تروریست ها هم گریه می کنند

ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 
 
قسمت بیست و هشتم
 

بیدار می شم، سیگار می کشم، دوش می گیرم، لباس می پوشم، از خونه می رم بیرون، پیاده روی می کنم، سوار قطار می شم، دخترهای داخل قطار رو دید می زنم، از پله برقی می رم بالا، قهوه می خرم، از ورودی محل کارم می گذرم، به دربون لبخند می زنم، با آسانسور بالا می رم، کامپیوترم رو روشن می کنم، به همکارها که یکی یکی میان س...لام می کنم و ... من از تک تک این رفتارهای ساده و اجباری لذت می برم و احساس خوشبختی می کنم، چون زندگی می تونه به آدم طوری سخت بگیره که حتی روزمره ترین رفتارها به شکل رویا دربیان وانجام دادنشون بشه حسرت.

باید انگلیسی یاد بگیرین.

که چی بشه؟

بتونین انگلیسی حرف بزنین دیگه.

که وقت اعدام اشهدمون رو اینگلیسی بگیم؟

نه، که وقتی از صلیب سرخ و حقوق بشر میان اینجا بازدید، بتونین باهاشون ارتباط برقرار کنین و از بدبختیتون بگین.

بعد از ناهار شدم معلم انگلیسی برو بچه های ایرانی و البته مسعود عراقی و همون بابا که ده تا بچه داشت.

سعی می کردم بهشون یاد بدم که بگن: وی آر نات انیمالز، دیس پریزون ایز بیلد بای سام مادرفاکر شت هد اس هول.

تکرار این کلمات با لهجه های مختلف کردی و فارسی و عربی مایه خنده و سرخوشی بود و جمعمون روح پیدا می کرد.

با اینکه معلوم بود بچه ها به محتوی جمله ها توجه ندارن و فقط از تکرار کردن کلمات با من لذت می برن ولی باز هم تجربه معلمی دلچسبی بود و می تونم بگم هیجان انگیزترین کلاس درسی که توی عمرم داشتم همون بود. چون بهتر از هر تفریح و سرگرمی و فیلمی از واقعیت جدام می کرد
سعی می کردیم آروم صحبت کنیم که نگهبانها نیان سراغمون، ولی خواه ناخواه توجه دور و بری ها جلب شده بود و قبل از زنگ تنفس عصرگاهی، تصمیم گرفتیم که موقتا تمومش کنیم و فارسی حرف بزنیم.

..............

تنفس عصرگاهی همون بود که روز قبلش دیده بودم... در و باز کردن و به ما اجازه دادن که بریم توی حیاط برای بیست دقیقه پیاده روی.

همه باید راه می رفتن، کسی حق نداشت داخل دخمه بمونه.

موقع قدم زدن حق حرف زدن با هم نداشتیم، حق سیگار کشیدن نداشتیم، حق ایستادن یک گوشه رو نداشتیم و حق نگاه کردن به تنها پنجره ای که به دیوار طبقه بالا بود رو هم نداشتیم چون بعدا فهمیدم که اونجا بازداشتگاه زنانه و حداقل صد تا هم زن توی اون ساختمون اسیرن.

مگه زنها هم تروریست می شن؟

در حالیکه سرم پایین بود و شونه به شونه لقمان راه می رفتم خیلی آروم و زیر لب باهاش حرف می زدم.

آره زنها هم تروریست می شن نه اینکه خودشون بمب گذاشته باشن یا کسی رو کشته باشن، بیشترشون به طور غیر مستقیم با تروریست ها همکاری کردن. اینجان که اعتراف کنن شوهراشون، بچه هاشون یا فک و فامیلشون چه غلطی می کردن.

زن ایرانی هم توشون هست؟

فکر نمی کنم.

همینطور که قدم می زدیم، متوجه شدم که یک مرد ریشوی درب و داغونی رو دستبند زدن و نشوندن سه کنج یکی از دیوارها.

اون چرا نشسته اونجا، راه نمی ره.

کدوم؟

اون یارو داغونه اون گوشه.

آهان اون، اون ایدز داره.

ایدز داره؟

آره کثافت ایدز داره

خب مگه ایدز جرمه؟

نه ولی توی کردستان خیلی بده.

چون بده جرمه؟

خب فقط به خاطر ایدز داشتن که نگرفتنش، پنجاه تا بچه کوچیک رو هم آلوده کرده بیشرف.

ای خدا منو بکش همین یه قلم رو کم داشتیم بچه باز ایدزی!

با وحشت پرسیدم این حرومزاده توی سلول ما که نیست؟

هیس، نترس بابا، بیچاره یک ساله توی انفرادیه گاهی میارنش بیرون یه آفتابی بخوره.

 

فصل بیست و نهم

من تا حالا نمردم که بدونم مردن سخته یا راحت. ولی مدتیه که زندگی می کنم و می تونم بگم که زندگی کردن کار راحتی نیست.
...

زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی، معروف به شیخ زانا...

ماجرا از این قرار بود بعد از تنفس عصرگاهی و خوردن سوپ پوست مرغ و آموزش زبان انگلیسی به اعدامی ها، وقت دراز کشیدن به شیوه ماهی کیلکا و تماشای اجباری تلویزیون فرا رسید. دوباره با فشار، سر و تهمون رو یکی کردن و لای دل و روده همدیگه جامون دادن. اینبار کسی که جلوی من خوابیده بود، یه مرد افغانی با لباس سنتی افغان و ریش مشکی بلند بود. می شد به جای ملاعمر به هر کسی قالبش کرد.

اما این ملا عمر نسبت به اون یکی یه خوبی داشت، تک پا بود. یعنی یک پاش قطع شده بود و طبعا پنجه و شصت پا نداشت که توی دهنم بره. به جاش بو می داد. پاشو تازه قطع کرده بودن و باندپیچی دورش آغشته به خونابه و داروی ضد عفونی بود و بو می داد. نمی دونستم از اینکه دستم کمی آزادنتر از شب قبله و جای حرکت داره، خوشحال باشم، یا از اینکه بوی لاش مرده ضد عفونی شده رو باید تا صبح تحمل کنم ناراحت... زیاد بهش فکر نکردم چون دقایقی بعد اتفاقی افتاد که حواسم رو به کلی از پای قطع شده و ملا عمر منحرف کرد.

تلویزیون روی کانال خبر بود و سر یکی از خبرها، زندانی ها همه ساکت شدن و چهارچشمی زل زدن به صفحه تلویزیون. من طبعا چیزی نمی فهمیدم ولی به قدری همه ساکت شده بودن که نمی تونستم از کسی بپرسم ماجرا چیه. بعد از اینکه مجری خبر حرفهاش رو زد، فیلمی از تلویزیون رسمی کشور پخش شد که نمونه اش رو هرگز در هیچ کجای دنیا ندیدم.

مردی با ریش بسیار بلند با یک گونی بزرگ سفید می رقصید. داخل گونی یک نفر اسیر بود و پیچ و تاب بدن یک انسان رو می شد دید. مرد ریش بلند فقط یک شورت به پا کرده بود که اون رو هم بعد از دو سه بار چرخ زدن با گونی، از پاش در آورد. تلویزیون کردستان قسمت ناجور مرده رو بلر کرد، و به پخش تصاویر ادامه داد. مرد ریش بلند، یک چاقوی بزرگ هم توی دستش داشت و بعد از اینکه کاملا لخت شد دوباره گونی سفید رو به بغل کشید و اینبار بعد از هر چرخش یک ضربه با چاقو به گونی زد. دقیقه ای بعد، گونی سفید به کلی خون آلود شد و به زمین افتاد. ریشوی لخت، قربانیشو بلند کرد و دو سه بار دیگه باهاش چرخید و اینبار با همون چاقو، گونی رو پاره پاره کرد و بدن لخت مرد جوونی که غرق به خون بود از داخل گونی به زمین افتاد، ریشوی لخت روی بدن نیمه جان مرد افتاد و مشغول تجاوز شد.

تلویزیون کردستان کل صحنه رو بلر کرد و فقط صدای ناله و جان دادن مرد رو برای لحظاتی پخش کرد، این تصاویر کات خورد به تصویر دو مرد ریشو که یکیشون دولا شده بود و اون یکی ترتیبشو می داد و بعد صحنه آخر، چند مرد ریشوی دیگه بودن که داشتن قمه تیز می کردن و کنار دست یکیشون یک گوش بریده افتاده بود.بعد از پخش این تصاویر بلافاصله تصاویری از دستگیری یک مرد چاق ریشو پخش شد

خبر که به پایان رسید آرامش زندان به هم خورد و همه با هم شروع کردن به حرف زدن، من به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم لقمان به فاصله دو نفر از من دراز کشیده.

آقا لقمان این چی بود نشون داد؟

شیخ زانا بود؟

شیخ زانا کیه؟

زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی از پیروان دو باند تروریستی انصار السنه و انصار الاسلام، فارق التحصیل دانشکده فنی و مهندسی و صاحب دو تا فرزند بود که سال گذشته بعد از دادگاهی که چهار سال طول کشید در استان هولیر کردستان اعدام شد. شیخ زانا سرکرده یک گروه اسلامگرای افراطی بود که معتقد بودن، مسلمان واقعی باید تجربه هر نوع کاری رو داشته باشه اونا، شکنجه تجاوز، همجنس گرایی و سر بریدن رو نه تنها جایز، بلکه لازم می دونستن. شیخ زانا و دار و دسته اش در مدت ده سال، مردها و زن های فراوانی رو با شکنجه کشتن و از مراحل مختلف شکنجه ها و تجاوز جنسی و سربریدن قربانیانشون فیلم گرفتن.

در فاصله جنگ اول و دوم آمریکا با عراق، کردستان دولت مشخصی نداشت و کسی به کسی نبود بنابراین زانا و افرادش بی دردسر جنایت کردن و طبق آمار غیر رسمی به جز افرادی که ربودن و تک تک به قتل رسوندن، چهارصد نفر رو هم توسط عملیات های تروریستی و بمبگذاری کشتن. زانا با پخش کپی بعضی از فیلمها قصد داشت که جو وحشت و هراس در کردستان به وجود بیاره ولی این جو بین خود اعضا گروه هم حاکم بود، یاران زانا موظف بودن که با هم دیگه ارتباط جنسی داشته باشن و فقط به خاطر رضای خدا درد این ارتباط رو تحمل کنن و به این ترتیب در هر زمان آماده خدمت به دینشون باشن.

یکی از افراد گروه در اعترافاتش گفت که می ترسید از شیخ جدا بشه چون در سال ۲۰۰۰ دوتا از اعضا گروه که خسته شده بودن و تصمیم داشتن بی خیال زندگی به اون شکل در کوه و کمر بشن و به ترکیه فرار کنن، توسط زانا کشته شدن. شیخ زانا از همه اعضا خواست که به اون دو نفر تجاوز کنن و بعد از اینکه خودش هم همین کار رو کرد ، کشتشون و اجسادشون رو سوزوند.

حالا بعد از سالها جرم و جنایت به اسم دفاع از اسلام، ، آقای زانا نصرت شیخ عبدالکریم برزنجی و دار و دسته اش به دام افتاده بودن و تلویزیون کردستان هر چند وقت یکبار به بهونه دادگاهشون در ایالت هولیر تصاویری رو نمایش می داد که با استاندارد صدا و سیمای جهنم هم مجوز پخش تلویزیونی نمی گرفتن.

بوی پای تازه قطع شده و خونابه و چرکش یادم رفت. به خصوص وقتی بعد از اخبار، تلویزیون بلافاصله یه فیلم احمقانه هالیوودی - مثه همه فیلمای آشغالی که توی آمریکا تولید می شه - گذاشت. فیلمه راجع به یه مشت جوون بود که برای تعطیلات می رن توی یه جزیره و بعدش یکی یکی توسط یه مرتیکه روانی کشته می شن. سعی می کردم چشمام رو ببندم و مزخرف تماشا نکنم ولی صداش میومد و متاسفانه دوبله به کردی هم نبود که نفهمم.

دلم برای فوتبال تاریخ مصرف گذشته تنگ شد. کاش دوباره فوتبال نشون می دادن. با خودم فکر می کردم شب قبل چه خوشبخت بودم، وقتیکه گل ده سال پیش استویچکوف رو می دیدم. 

سعی می کردم به هیچی فکر نکنم ولی نمی شد و هی تصاویر پخش شده از دار و دسته زانا توی سرم رژه می رفت.

آقا لقمان، آقا لقمان.

دارم فیلم می بینم، چیه؟

همه افراد این یارو زانا همون نه نفری بودن که دستگیر شدن؟

فکر کنم چطور مگه؟

هیچی می خواستم خیالم راحت بشه.

از کجا معلوم همون نه نفر باشن، لقمان از کجا می دونه، شاید دو تاشون هم اینجا باشن دو تا شون هم اون بیرون توی خیابون های شهر، زانا قطعا لوشون نمی ده که سنتش حفظ بشه.

اقا لقمان، آقا لقمان.

چیه دارم فیلم می بینم؟
اینا رم اعدام می کنن دیگه؟

نه، فقط ما رو اعدام می کنن، معلومه که اعدامشون می کنن.

ولی من می گم نباید اعدامشون کنن. باید مخشون رو بشکافن ببینن با چه جور گهی پر شده بوده. پادزهرشو بسازن برای باقی مسلمونای افراطی.

اوه اوه اوه دیدی چه جوری پسره رو کشت؟

کی زانا؟

نه بابا، این توی فیلم، مگه نمی بینی؟

 

فصل سی ام

صبح روز سوم غم سراسر وجودم رو گرفت. یادم افتاد که فقط چند روز پیشتر کنار دوست دختر زیبام دراز کشیده بودم، موسیقی گوش می کردم و تنها نگرانیم از این بود که مادرم زودتر از موعد مقرر از امامزاده صالح برگرده و نرسیم رخت و لباسمون رو تن کنیم.

خاک بر سرت علیرضا، هیچکس نمی دونه کجایی. تنها کسی که می دونه جماله، اونم که سرش به حزبش گرمه و ممکنه تا الان به قدری گرفتار شده باشه که اصلا یادش نیاد سه روز پیش با یه فارس اومده بود اینجا. تعهدی که نداره. اینجا هم که همه فکر می کنن خبرنگار نفوذی هستی و امروز یا فردا آزاد می شی. خب مرتیکه دروغگو دو روز دیگه گندش در می آد که زر مفت زدی، همینا کونتو پاره می کنن، خاک بر سرت علیرضا.

داشت گریه ام می گرفت، چشمام پر اشک بود که رضا دید و با تعجب پرسید چی شده؟

هیچی رضا جون دلم برای شما ها می سوزه که این همه مدته اینجا هستین و تحمل می کنین.

بازم دروغ گفتم و بدترش کردم، بیچاره انگار منتظر بود یکی یه همچی حرفی بهش بزنه، یهو پقی زد زیر گریه ...گریه هم مسری...به گریه رضا اشک منم سرازیر شد و یهو دیدم ده نفر توی گوشه ما دارن گریه می کنه
سر صبحی عین مجلس ختم شد، همه دلشون پر، همه نا امید، همه داغون... حتی تروریستها هم گریه می کردن.

(حتی تروریست ها هم گریه می کنن، همین عنوان رو می ذارم روی کتاب- اگه چاپش کنم ).

خوشبختانه قبل از اینکه گریه، به یه اپیدمی بزرگ تبدیل بشه و به زندانبانها هم سرایت کنه، وقت صبحونه شد و با یه کف دست نون و یه قالب کوچیک کره همه ساکت شدن

منم که خودم رو دوباره پیدا کرده بودم پیشنهاد دادم که بلافاصله بعد از صبحونه کلاس زبان انگلیسی رو به پا کنیم.

جلسه آموزش رو مثه روز قبل با کلمات و جملات کلیدی شروع کردم راجع به حقوق زندانی ها و این حرفا ولی حوصله بچه ها زود سررفت و جمشید ازم پرسید:

اگه بخوام به یکی بگم فلانم به فلان ننه ات چی باید بگم به انگلیسی؟

جمشید جان چند مدل مختلف داره. مودبانه اش رو می خوای یا بی تربیتیشو؟

جفتشو بگو؟

خب می تونی ساده اش کنی و بگی: مادر فاکر.

این که خیلی کوتاهه ، یعنی لپ مطلبو می رسونه؟

خب اگه دقیق عین فارسیشو می خوای بگو: مای پینس این یور گراندمادرز وجاینا.

از اون لحظه کنترل کلاس از دستم خارج شد همه می خواستن براشون فحش ترجمه کنم و چنان استعدادی در حفظ کردن فحش ها نشون می دادن که به تمام متدهای آموزشی مبتنی بر اخلاقیات شک کردم. ضمن اینکه فهمیدم زبان انگلیسی، وقتیکه پای احساسات عمیق قلبی و بیان دقیقشون بیاد وسط، اصلا در حد زبان فارسی نیست.

علی-رضا-مهدی
علی-رضا-مهدی

آخ جون بازجویی، کلاس رو ول کردم و کلاغ پر رفتم سمت در. بیرون در تا چشمم به سربازه افتاد دستامو بردم جلو و سرم رو گرفتم رو به آسمون ولی در کمال تعجب بهم دستبند نزد.

منو برد توی همون اتاق بازجوییه روزای قبل، ولی اونجا هم برخلاف تصورم خبری از بازجو نبود، یه مرد بور اروپایی روی صندلیی نشسته بود که معمولا منو می نشوندن روش. بنابراین روی صندلی کنار پنجره نشستم و سربازه رفت بیرون.

گاهی وقت ها تجربه به داد آدم می رسه و گاهی وقت ها هوش، حس شیشمم گفت که با این آدم توی این شرایط حرف نزنم.

بهم سلام کرد ولی جواب ندادم. دو سه کلمه ای هم گفت ولی ازش رو برگردوندم و به آسمون بیرون پنجره خیره شدم. از لهجه اش وقتی اون دو سه کلمه رو می گفت حس کردم سوئدیه.

نیم ساعت توی همون شرایط بی معنی موندیم تا بلاخره یه بازجو اومد سراغمون، همون بازجوی روز اول که انگلیسی بلد بود.

شما همدیگه رو نمی شناسین نه؟

نه نمیشناسم.

خوب نگاه کنین به همدیگه، هیچ جا همدیگه رو دیدین تا حالا؟
نه گمون نمی کنم.

گمون نمی کنی یا مطمئنی؟

مطمئنم.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید