تروریست ها هم گریه می کنند

ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 
 
قسمت بیست و چهارم


من از غم بدم نمی آد. از آدمای غمگین بدم می آد، مخصوصا از اونا که غمشون روی پوستشونه، توی صورتشون.

... دنیا به خودی خودش مزخرف و حوصله سربره. همزیستی با آدمای غمگین از اینکه هست هم بدترش می کنه.

....

فالگیر بودم و دعا نویس، توی شهرای کوچیک و دهاتها می گشتم و کاسبی می کردم.

مردم به ریش بلند و کشکولم اعتماد می کردن و می بردنم توی خونه هاشون، از درد و مرض هاشون می گفتن و نسخه می خواستن، منم براشون دعا می نوشتم.

یک دفعه یه زنی رو که بچه دار نمی شد حامله کردم.

رفته بودم فالشو بگیرم که زد زیر گریه و گفت بچه دار نمی شه و شوهرش می خواد طلاقش بده. شروع کردم به زبون بازی و هر حیله ای که بلد بودم رو به کار بردم تا بلاخره راضیش کردم و همون جا سرپایی نسخه شو پیچیدم.                      

آخه می دونی معمولا ایراد از مردهاس که بچه دار نمی شن ولی توی در و دهاتی که دکتر نیست می اندازن گردن زنه که آبروشون کمتر بره.

از شانس من، زنه حامله شد و توی دهات اطراف خبرش پیچید که یه فالگیری به اسم مسعود عراقی اومده این ورا که حامله می کنه. نونم افتاد توی روغن.

زنها اولش با ترس و لرز و بدون اجازه شوهرشون میومدن سراغم ولی آمار حامله ها که بالا رفت خود همون زنها کمک کردن و برام اونقدر تبلیغ کردن که از یه فالگیر آسمون جل تبدیل شدم به یه شیخ روحانی که خدا روش رو زمین نمی ذاره و دعاشو مستجاب می کنه.

یادمه یه مدتی توی دهات اطراف ساوه می گشتم که یه روز یه آخوند با پراید اومد دنبالمژ بهش خبر داده بودن که مسعود عراقی اینجاس اونم گازشو گرفته بود و یه راست اومده بود دهات.

گفت باید همراهش برم ساوه و مشکلش رو حل کنم. اولش ترسیدم و خواستم یه جوری از دستش فرار کنم ولی کم کم متوجه شدم خره، از این آخوند بیسواداس که الکی به یه نون و نوایی رسیده و چیزی بارش نیست.

باهاش رفتم ساوه، توی راه برام گفت که زنش حامله نمی شه.

گفتم غمت نباشه که نسخه ات پیش مسعوده.

یه خونه دو طبقه داشت، بعد ازاینکه توی طبقه اول ازم کلی پذیرایی کردن، زنشو که چادر سفید خال خال سرش بود و روشو طوری گرفته بود که گوشه چشمش رو هم نمی شد دید، بردم طبقه بالا. به آخونده گفتم این دعا دو ساعت کار داره آرامش و سکوت می خواد، شما این پایین بشین سر نماز، مبادا از سر جانماز پا شی ها، دعا باطل می شه، اثر نمی کنه.

رفتیم طبقه بالا در رو بستم پرده ها رو هم کشیدم و مشغول شدم...

زیر اون چادر سفید خال خال، یه دختر بچه شونزده، هفده ساله تپل مپل بود ولی عاقل و بالغ، توی تمام اون مدت جیک نزد و گذاشت من تر و تمیز دعاشو بنویسم.

وقتی اومدم پایین برام نا نمونده بود،ولی آخونده هنوز سر نماز بود و دولا و راست می شد.  پنج هزار تومن همون روز بهم داد، پونزده هزارتومن هم دو سه ماه بعدش که زنش حامله شد.

مسعود چون فارسی رو مثل ما حرف می زد و می فهمید دوست داشت قاطی گفتگو با ایرانی ها بشه ولی ارسلان و لقمان و جمشید بهش محل نمی ذاشتن. فقط پسرخاله ها گاهی باهاش گپ می زدن و شوخی می کردن.

مسعود به خاطر حامله کردن زنهای ایرانی توی زندون نبود ، می گفتن سر زن و دخترشو بریدهژ انکار نمی کرد که اونا رو به قتل رسونده ولی نمی گفت چرا. 

رضا و قاسم سر به سرش می ذاشتن و مسعود غیرتی صداش می کردن، به خنده می گفتن زنش با دخترش رابطه داشته اینم غیرتی شده سر جفتشونو بریده، مسعود هم بهشون فحشای ناموسی می داد و می گفت بعید نیست که این دو تا بچه های من باشن، توی دهاتای اطراف قزوین کم زن حامله نکردم.



فصل بیست و پنجم

خدا خیلی کم جنبه اس. من معمولا ازش چیزی نمی خوام، چون میدونم یا اون چیز رو بهم نمی ده، یا اگه سر حال باشه و بده چند برابرشو پس می گیره ولی وقت خواب توی زندون سلیمانیه دست به دامنش شدم، حاضر بودم هرچی می خواد بهش بدم - دست، پا، چشم - اما از اون هلفدونی بیام بیرون.

مسئولین سلول که توی در توالت نشسته بودن اومدن لابه لای جمعیت و هممون رو مجبور کردن کف سالن که از سیمان زبر ناخالص بود دراز بکشیم، باورم نمیشد که بشه اون جمعیت رو توی اون سالن کوچیک خوابوند چون جا برای خوابیدن به شکل طبیعی موجود نبود باید از پهلو دراز می کشیدیم و پاهامون رو صاف صاف می ذاشتیم که جای زیادی نگیره، اگه کسی زانوهاشو خم می کرد، با لگد می زدن توی پاش که جمشون کنه. مثه کفش که لنگه به لنگه توی جعبه میذارن ما رو هم لنگه به لنگه دراز کردن. یک نفر سرش رو می ذاشت پایین و یک نفر بالا، چوب کبریتهایی که یکی در میون، سر و ته توی جعبه چیده بشن، اینجوری هم جای کمتری می گرفتیم و هم اینکه کسی نمی تونست ترتیب کسی دیگه رو بده.

بدترین قسمت ماجرا دستم بود که باید می ذاشتم زیرم که جا نگیره، اولش غیر ممکن بود و اونقدر آزارم داد که از همون خدای کم جنبه، طلب مرگ کردم ولی بعد به مرور چنان خواب رفت که فراموشم شد و به درد پاهام که روی هم بودن و تکون نمی خوردن فکر کردم.

درد فیزیکی دست و پا بدترین قسمت ماجرا نبود از اون بدتر یه جفت کف پایی بود که توی صورتم می لولید، چرک و کثیف، سعی می کردم دهنم رو ازشون دور نگه دارم ولی پشت سرم هم جای چندانی نبود و یک جفت کف پای دیگه پس کله ام رو قلقلک می داد


به جای متکا هم به هر کس یه تیکه پتوی زبر سربازی داده بودن که پوست گردنمو عین پشم شیشه می خراشید تراژدی زمانی تکمیل شد که فهمیدم حق نشستن هم ندارم یعنی اگه خوابم نبره باید تا صبح در همون حالت بمونم و حتی سرم رو هم نباید بلند کنم.

قبل از اینکه نور رو کم کنن - زندان برق داشت و از قاعده چهار ساعت برق در شبانه روز مستثنی بود - تلویزیون کوچکی رو که ته اتاق به دیوار بالای توالت نصب بود روشن کردن و برامون فوتبال گذاشتن. یه بازی قدیمی از لیگ اسپانیا اونم از وسط نیمه دوم. یه طرف بازی بارسلون بود و از هنرنمایی هریستو استویچکوف فهمیدم که حداقل مال ده سال پیشه. زندانی ها با بی میلی بازی رو نگاه می کردن و طبعا کسی بابت گلی که ده سال پیشتر زده شده بود هیجان نشون نمی داد.

خوشبختانه بیست دقیقه بعد تموم شد و کانال رو عوض کردن. اینبار فیلمی رو از وسطش تماشا کردیم که چند تا بازیگر زن خوشگل داشت. کیفیت پخش فیلم باور کردنی نبود انگار از روی نسخه خط خطی شده وی اچ اس پخش می شد تمام مدت بالای تصویر لرزش داشت و رنگ فیلم هم هی می پرید

از اون جالب تر اینکه قسمتهایی که بازیگرای زن لخت می شدن یا به یه صحنه سکسی می رسید فیلم با دور تند پخش می شد یعنی یه نفر توی استودیوی پخش نشسته بود و صحنه های مسئله دار!! رو با دور تند می زد که بره. اما از طرف دیگه یکی دو تا از صحنه های بزن بزن رو عقب زد و دوبار دیدیم.

اولش فکر کردم که این تلویزیون ویژه خود زندانه ولی روزای بعد فهمیدم که یکی از شبکه های سراسری کردستان عراقه و همیشه همون کیفیت رو داره.

هنوز فیلم تموم نشده بود که یهو یکی از زندونی ها از جاش بلند شد و شروع کرد به عربده کشیدن. من از فرصت استفاده کردم و نیم خیز شدم که هم ببینم چه خبره و هم حرکتی به دست و پام داده باشم که یکی از زندونی ها با دست فشارم داد و برم گردوند به حالت اول.

مگه کتک دلت می خواد بگیر بخواب؟

اینو آهسته بهم گفت و ساکت شد، از لحظه ایکه زندونیه عربده کشید تا لحظه ای که از در بردنش بیرون بیست ثانیه هم نشد، تا بلند شد و دهن باز کرد زندان بانها همه رو لگد کردن و پریدن سرش، گرفتنش و همونجوری کشون کشون از روی سر و کله جماعت بردنش بیرون ، پشت بندش از توی حیاط سر و صدا راه افتاد و صدای شلاق...شرق...شرق...شرق.

دو سه نفر جلوتر از من ارسلان خوابیده بود از اغتشاش حاصل استفاده کردم و ازش پرسیدم چی شده.

هیچی، اینجا هرشب یکی خل می شه تا کتک نخوره حالش نمیاد سرجاش، بخواب الان صداها می افته.

همین هم شد دو سه دقیقه بعد زندانبانها برگشتن و رفتن در توالت سر پستشون نشستن، اما خبری از زندانی عربده جو نشد

فرداش فهمیدم هرکی از فشار توی این اتاق به تنگ میاد وعربده می کشه ، می برن می زننش و دو سه روز می اندازنش توی سلول انفرادی.

اما سلول انفرادی هم توی اون زندان معنی دیگری داشت، منظور از انفرادی در واقع یه سوراخ تنگ، شکل تنور نونوایی بود که زندانی رو توش فرو می کردن-مثه شمشیری که بره توی غلاف- و می ذاشتن بمونه تا حالش جا بیاد.

رضا گفت که یکبار به خاطر کتک کاری با زندانبان هفده روز انداختنش اون تو و توی اون هفده روز بزرگترین آرزوش این بوده که برش گردونن توی همین اتاق

برام توضیح داد که بعد از هفده روز وقتی برش گردونن اینجا، از زور خوشحالی گریه کرده.

فکر می کنم ساعت ۱۲ بود که دیگه تلویزیون خاموش شد و همه به خواب رفتن به جز من. باورم نمی شد که بعضی ها توی اون وضعیت نه تنها خوابشون برده بود بلکه خروپف هم می کردن


من بیدار موندم تا حتی نگهبان کنار در توالت هم روی چهارپایه کوچیکش خوابش برد،

اون شب اول عجیبترین شب زندگیم بود. مثه ماهی ساردین، مثه کیلکا، همه کنار هم توی قوطی بودیم.

یاد فیلم مستندی از جنگ جهانی دوم افتادم که درباره یکی از افسران نازی بود که بهش می گفتن ساردین پکر یعنی کسی که ساردین درست می کنه. کار افسره این بود که یهودی ها رو هزارتا هزارتا می کشت و به همین ترتیب که ما خوابیده بودیم جنازه هاشون رو توی گودال می چید از پهلو و سر وته. یک بار این افسره طی دو سه روز سی هزارتا رو قتل عام کرد و ازشون ساردین ساخت، بزرگترین ساردین دنیا !!! ولی خب خوشبختانه ما فقط صد نفر بودیم و با اینکه ساردینمون کرده بودن ولی هنوز نفس می کشیدیم و حتی خروپف می کردیم.


فصل بیست و ششم

دلم برای وقتی که توی کوچه با بچه ها هفت سنگ بازی می کردم و قد ام به قدری کوتاه بود که از آدم بزرگ ها فقط پاهاشون رو می دیدم ، تنگ شده.

دلم برای وقتی که بابام داد می زد: ساکت، دارم اخبار می بینم و من بدون توجه به اینکه کجا جنگه و کدوم دیکتاتور وقت مرگشه، با خواهرم به کتک کاری ادامه می دادم، تنگ شده.

...................

جلویی ام، یعنی اون که شصت پاش توی حلقم بود، نفس تنگی داشت و مثه پنکه پره شکسته خر خر می کرد.

پشت سری ام اون که کف پاش گردنمو قلقلک می داد، خارشک گرفته بود و هی دست آزادشو می کرد لای خشتکش و تخماشو می خاروند، اولش فکر کردم قصد و غرضی داره و اون کاره اس، ولی بعد فهمیدم که بیچاره کپک زده و شپش گذاشته بسکه توی اون دخمه بوده.

.................

ولی نه! فصل بیست و ششم رو فعلا بی خیال. دلم می خواد اول فصل بیست و هفتم رو بنویسم بعدش برمی گردم و این فصل رو تموم می کنم.

 

فصل بیست و هفتم

بعد از پایان جنگ عراق با ایران، صدام حسین شمشیرش رو، به روی مردم خودش کشید و فاجعه بزرگ انفال رو پیش آورد. صدام برای عرب نشین کردن کل استان کرکوک و حوالی اون، حدود دویست هزار کرد بارزانی و گرمیانی رو قتل عام کرد. این آمار به روایت کردها تا هشتصد هزار نفر هم ذکر شده. قتل عام انفال یکی از بزرگترین نسل کشی های سالهای اخیره که سازمانهای دفاع از حقوق بشر تا مدتها چشمشون رو به روش بستن و فقط بعد از دستگیری صدام بود که مثه غده چرکی سر باز کرد و دادگاهی براش به راه افتاد.

جلسات این دادگاه دقیقا مصادف شد با زمانی که من عراق بودم. هرشب بخشی از این دادگاه از تلویزیون پخش می شد و اگه در ساعت پخشش برق قطع نبود، می شد جلسات رو دنبال کرد.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید