت متری بود با یه میز چوبی و دو تا صندلی که اگه بخوام خوب توصیفش کنم، باید بگم شکل کوچیکترین بنگاه های ملک و املاک در جنوب شهر تهران بود.

پشت میز یه زن میون سال نشسته بود که فارسی خوب حرف می زد.

لندن که نه، از اینجا پرواز نداره... بذار ببینم ... آهان... پنجشنبه یه پرواز هست به آمستردام ... می خوای؟

تازه یکشنبه بود ولی چاره ای نداشتم قیمتش هشتصد دلار بود نه یه دلار بالاتر نه یه دلار پایین تر... اکونومی و بیزینس کلاس و فرست کلاس هم نداشت.

گفت پول رو با پاسپورتت بده فردا عصر بیا بلیط رو بگیر...پ ول و پاسپورت رو دادم و بدون اینکه حتی یک تیکه کاغذ بگیرم از در اومدیم بیرون... بیرون در به کریمی گفتم چرا بهمون رسید نداد.

کریمی خندید و گفت لازم نیست شناختت دیگه!!! فردا میای بلیط رو می گیری.

احساس بدی داشتم آژانسش به قدری قلابی به نظر می رسید که باور نداشتم فردا هم همون جا باشه.

یه خورده که پیاده رفتیم دیدم تا فرداش طاقت نمیارم.

من برمی گردم رسید بگیرم.

رسید برای چی میخوای؟ فردا بیا یه دفعه بلیط رو بگیر دیگه.

نمی تونم، پاسپورتم هم دستشه می ترسم.

برگشتم همون جا و با عذر خواهی فراون از زنه خواستم که رسید بهم بده. اونم از توی کشو یه دسته قبض نو که هیچ برگی ازش کنده نشده بود درآورد و رسید دستی نوشت و داد بهم.

کریمی که انگار از کار من خوشش نیومده بود شروع کرد از امانت داری و درست کاری کردها حرف زدن. اجازه دادم خوب حرف هاش رو بزنه و بعد خواهش دومم رو کردم.

آقای کریمی امکانش هست که من دیگه امشب مزاحم دوستان شما نشم و برم مسافرخونه؟

خندید و جواب نداد، دوباره با حالتی جدی تر پرسیدم.

امکان داره که من امشب برم مسافرخونه؟
نه، اماکنش نیست، تو مهمون مایی.

آخه بده آقای کریمی، من می تونم از پس خودم بربیام.

نه، اینجا نمی تونی من مسئولیت دارم.

چه مسئولیتی؟

که تو بری برسی.

بابا تا اینجاش هم مدیونتم باقیشو خودم درست می کنم.

نمیشه، تو به ما پول دادی که از سلیمانیه بفرستیمت بری.

برق از سه فازم پرید. طبق گفته دایی زاده عزیز، کریمی از ماجرای هفتصد دلاری که داده بودم بی خبر بود و محض رضای خدا و به توصیه خواهرش منو آورده بود اینجا.

چه پولی آقای کریمی؟

همون پونصد دلار که داده بودین به خواهرم دیگه.

دوزاریم افتاد داییزاده دویست دلار دیگه از پول رو برای خودش برداشته بود و برای لو نرفتن ماجرا اون سناریوی احمقانه رو چیده بود و کریمی با رسوندن من، فقط داشت به وظیفه اش عمل می کرد. و تازه اون پولهایی رو هم که توی راه ازم گرفته بود رو نباید می گرفت. هنوز توی شوک این قسمت بودم که جملات بعدی کریمی کار رو سخت تر کرد.

مبادا به جمال بگی که من ازت پول گرفتم ها، تو تا وقت رفتنت به جمال احتیاج داری ضمن اینکه من تو رو به عنوان دوست خبرنگارم که مشتاقه راجع به وضعیت کردستان و کوموله ها بدونه آوردم اینجا.

عجب پازلی، ولی داشت تکمیل می شد. تمام اون مدت فکر می کردم چقدر همه اینها، آدمهای خوب و بی توقعی هستن، چه مهمون نواز و مهربونن، چقدر کریمی انسان شریفیه بدون چشم داشت داره بهم کمک می کنه. کوتاه نیومدم و با شنیدن این قصه حتی مصمم تر شدم و به کریمی گفتم به هیچ وجه نمی خوام برگردم خونه کوموله ها مگه دقیقا بدونم چه نیازی به جمال دارم.

یه چایی فروشی همون جا سر راهمون بود نشستیم روی چهارپایه های چوبیش و چایی سفارش دادیم. چای سیاه غلیظ، توی استکانهای کمر باریک که تا نصفه پر از شکر بود.

کریمی برام توضیح داد که در سلیمانیه اگه پارتی کلفت نداشته باشم آب هم نمی تونم بخورم و هر لحظه ممکنه به جرم جاسوسی یا بدتر از اون ارتباط با تروریست ها دستگیر بشم و بهترین راه برای من اینه که تا پنج شنبه بشم خبرنگاری که علاقه مند مسائل کوموله هاست و بعد از اون برم رد کارم.

باور نکردم. گفتم این همه فارس میاد سلیمانیه همشون به جرم جاسوسی دستگیر می شن مگه؟

قضیه تو فرق می کنه، اونا میان موبایل و آشغال پاشغال می خرن و برمی گردن ایران. تو از این ور اومدی می خوای بری اونور. یه پارتی حسابی نیاز داری. حزب کوموله توی سلیمانیه خیلی نفوذ داره. ضمن اینکه مسئله آبروی منم هست.

جالب اینجا بود که در حالیکه از من خواهش می کرد دروغ بگم و داشت سر رفقای کوموله اش هم کلاه می ذاشت باز هم تبلیغ حزب رو می کرد و انگار بدش نمیومد که من رو واقعا به حزب علاقه مند کنه.

آقای کریمی شما خودت هنوز برای حزب کار می کنی.

جواب داد: اصلا و ابدا.

چرا؟

من چند سال زندان بودم، حالا هم بچه کوچیک دارم. باید یکیشو انتخاب کنم یا زن و بچه و زندگی یا حزب. اونقدر قوی نیستم که حزب رو انتخاب کنم، ولی کاش می تونستم.

پرسیدم: هیچکس توی حزب زن و بچه نداره؟

چرا دارن ولی یا سالهاست ازشون بی خبرن یا اگه آوردنشون اینجا با فلاکت و بدبختی دست و پنجه نرم می کنن. من توی سنندج زندگی خوب آرومی دارم، نمی خوام خرابش کنم.

چایی رو خوردیم و برگشتیم خونه کوموله ها. قبل از رسیدن یه سری اطلاعات ضروری راجع به حزب و آدمهاش از کریمی گرفتم و خودم رو برای نقش جدیدم توی سه چهار روز بعدش در میون کوموله ها آماده کردم.

با خودم فکر کردم، مهم نیست، نهضتی که علمدارهاش جمال و کمال باشن قابل تحمله. با یه مشت مرتجع عقب افتاده که طرف نیستم، اینا افکار سوسیالیستی و ناسیونالیستی دارن ولی لاقل چهار تا کتاب هم خوندن و می شه بهشون اعتماد کرد.

در اون لحظات فکر می کردم زندگی در خونه کوموله ها سخته، ولی اتفاقاتی که طی روزهای بعد برام افتاد ثابت کرد که به کلی اشتباه می کردم و معنی کلمه عراق رو درک نکرده بودم.

 

فصل پونزدهم

من از وقتیکه یادم میاد از زندگی فرار کردم.

راه بهتری برای زندگی کردن نمی شناسم.

...

و گاهی دروغ همونقدر مشکلات رو حل می کنه که حقیقت.

من برای هیچکدوم بیشتر از اون یکی ارزش قائل نیستم.

عتیقه می خری؟

نه مرسی؟

بخر ضرر نمی کنی؟

نه ممنونم؟

بهت می گم بخر، خودت نمی دونی چه گنجیه؟

روز سوم اقامتم در سلیمانیه بود. کریمی برای دیدار از دوستش رفته بود حلبچه و من برای اولین بار موفق شده بودم تنها از خونه کوموله ها بزنم بیرون.

بیرون اومدن از خونه کوموله ها دنگ و فنگ داشت، کی می ری؟ کی برمی گردی؟ کجا می ری؟ چی کار داری؟ برای من که همیشه در حال ولگردی هستم و معمولا به کسی جواب پس نمی دم یه خورده سخت بود ضمن اینکه اصلا نمی دونستم جای دیدنی شهر سلیمانیه کجاس که بگم دارم می رم اونجا، به همین دلیل فکرمو سر هم کردم و گفتم که می خوام برم بگردم موسیقی خوب کردی پیدا کنم، عاشق موسیقی کردیم و حالا که اینجام بهتره ساکم رو پر از سی دی های کردی بکنم.

اینو که گفتم کلی تحویلم گرفتن و کمال آدرس چند تا مغازه رو بهم داد و کروکی هم برام کشید، حتی یه لیست بلند بالا از بهترین آثار کردی هم برام تهیه کرد و مخصوصا تاکید کرد آلبوم های حسن زیرک رو بخرم.

توی خیابون، ریه هامو با لذت از هوای گرم و خشک پنجاه درجه پر می کردم و با اینکه دور تا دورم بلوکهای سیمانی بود و هیچ دختر زیبایی هم از رو به رو نمی اومد ولی احساس خوبی داشتم و اگه در همون لحظه ازم می پرسیدن سلیمانیه چه جور شهریه می گفتم عالیه.

قبل از رسیدن به بازاری که کمال آدرس داده بود به یک مک دونالد بزرگ بی نظیر رسیدم که به جز همبرگر، کباب ترکی و مرغ سوخاری و پیتزا و یخ در بهشت و آش رشته و هات داگ و دوغ خانگی و چایی قند پهلو هم می فروخت.

برای اینکه نفسی تازه کنم همون جا نشستم و چایی سفارش دادم.

یه نفر با یه کتری بزرگ اومد و استکانم رو پر کرد.

به جز من فقط دو سه نفر دیگه توی مغازه به اون بزرگی بودن که یکیشون از همون اول که وارد شدم بهم خیره شد و تازه می خواستم اولین قلپ چایی رو توی حلقم خالی کنم که اومد و نشست کنارم.

سلام.

با کمی مکث جوابشو دادم: سلام.

تهرونی هستی؟

آره چه طور مگه؟

عتیقه می خری؟

می خواست یه تیکه پوست رو به اسم عتیقه بهم بندازه.

گفتم: نه مرسی.

دور و برش رو نگاه کرد و بعد پوست لوله شده رو باز کرد و گفت: بخر ضرر نمی کنی.

نه ممنونم؟

این یه گنجه بخر سود می کنی.

نه بابا جان من عتیقه باز نیستم.

هر چی می گفتم دست برنمی داشت و بیشتر اصرار می کرد.

این تیکه پوست که می بینی یه صفحه از اولین تورات دنیاس که از زیر خاک اورامانات کشیدم بیرون، بیا بو کن.

بو کن.

تیکه پوست رو چسبوند به دماغ من و اصرار کرد که بو کنم.

بوی کاپشن چرمی قلابی می داد.

من تلاش میکردم دماغمو از لای اون پوست بکشم بیرون و اون به حرفش ادامه می داد، گفت:

سیصد و شصت و پنج صفحه اس، مشتری اسرائیلی دارم براش صفحه ای یک میلیارد دلار می خره.

یک میلیارد دلار!!!

آه که من چقدر خوشبختم درست کنار دستم کسی نشسته بود که سیصد و شصت و پنج میلیارد دلار پول داشت. یعنی بیشتر از پول فروش نفت ایران توی تمام دوران ریاست جمهوری خاتمی.

بلاخره با بدبختی پوست رو از جلوی دماغم دور کردم و بعد از یه عطسه محکم گفتم

خب من که یه میلیارد دلار ندارم بخرمش، بفروشش به همون اسرائیلی ها.

به تو که نمی خوام یه میلیارد دلار بفروشم، ارزون می دم.

چقدر ارزون.

خیلی ارزون تقریبا مفت.

کرمم گرفت که ببینم تا کجا می خواد پیش بره پرسیدم:

دقیقا چقدر مفت؟

ده هزار دلار به خاطر اینکه ازت خوشم اومد، خوبه؟

خنده ام گرفت، بیچاره داشت به خاطر من نهصد و نود میلیون و نهصد و نود هزار دلار ضرر می داد ولی من همون مبلغ ناقابل رو هم نداشتم، به همین دلیل گفتم

من ده هزار دلار ندارم و گرنه می خریدم.

یه خورده نگام کرد و پرسید چقدر می تونی بدی.

می تونم پول چاییت رو بدم به علاوه پنج دلار به خاطر قصه ای که گفتی.

نمی دونم چرا اینو گفتم انگار یکی با لقد زد بیخ حلقم و این کلمات ریخت بیرون.

رنگش سرخ شد و با اون سیبیل های پت و پهن مشکی کنتراست عجیبی پیدا کرد. اومدم سریع از جام پاشم و تا دخلم رو نیاورده بزنم به چاک که با دستای گنده اش مچم رو گرفت و گفت بشین.

از پسش بر نمی اومدم برای همین نشستم و به باقی حرفاش گوش کردم.

تو مثه اینکه حالیت نیست، من گدا نیستم میلیاردرم، این پوست یه میلیارد دلار می ارزه. من به این علت ارزون می دمش چون سیصد وشصت و پنج تاش رو دارم و فقط می خوام پول بلیطم به اسرائیل در بیاد که برم باقیشو بفروشم به اون مشتری اصلی که اونجا دارم، مشتریم برام فکس زده منتظرمه. این قدیمی ترین تورات جهانه به دست خود موسی نوشته شده. همین یه برگی که دارم بهت می دم زندگیتو از این رو به اون رو می کنه.

رنگش سرخ شده بود ولی خدا رو شکر اونقدر عصبانی نبود که بخواد بلایی سرم بیاره. میتونستم داد بزنم و کمک بخوام ولی اصلا تصوری از اتفاقات بعدش نداشتم. برای همین فکر کردم با زبون بازی سر و ته قضیه رو هم بیارم و اینبار با احتیاط بیشتری گفتم

من که الان پول ندارم به همون مشتریت نمیتونی بگی پول بلیطت رو بفرسته؟

نه نمی تونم بگم. پول فرستادن از اسرائیل به اینجا سخته خودم باید تهیه کنم. حالا چقدر پول داری بلاخره باید یه چیزی داشته باشی دیگه الکی که نیومدی سلیمانیه.

یه جوری گفت سلیمانیه که انگار می گفت لاس وگاس.

گیر کرده بودم و می دونستم هر جوری شده می خواد گوشمو ببره، گاهی وقت ها آدم توی شرایط سخت کارهایی می کنه و چیزهایی می گه که بعدن خنده اش می گیره، تیری در تاریکی انداختم و گفتم:

ببین کاک - و این کلمه رو از خودشون یاد گرفته بودم همه به هم می گفتن - من نیومدم سلیمانیه تجارت کنم به دعوت حزب کوموله اومدم و خود کاک جمال و کاک کمال دعوتم کردن با ماشین ویژه مقامات هم توی شهر می گردم الان هم چون دیر کردم میان اینجا.

یه خورده نگاهم کرد که بفهمه دارم بهش یه دستی می زنم یا جدی می گم، مچ دستم هنوز توی دستش بود. با اون یکی دست پاکت سیگارم رو از جیب پیرهنم در آوردم و سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم حتی بهش تعارف کردم.

سیگار رو نگرفت ولی مچ دستم رو ول کرد و گفت: یعنی کوموله اینقدر بدبخت شده که پیشمرگ فارس می گیره.

پیشمرگ به سربازای حزب می گن اینو همون روز اول فهمیدم. بادی به غبغبم انداختم و گفتم من پیشمرگ نیستم. خبرنگارم و مسائل و مشکلات حزب رو توی مطبوعات خارجی انعکاس می دم. من رابط مطبوعاتی حزبم !!! الان هم دعوت شدم که از نزدیک ببینم چه خبره.

این مزخرفات رو در حالی گفتم که قلبم سه برابر سرعت عادی می زد و توقع داشتم هر لحظه پاشه گلومو محکم بچسبه و بگه فلان فلان شده مگه با خر طرفی؟ درست همون کاری که من دوست داشتم باهاش بکنم موقعی که راجع به پوستش حرف می زد ولی جثه و جسارتش رو نداشتم ولی اونم به رغم داشتن یکی از کلفت ترین سبیل های عالم انگار طبل تو خالی بود یه خورده دیگه با نگاهش آنالیزم کرد و پاشد رفت.

نفس راحتی کشیدم و قبل از اینکه نظرش عوض شه از در مک دونالد زدم بیرون.

توی راه، تا بازار مرتب پشت سرم رو نگاه می کردم ولی خوشبختانه تعقیبم نکرد.

برای خودم یکی دو ساعتی در بازار چرخیدم و چند تا سی دی از جمله آلبوم های حسن زیرک که اسمش رو نوشته بودن «حه سه نه زیرک» خریدم.

 

فصل شونزدهم

زندون انفرادی جای خوبیه. همه باید تجربه اش کنن نه به این دلیل که قدر زندگی بیرون رو بدونن به این دلیل که لذت تنهایی واقعی رو درک کنن.

پیپ می شه سبیل، فندک می شه چرخ، زیپ می شه زنجیر، زانو می شه قاچ، سینه می شه سنگ، سیگار می شه جیگره، گرد می شه خر، تپه می شه گرد، والیبال می شه باله ... داشتم فرهنگ کردی به فارسی رو که روز اول با کریمی از دستفروش گوشه خیابون خریده بودم ورق می زدم و از کلمات کردی معادل بعضی کلمات فارسی انگشت به دهن می شدم که یهو از توی حیاط خونه سر و صدا شنیدم.

بهم گفته بودن اگه توی حیاط سر و صدا شنیدی به هیچ وجه از اتاق بیرون نیا و پشت پنجره که البته کاملا با روزنامه پوشیده بود نرو. من هم همون کار رو کردم با یه تفاوت. از درز کنار کولر که کانالش از پنجره اومده بود داخل اتاق، حیاط رو تماشا کردم.

سه چهار نفر اسلحه به دست با صورتهای پوشیده با پارچه سیاه، ریختن داخل خونه و هرکدوم رفتن یه گوشه حیاط سنگر گرفتن. دو سه تا اسلحه به دست هم زودتر رفته بودن بالای بوم خونه. اینا که همه جاگیر شدن در حیاط باز شد و چند نفر اومدن داخل که آخریشون جمال بود اسلحه به دست.

تازه متوجه شدم که یه میز هم وسط حیاط چیدن که فقط دو سه پارچ آب روشه.

داشتم همینطوری دید می زدم که یکی در رو باز کرد و من از ترس پس افتادم. خوشبختانه نفهمید که چرا کنار کانال کولرم و ازم خواست که همراهش برم بیرون و سرم رو پایین بگیرم. همونطور با سر پایین رفتم و نشستم روی تنها صندلی خالی که دور میز مونده بود.

صدای گرم جمال گفت سلام کاک علیرضا.

سرمو بلند کردم و به جمال و بقیه همه سلام کردم.

درست رو به روم مردی نشسته بود که یک دست لباس تمیز کردی به رنگ خاکستری تیره تنش بود و ترکیب صورت کوچیکش با سبیل پهنش جالب بود
نگاه نافذی داشت و به دقت منو برانداز می کرد.

پس شما روزنامه نگار هستی؟

این اولین سوالش بود

بله هستم می خوایین بریده های نشریاتی که توشون کار کردم رو بیارم ببینین.

نه، حرف شما برای ما سنده، حالا فکر می کنین چه طوری بتونین با ما همکاری کنین؟

اسمش ر.ک بود رئیس کل حزب کوموله، کسی که شش ماه سال در کردستان عراق به نیروهاش رسیدگی می کنه و باقیشو در انگلستان می گذرونه و رستوران داره. خودش در پایان گفتگو کارت مغازه اش رو بهم داد. اومده بود که برام توضیح بده که چقدر مطبوعات دنیا نسبت به مسئله کردها بی تفاوتن و چطور باید اونها رو ترغیب کرد که به مسائل کردستان بپردازن.

از همه حرفهاش فقط یک قسمت توی ذهنم باقی مونده، قسمتی که از قتل عام مردم سه روستای کرد نشین به دست نیروهای سپاه حرف زد.

قارتا، قالاتان و ایندرقاش، نمی دونم که اسمها درست یادم مونده یا نه ولی فکر می کنم همین سه تا بود... سکنه این سه تا روستا در دوره جنگ ایران و عراق و موقعی که همه در حال تف و لعنت کردن صدام بودن قتل عام شدن، بی سر و صدا و در کمال خونسردی نیروهای سپاه به بهانه اینکه کوموله ها و دموکراتها توی این روستاها پناه گرفتن، حمله کردن و مرد و زن و پیر و جوون رو به فجیع ترین شکل ممکن کشتن.

ادعا می کرد فیلمهایی دارن که در اون نشون می ده چطور سپاهی ها بچه های شش هفت ساله رو با طناب به سپر جیپ هاشون بستن و روی زمین کشیدن تا تیکه پاره شدن.

می گفت که نیروهاش در هنگام عملیات سپاه در سومین روستا سر رسیدن و دخل سپاهی ها رو آوردن و فیلم و عکس هم تهیه کردن که به موقع اش در دادگاه های بین المللی رو می کنن.

در حالیکه باهاش احساس همدردی می کردم ولی از نقش خودم در اون جمع سر در نمی آوردم تعریف کردن های بیجای کریمی از من و اطلاعات غلطی که در ارتباط با کارم بهشون داده بود باعث همه اون جنجال و هیاهو بود.

من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز ولی به جای اینکه مثه انسان اینو توضیح بدم بازم جوگیر شدم و انواع و اقسام پیشنهادات، برای دیده شدن حزب سه هزار نفری غیر فعال کوموله رو در سطح بین المللی مطرح کردم. پیشنهاداتی که فقط توی دنیای تن تن امکان عملی کردنشون بود اما اگه من نقش تن تن رو داشتم اونها هم عین پیکاروها بودن و از هر طرح کشکی که می دادم استقبال می کردن. از مجموع مون یک کمیک بوک حسابی در میومد.

وقتی گفتگو تموم شد و من رو به اتاقم برگردوندند، به فکر فرو رفتم - یکی از کارهایی که خیلی به ندرت انجام می دم - برام خیلی عجیب بود که دولت ایران بابت سر این آدمها جایزه تعیین کرده. اونا هیچ شباهتی به تصویری که ازشون در ایران ترسیم شده نداشتن و لی خب کاملا هم بی گناه نبودن و هر چند که در اون شرایط فقط دنبال راهی برای احقاق حقوق ضایع شده مادی و معنویشون می گشتن، ولی در اعماق وجودشون سودای حکومت بر کردستان مستقل رو هم داشتن.

خوشبختانه دو روز بیشتر به موعد پروازم نمونده بود و می تونستم با تحمل اون دو روز دیگه تا ابد به اون فضای سورآل بر نگردم. البته اگه هواپیما به وظیفه قانونی خودش یعنی پریدن در ساعت و روز مقرر عمل می کرد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید