تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل دوم



اسم خواهره ژینوس بود یه دختر لاغر خیلی سفید که زیاد حرف نمی زد و توی چهره رنگ پریده اش هرچی گشتم روح ندیدم.

خونه اش بالای جمشیدیه تقریبا نوک کوه بود. همون جا پشت در نگهمون داشت تا برادرش رسید، توی اون زمان انتظار آمیخته با سکوت، با خودم فکر کردم که این مرده کی و کجا دم گرمش رو به دایی زاده زن و بچه دار من نشون داده و اصلا چه جوری.

توی فامیلمون همه چیز داشتیم به جز مرده باز که اونم پیدا شد، داشتم با رشته افکار مریضم خودمو حلق آویز می کردم که برادره رسید.

یه مرد سرخ و سفیده گت و گنده با سبیل پت و پهن مشکی.

سلام

سلام

اینه

نه اونه

تازه دوزاریم افتاد که دایی زاده جون اصلا آقای کریمی رو تا حالا ندیده و اون آقا هم همینطور.

باید از همون راهی که اومده بودم بر می گشتم ولی پر رو تر از این حرفام.

اولش قرارشده بود که من خودم برم سنندج و از اونجا به بعد با آقای کریمی همراه بشم ولی همون روزی که می خواستم راهی بشم دایی زاده جون زنگ زد و هول و هراسون گفت: نرفتی که هنوز 

گفتم: نه ولی راهیم

گفت: نه نرو کریمی خودش اینجاس از همین جا می بردت 

و حالا روبه روی هم بودیم در حالی که اون منو برانداز می کرد و من اونو.

فصل سوم

اعتماد کردن به آدما کار سختی نیست. به شرطی که کاملا ظاهری باشه.

به تجربه فهمیدم که اعتماد یک فرایند مدت داره، بخوام نخوام از بین می ره و بهتره خودمو از قبل آماده کنم و نذارم بهم صدمه جدی بخوره.

اون سیبیلای پرپشت و چین های پیشونی و چشمای سرخ به من نمی گفتن که با خیال راحت پی ما رو بگیر و بیا، ولی من پر روتر از این حرفام.

قرار و مدارهامو با صاحب سیبیلا گذاشتم و فرداش راهی شدم.

البته یادم رفت بگم که دایی زاده من همون روز اول یا دوم هفتصد دلار از من گرفت که بده به خواهر آقای کریمی. گفت: این آقای کریمی خیلی آدم حسابیه اصلا روحش هم خبر نداره که ما به خواهرش پول دادیم - از لفظ ما استفاده کرد در حالی که من پول دادم - بعدش اضافه کرد: خواهره گفته که تو برادر همکارش هستی که اینجا اشتباها ممنوع الخروج شدی و یه آدم با خدا باید پیدا بشه که نجاتت بده، کریمی خواهرشو عین چشاش دوست داره به همین خاطر، محض رضای خدا می بردت، واقعا دم دختر گرمه با خودم فکر کردم،آ هان، پس اون دم گرم که می گفت این بود سفارش نکنم دیگه ها، مبادا یه دفعه جلوی کریمی اسم پول مول بیاری و از دهنت بپره که پای پول در میون بوده ها یادت نره این کریمی کُرده اصیله، یهو بد برداشت می کنه غیرتی می شه کار می ده دستمون ها.

ترجمه همه این حرفها به فارسی قابل فهم می شد.

خواهره دلاله، دایی زاده منم جاکش.

یادم افتاد که توی مهمونی خونه ما گفته بود که پول رو باید بده به خود کریمی ولی خب یا یادش رفته بود یا همون مسئله دم گرم و این حرفا بود، در هر صورت به روی خودم نیاوردم و تازه باید خودش رو هم یه جوری راضی می کردم که بهش برنخوره - آخه اینم توی زندگی یاد گرفتم که هیچکس محض رضای خدا برام کاری نمی کنه.

همه دار و ندارم سی تا اسکناس صد دلاری بود که هفت تاش هم خرج انسانیت خواهر کریمی کرده بودم. دو تای دیگه اش رو به عنوان چشم روشنی بابت تولد نو رسیده به دایی زاده عزیز دادم، بهونه دیگه ای به ذهنم نمی رسید. یه خورده تعارف کرد و دستمو پس زد، ولی آخرش پول رو گرفت، گذاشت جیبش و گفت البته نو رسیده هفده ماهشه.

فصل چهارم


من اگه یه کار رو توی زندگیم خوب بلد باشم، به سر ذوق آوردن دیگرونه آدمها هم وقتی سر ذوق میان و کبکشون خروس می خونه، هر چی نباید بخونه رو یهو می خونه و خلاصه قوقولی قو قو.

همونطور که حدس می زدم هیچی پشت اون سیبیلای به ظاهر خطرناک نبود. اولش سعی کرد از زیر زبون من در آره که خواهرش رو از کجا می شناسم ولی لو ندادم و چسبیدم به قصه دایی زاده عزیز. کریمی نسبت به دایی زاده هم مشکوک بود ولی به هر حال با هر دوز و کلکی بود سرو ته بحث رو یکی کردم و توپ رو انداختم توی زمین اون و شروع کردم به کند و کاو شخصیتش.

کریمی مرد ساده ای بود که سعی می کرد خودشو پیچیده نشون بده و یه جوری حرف می زد که انگار خیلی چیزا داره که پنهون کنه. اما توی همون راه سنندج، از دهنش پرید که تو حزب کومله بوده و یه مدت طولانی مبارزه مسلحانه می کرده ولی حالا  نقاشی ساختمون می کنه و زن و بچه داره.

چند کیلومتر جلوتر معلوم شد که برادرش هم از روسای  کومله بوده که توی حلبچه کشته شده و همینطور همه اطرافیانش عضو حزب بودن و حالا هم داره می ره عراق که بر و بچه های حزب رو ببینه، منم دنبال خودش راه انداخته.

هر کی جای من بود همون جا وسط جاده یه بهونه می آورد پیاده می شد و برمی گشت تهران سر خونه و زندگیش و با ممنوع الخروج بودنش می ساخت، ولی من پر رو تر از این حرفام.

با هم گفتیم و خندیدیم و راه ها رو اشتباهی رفتیم.

کریمی مرتب جاده ها رو گم می کرد و هی بهونه میاورد که فقط جاده های استان کردستان رو خوب بلده و تمام کوره راه هاشو هم عین کف دستش می شناسه. ولی توی کردستان هم چند بار گم شدیم و حتی نزدیک خونه اش هم یه جاده رو عوضی رفتیم.

مونده بودم با این بلد که پیدا کردم آخرش از کدوم کشور سر در میارم.

نزدیک سنندج برام توضیح داد که شهرش از نظر جغرافیایی ته دره اس و دهه شصت بعد از فرمان خمینی برای مبارزه با احزاب چپی و جدایی طلب کردستان، نیروهای سپاه میان و از بالای کوه هزاران هزار خمپاره روی سر شهروندان معمولی سنندج می ریزن و نصف مردم شهر رو قتل عام می کنن. می گفت که کمتر سنندجی ای پیدا می شه که یک یا چند عضو خونواده اش رو این جوری مفت و مسلم از دست نداده باشه.

از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم خونه اش، و اونجا بود که تصویر نصفه نیمه ای که ازش توی راه ساختم، کامل شد.

یه مرد به ظاهر خشن با روحی بسیار لطیف، دیوارهای سالن نشیمن خونه اش نارنجی کمرنگ بودن و به سقف یه دست رنگ آبی بسیار روشن زده بود، کنتراست عجیبی که توی اتاق ها هم با رنگ های دیگه تکرار می شد. اتاقی که من توش خوابیدم زرد و بنفش بود و فردا صبحش که آشپزخونه رو قرمز و سبز دیدم باورم شد که کریمی اصول اولیه هنر نقاشی رو می دونه.

کتاب هم زیاد داشت، عموما شعر بودن، قدیمی و جدید از حافظ تا سهراب و کلی کتاب هم به زبون کردی.

تنها عیبش این بود که مثل بعضی از کردهایی که می شناختم - و طی یک ماه بعد از اون شب به شمارشون حسابی اضافه شد - همش سعی می کرد ثابت کنه که همه نویسنده ها و هنرمند ها و چهره های تاریخی ایران رگ و ریشه کردی دارن.

کلی بحث کردیم و سعی کردم براش توضیح بدم که اصلا مهم نیست کجایی باشن همین که این میراث رو به زبونی به جا گذاشتن که برای هر دوی ما قابل فهمه کافیه ولی خب اصرار داشت و منم طبق عادت همه حرفامو زدم ولی آخرش کوتاه اومدم و با خنده و شوخی بحث رو تموم کردم.

فکر می کنم چهار یا پنج صبح بود که خوابیدم. کریمی گفت هشت صبح بیدارت می کنم که زود بریم، فردا روز طولانی و سختی رو پیش رو داریم. ولی از ده گذشته بود که بیدار شدیم و تا صبحونه خوردیم و راه افتادیم شد اذون ظهر.

قبل از رفتن بچه هاشو دیدم دوتا دختر کوچولوی بسیار زیبا حتما به مامانشون رفته بودن.

موقع دور شدن از خونه از پشت شیشه برامون دست تکون دادن و من نمی دونم چرا دلم گرفت.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید