تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل یازدهم

 

گاهی دل آدم برای چیزهای کوچیک تنگ می شه، یه تخت خواب معمولی کنج اتاق و دریچه کولری که ازش باد سرد میاد و پتویی که ملافه اش تازه عوض شده و می تونی نوک دماغ یخزدتو بکنی زیرش.

...

شب اول اقامتم، در خونه کوموله ها، توی یه اتاق بزرگ و خالی از اسباب و وسایل به سر شد. کولر کار نمی کرد چون برق نبود. به جای متکا و لحاف و تشک هم دو تا پتوی زبر و زمخت سربازی بهم دادن که یکیشو پهن کردم روی موکت کف اتاق و دومی رو لوله کردم و گذاشتم زیر سرم.

کریمی اولش رفت اتاق جمال و نیم ساعتی اونجا بود ولی بعد برگشت توی همون اتاقی که من بودم، کنار در دراز کشید ...تا سرش رو گذاشت روی پتوی لوله شده خودش خوابش برد

اون دلش برای باد کولر و پتوی تازه ملافه شده تنگ نبود ولی من مثه شاهزاده نخودی همش توی جام لولیدم و تا صبح خوابم نبرد.

ساعت هفت یا هشت بود که یکی در اتاق رو زد. کریمی همونطور که بی مقدمه خوابش برده بود بی مقدمه هم از جاش پرید و در رو باز کرد. توی اینجور مواقع من معمولا پونزده بار کش و قوس می دم به بدنم و هی می پرسم کیه که شاید یه فرجی بشه و نیاز نباشه تا دم در برم ولی کریمی مثه یه سرباز آماده به خدمت بود.

پشت در یه مرد جوون عینکی بدون سبیل و لباس کردی ایستاده بود- یه پیرهن کرم رنگ تنش بود و یه شلوار پارچه ای خاکستری هم پاش- یه سینی هم توی دستش بود. چای و نون و پنیر.

گل و از گل کریمی شکفت. دو سه کلمه کردی گفت، بغلش کرد و پونزده بار بوسیدش.

من نگران سینی بودم که زیر فشار بوسه ها از دست مرد تازه وارد نیفته.

اسمش کمال بود. کریمی طوری معرفیش کرد و مقامش رو بالا برد که از اینکه چرا برای دو تا آدم عاطل و باطل چایی آورده سر در نیاوردم. با خودم گفتم بی خیال حتما خیلی با کریمی رفیقه.

ولی کم کم از لابه لای حرفاش فهمیدم که انگلیسی هم بلده و عنوانش توی حزب یه چیزی مثه گفتگوگر بین المللی یا مثلا دبیر امور خارجیه.

شاید به همین دلیل هم سبیل نداشت، دلش نمی خواست که هنگام مذاکره با آدمهای بی سبیلی که دنیا رو می گردونن و تعدادشون خیلی بیشتر از سیبیلوهاست احساس بیگانه بودن کنه. هرچند که به نظرم بعد از فروپاشی کمونیسم دیگه سبیل با گفتگوهای بین المللی در تضاد نیست و هر سیاستمداری می تونه یه دونه پشت لبش بذاره و نگران هیچی نباشه.

کمال حتی راحت تر از جمال با من گرم گرفت و بعد از کمی خوش و بش گفت: ما شنیدیم که شما روزنامه نگار هستی؟

بدون فکر کردن جواب دادم

آره روزنامه نگارم چطور مگه؟

ما به آدمهای آگاه مثل تو نیاز داریم.

داشتم پنیر لای نون می ذاشتم که برق از سه فازم پرید.

چه نیازی؟

اینکه یه چهره درست از کوموله ها ترسیم بشه. حتی از کردها هم همینطور.

شوخی می کرد یه حزب قدیمی و شناخته شده مثه حزب کوموله و یه ملت چندین و چند میلیونی چه نیازی به یه روزنامه نگاری داشتن که از سر اجبار، محض پرداخت قبض آب و برق و اجاره خونه روزنامه نگار شده، یه روزنامه نگار که بزرگترین کارش معرفی راک استارهای دهه هفتادی بوده. با اینکه مسیر فکریم درست بود و داشت خوب هدایتم می کرد زبونم یه جور دیگه توی دهنم چرخید و با من و من گفتم: خب... البته...درسته... تصویری که از شما هست باید تصحیح بشه.

من خودم تا دیشب قبل از اینکه با آقا جمال سر یه میز بشینم و حرف بزنم خیال می کردم کوموله ها سر می برن و از تمدن بویی نبردن.

حالا چه جور کمکی ازم می خوایین.

کمال طوری نگاهم می کرد که انگار با سردبیر گاردین طرفه، شرح احوال خلاصه شده ای از زندگی کوموله های ایرانی در عراق برام گفت و ادامه داد:

ما دنبال آدمهایی می گردیم که به رسانه های غربی دسترسی داشته باشن و صدامون رو به گوش همه برسونن. ما اینجا به کلی از دنیا جدا شدیم و پرت افتادیم، سپاه پاسداران ایران هنوز هم نفوذی می فرسته و بچه های ما رو ترور می کنه. ما هم که سالهاست دست از خشونت کشیدیم و جوابی براشون نداریم. تنها چاره کار، دادگاهی کردن دولت ایرانه که اونم در شرایط فعلی ممکن نیست.

کمال همینطور حرف می زد و من همچنان با خودم کلنجار می رفتم که یعنی چه چیزی در من دیده که فکر می کنه می تونم از پس انجام یه همچی ماموریتی بر بیام؟ من بر حسب قضا و قدر و مقدار زیادی هم حماقت توی اون خونه بودم و قصد داشتم با اولین پرواز از سلیمانیه برای همیشه خارج بشم ولی کمال جدی جدی داشت استخدامم می کرد. یاد کتاب تن تن و پیکاروها افتاده بودم و خودم هم با حرفای نسنجیده سرعت این استخدام رو بالا می بردم. از طرفی می تونستم هر قولی بدم و بزنم به چاک، کی به کیه اونا هم از یه فارس مطمئنا توقع زیادی نداشتن.

ولی از طرف دیگه منصفانه نبود که اون میزبانان خوب رو سر کار بذارم. ضمن اینکه از میزان هوشمندیشون هم اطلاعی نداشتم و خلاصه ضریب خطا بالا بود.

توی ذهنم، موضوع رو همینجور سبک سنگین می کردم و دنبال یه راهی می گشتم که بدون نا امید کردن کمال و با حفظ ادب و البته رعایت احتیاط بگم که من روزنامه نگار بخش فرهنگی نشریات بودم و قصد دارم همین امروز بلیط بخرم و در اسرع وقت مزاحمت رو کم کنم که یهو شوکه شدم.

کمال وسط صحبتهاش گفت:

برای شما که با بی بی سی کار می کنی خیلی آسون تره که بتونی صدای ما رو به گوش دنیا برسونی.

اون موقع هنوز تلویزیون بی بی سی فارسی راه نیفتاده بود و همکاری من با شبکه بی بی سی انگلیسی محدود می شد به مستندی که درباره ایران ساخته بود. مستندی درباره تهران که من حضوری کاملا اتفاقی در اون داشتم و جالبتر اینکه در اون ایام هنوز پخش هم نشده بود و درمرحله تدوین بود.

حسابی جا خوردم ولی قبل از اینکه فکرم بره هزارجا و هزار جور تئوری توطئه رو بررسی کنم، فهمیدم که کوموله ها به اندازه وزارت اطلاعات ایران از جیک و پوک همه خبر ندارن و ماجرا همش از دایی زاده عزیز و کریمی بی مغز آب می خوره.

بعد از اومدن و رفتن فیلمسازای انگلیسی بی بی سی به خونه ما، مادرم پز پسرشو، به دایی و زن دایی عزیزم داده بود اونا برای پسرخودشون تعریف کرده بودن و پسرشون چربترش کرده بود و برای خواهر کریمی گفته بود، خواهره برای برادره نقل کرده بود، برادره هم شب قبل توی اون نیم ساعتی که با جمال گذروند یادش افتاده بود و به اون گفته بود. جمال هم به کمال گوشی رو داده بود که این یارو رو که با کریمیه بپا، ممکنه بشه کشیدش توی باغ... و حالا من که می خواستم آروم و بی سر و صدا فلنگ رو ببندم و برم اروپا و باقی عمرم رو به یه کار آبرومند، دور از روزنامه نگاری همراه با تماشای فوتبال و مشارکت در کنسرت های روباز و رو بسته موسیقی بگذرونم، در مرکز توجه حزب کوموله قرار گرفته بودم.

 

فصل دوازدهم

گاهی احساس می کنم که ما هممون مثه توپ فوتبالیم، نه بیشتر، نه کمتر.

زندگی باهامون بازی می کنه، شوتمون می کنه، پاسمون می ده، باهامون روپایی می زنه و استوپ سینه می کنه.

ما هیچ کاره ایم، یه باد خالی که به سوزنی در می ره.

هنوز حرفهای کمال با من تموم نشده بود که جمال هم به ما پیوست.

این سران حزب ظاهرا زیاد هم پر مشغله نبودن چون تا کریمی پیشنهاد داد که بریم سر قبر شهدای کوموله در سلیمانیه هر دو قبول کردن.

من سر قبر پدرم هم تا حالا نرفتم چه برسه به شهدای کوموله ، ولی مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟

با حفظ همه تدابیر امنیتی و رعایت جوانب ادب با صدای ته حلقی پرسیدم: می شه من اول برم یه آژانس هوایی فیمت بلیط ها رو چک کنم بعد بریم قبرستون.

نه اول می ریم قبرستون.

یه پاترول اومد دم در و همگی رفتیم و سوارش شدیم. خیابونها خلوت بود ولی احتیاط بیش از حد راننده و عدم و جود چراغ قرمز و پیچیدن ماشین ها به چپ و راست بدون راهنما زدن حسابی از سرعتمون کم کرده بود و با اینکه مسافت زیادی تا قبرستون نبود ولی نیم ساعتی توی ماشین نشستنیم. توی اون نیم ساعت با کمال، بحث کتاب پیش اومد. سر یه جمله ای که من بر حسب تصادف از میلان کوندرا نقل کردم - این عادت احمقانه که با هر جور آدمی که طرف باشم، از دلمشغولی هام دست نمی کشم - در نهایت تعجب متوجه شدم که هم کمال و هم جمال هر دو کتابخون های قهاری هستن و هر چند سلیقه کمونیستی دارن ولی از ادبیات روز جهان هم غافل نیستن.

کمال حتی اسم کتاب رو که «جهالت» ترجمه شده یادداشت کرد که بگه براش بفرستن!!!

هر دو شون کتاب دیگه ای از کوندرا به اسم «بار هستی» رو خونده بودن ولی بحث به این کتاب محدود نشد و تا مرز ادبیات معاصر آمریکا پیش رفت.

با پدیدار شدن نرده های قبرستون از بحث شیرین کتاب خارج شدیم و برگشتیم یه موضوع شهدای کوموله و ترورهای سپاه پاسداران.

یه قبرستون معمولی بود که روی تپه های کوچیک بنا کرده بودن و از لابه لای هر مجموعه قبر که می گذشتیم یکی دو قبر رو نشون می دادن و می گفتن کوموله بود.

گاهی هم قصه های عجیب و غریبی تعریف می کردن که بیشتر شبیه افسانه بود.

مثلا سر یکی از قبرها توقف کردن و گفتن این آدم که قبرش اینجاس برای اینکه مجبور نشه بچه های حزب رو لو بده رگش رو با رنده آشپزخونه زد و مرد اما برادرش خیلی از این شیوه خودکشی سرافکنده شد و اصلا سر قبرش نمیاد.

خب ، چه مدلی باید خودکشی می کرد که کسی رو لو نداده باشه و برادره رو هم سرافکنده نکنه؟

با گلوله. باید می رفت زیر شکنجه و لو نمی داد، مرد که با رنده آشپزخونه خودکشی نمی کنه.

عجیب بود. همون آدمهایی که تا چند دقیقه قبلش در باره میلان کوندرا حرف می زدن حالا طوری صحبت می کردن که موهای پس گردنم سیخ می شد و با هیچ منطقی نمی تونستم جوابشون رو بدم.

قبر دیگه ای بود متعلق یه یه سرباز کوموله که می گفتن سپاهی ها برای اعتراف گرفتن ازش توی اسید انداختنش و شناسایی جسدش فقط از روی زخم عمیقی که پشت آرنج دستش داشت و اسید سوخته نشده بود میسر شد.

اما ماجرای بازدید از قبرستون به گشت و گذار و یافتن قبرهای پراکنده ختم نشد.

تا قبل از اون روز فکر می کردم که فقط جمهوری اسلامی با عدد هفتاد و دو پیوند خویشاوندی داره، ولی وقتی رسیدیم به قطعه هفتاد و دو شهید از تعجب شاخ در آوردم.

در جریان بمباران شیمیایی حلبچه هفتاد و دو نفر از سران احزاب مختلف کرد که در اون شهر و در اون روز نشست داشتن کشته شدن.

همین موضوع تئوری دست داشتن صدام با دولت ایران بر سر پاکسازی مخالفین دو دولت رو تقویت کرده بود و جمال و کمال و کریمی هر سه متفق القول بودن که این بمباران با اطلاع دولت ایران انجام شده و هدف فقط ناکار کردن این احزاب بوده.

قبر برادر کریمی هم در بین اون هفتاد و دونفر بود و جمال مرثیه ای طولانی در رسای مردانگی و شرف برادر کریمی ایراد کرد.

من به دلیلی که هنوز هم ازش سر در نمیارم شروع کردم به شمردن قبرها و متوجه شدم که هفتاد و پنج تاس ولی جرات نکردم بگم چون اونا مرتب در باره هفتاد و دو نفر حرف می زدن، برام عجیب بود که بزرگان حزبی که تشکلشون بر مبنای اندیشه مارکسیستی شکل گرفته چرا پابند این عدد هفتاد و دو هستن.

هیچکدومشون فاتحه نمی خوندن فقط سر بعضی قبرها می نشستن و لحظه ای سکوت می کردن، منم با تبعیت از اونها سر قبر چند نفر که خب طبیعتا نمی شناختمشون نشستم و سکوت کردم.

از قبرستون که اومدیم بیرون جمال پیشنهاد داد که بریم نهار کباب بخوریم ولی کمال کار داشت و بعد از کمی گفتگو قرار شد که راننده، اون رو ببره و من و جمال و کریمی بریم پیاده روی در شهر و بعدش ناهار.

موقعیت خوبی بود که دوباره سراغ آژانس هوایی رو بگیرم و بلیطم رو ردیف کنم و بزنم به چاک.

بی خبر از اینکه خرید بلیط هواپیما در سلیمانیه لزوما به معنی پرواز هواپیما در روز قید شده روی بلیط و همینطور اجازه ورود به طیاره و خروج از کشور نیست.



فصل دوازده + یک

من خیلی خوشحالم از اینکه نصف عمرم رو خوابیدم چون نصف دیگه رو واقعا حروم کردم.

...

چند دقیقه ای بود که تلاش می کردم گوشت نپخته و سفتی که لای نون بود رو بجوم.

کریمی باز هم ده، پونزده تا سیخ کباب سفارش داده بود و داشت چنان از کبابای کردستان تعریف می کرد که نپرس.

کباب فروشه سیخ کباب ها رو که در واقع فقط تکه های قلمبه سلمبه گوشت بود، توی تشت خون آبه گذاشته بود و دقیقه ای یکبار با یه تیکه مقوا، هزاران مگسی رو که روی گوشت ها می نشستن می پروند.

اگه بگم اون گوشت ها رو می پخت دروغ گفتم. هر سیخی رو که بر می داشت کمتر از یک دقیقه روی آتیش می ذاشت. اونم فقط برای اینکه سطح گوشت خونی نباشه، بعد همون جور خام می کشیدش لای نون و رنگ نون مثه باندی که از روی زخم باز شده قرمز می شد.

کریمی هم دوباره اون رگش زده بود بالا و هی می پرسید واقعا توی تهران یه همچی کبابی گیر میاد؟ نه واقعا می گم یه همچی کبابی خوردی تا حالا؟ اونجا همه چی غیر طبیعیه. کباب واقعی اینه ... بخور... بخور... از دست می دی.

در همین حیص و بیص جمال که داشت آروم غذاشو می خورد بدون مقدمه پرسید

از مشاهیر کردستان کسی رو می شناسی؟

اومدم بگم شهرام ناظری و کامکارها که خوشبختانه لقمه کبابی که توی دهنم بود اجازه نداد حرف بزنم و خیلی زود فهمیدم منظور جمال کلا یه چیز دیگه اس.

با یه مکث کوتاه سوالش رو تکمیل کرد و گفت: مولوی کرد بوده مگه نه؟

لقمه رو با فشار و بدبختی قورت دادم و با چشمای گشاد شده گفتم

نه بابا ، فارس بوده، البته ترکها و تاجیک ها و افغان ها هم می گن که مولوی متعلق به اوناس ولی خب شعرهاشو فارسی نوشته. مهم همینه دیگه، مگه نه؟

نه، مهم نیست به چه زبونی نوشته. ترکها و افغانها هم بیخود می گن، مولوی مال اونا نیست. مولوی کرد بوده. مدارکی هم هست که نشون می ده مال این آب و خاکه.

چه مدرکی، شناسنامه اش پیدا شده؟

نه یه شعر به زبون کردی داره، اگه کرد نبود که شعر کردی نمی تونست بگه.

جمال جان یه چیزی می گی ها. هزاران هزار بیت هم به زبون فارسی داره این که دلیل نمی شه.

جمال سگرمه هاشو کشید توی هم و با اطمینان گفت: مرد حسابی اگه کرد نبود همون یکدونه شعر کردی رو هم نمی تونست بگه، می تونست؟

کریمی در حالیکه سیخ سوم یا چهارم رو لای نون کشیده بود، حرف جمال رو تایید کرد و گفت که به عقیده اون هم کسی که کرد نباشه دلیل نداره حتی یه دونه هم شعر کردی بگه.

من در اقلیت قرار داشتم و نمی تونستم بگم باید راجع به مرجع و منبع اون تک شعر تحقیق کرد.

ضمن اینکه آدم ناسیونالیستی هم نیستم. بنابراین با خودم فکر کردم خب کرد باشه. چه عیبی داره که مولوی کرد باشه؟ اصلا اسکاتلندی باشه یا سرخپوست. مهم شعرشه که عمده اش به زبون فارسیه.

برای اینکه بحث به درازا نکشه و به جدل ختم نشه ابرویی به نشونه عدم دانش کافی - برای پی گیری موضوع - بالا انداختم و به جویدن لقمه دوم از حیوان نپخته مشغول شدم.

چند ثانیه ای به سکوت گذشت تا جمال دوباره نطقش گل کرد.

فردوسی خیلی حرومزاده بوده، کل تاریخ رو تحریف کرده.

مستاصل از جویدن بیهوده گوشت خام و جا خورده از کلام بی مفهوم جمال نگاهش کردم و با اشاره سر پرسیدم چرا؟

چون ضحاک شاه خوبی بوده. ضحاک کرد بوده و در اورامانات پادشاهی می کرده. کاوه آهنگر یه شورشی بی سرو پای فارس بوده که میاد به جنگش و با کلک قدرت رو ازش می گیره. ضحاک مار روی دوشش نداشته. کاوه آهنگر داشته، اونم نشان مار، مار واقعی که نه.

کریمی هم با دهن پر وارد بحث شد و گفت احمد شاملو رو که همه قبول داریم دیگه. شاعری بزرگتر از اون نداریم. شاملو از فردوسی متنفر بود، به دلیل همین تحریف تاریخ و نادیده گرفتن کردستان. شاملو تنها کسی بود که جرات کرد دروغ های فردوسی رو رو کنه.

خدایا منو نجات بده. اینا همون آدمان که توی ماشین از میلان کوندرا حرف می زدن، توی قبرستون از خودکشی با رنده الان هم دارن این مزخرفات رو می گن. خیلی دلم می خواست بگم که اولا این حرفا قدیمیه ثانیا با تموم احترامی که برای بعضی از کارها و نوشته های شاملو قائلم ولی گیر دادنش به فردوسی و سعدی فقط برای این بود که اسم خودشو بندازه سر زبون ها و گفته هاش هیچ ریشه و اساس تحقیقی نداشت.

ولی نگفتم و خودمو کنترل کردم. سرمو انداختم پایین و بدون اینکه تایید یا تکذیب کنم به لقمه سوم پرداختم.

من اون آدمها رو نمی شناختم. شاید داشتن سر به سرم می ذاشتن که ببینن چند مرده حلاجم و توی سرم چی می گذره.

....

بلاخره کبابخوری با اعمال شاقه تموم شد و جمال دست از سر ادبیات ایران و تقسیم بندی جغرافیاییش برداشت و دوباره شد معاون حزب کوموله. با موبایلش به یکی دو نفر زنگ زد و گفت که باید از همون جا یه راست بره اردوگاه.

قبل از رفتن تاکید کرد:

شما حالا برگردین خونه اگه بتونم منم شب میام و دوباره می بینمتون.

بهترین موقعیت بود که برم و بلیط هواپیما بخرم. کریمی اصرار داشت که یکی دو جای دیدنی دیگه از شهر سلیمانیه رو نشونم بده ولی من زیر بار نرفتم و مجبورش کردم که یه آژانس هوایی پیدا کنیم.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید