تروریست ها هم گریه می کنند
ماجرای واقعی خروج از ایران

علیرضا میراسدالله

 

فصل هفدهم

 

سیبیلوها، بی سبیل ها، ریشوها و ته ریشوها، مردها به چهار گونه تقسیم می شن. 

ولی زنها فقط یک گونه دارن.

...

این جملات هیچ ربطی به فصل هفدهم قصه عراق ندارن ، متوجه شدم که از جملات پیش از شروع فصل ها خوشتون میاد، همینجوری محض خالی نبودن عریضه نوشتمشون.

باقی قصه عراق.

با یه مرغ سوخاری و دو تا نون اومده بود توی اتاق من که با هم شام بخوریم.
مرد پهن سبیل و خنده رویی که با حسرت از روزهای مبارزات مسلحانه حرف می زد و قصه می گفت.

گرگ و میش هوا بود، اسیرش کرده بودم و داشتم می بردم قرارگاه تحویلش بدم. یه بند داد می زد، یا امام حسین قسم داده بودمت که شهیدم کنی، منو انداختی گیر این بی دین و ایمون ها.

گفتم ، چیه بیخ گوشم عربده می کشی، خفه شو دیگه.

یا امام حسین شهیدم کن.

خفه شو تا برسیم اعصاب معصاب ندارم ها.

یا امام حسین ، یا امام حسین.

گفتم می خوای شهید بشی؟

باز عربده کشید یا امام حسین شهیدم کن، منو ببر پیش خودت، یا امام حسین...

نشوندمش روی یه تخته سنگ، چند قدم ازش فاصله گرفتم و رگبار بستم بهش. گفتم برو. به سلامت، برو پیش امام حسینت. 

باور کن به جان عزیزت پونزده سالش هم نبود.

در حالی این قصه رو تعریف می کرد که رون و سینه مرغ سوخاری شده روتا ته خورده بود و داشت لابه لای استخون رو لیس می زد که چربی دورش حروم نشه.

....

بعد از ملاقاتم با رهبر حزب بلافاصله شرایطم توی خونه تغییر کرد و چپ و راست کوموله هایی که نمی شناختم در اتاق رو می زدن و می اومدن خودشون رو کاک فلان و کاک بهمان معرفی می کردن و می نشستن به قصه گویی.  چون اسماشون یادم نمی موند از روی قطر سبیل به خاطر می سپردمشون. 

بعضی هاشون قصه های دردناکی تعریف می کردن مثه همین یارو که بسیجیه رو کشته بود ولی بیشترشون از قوانین مکتوب برخورد با اسیر و ملایمت و انسانیت و هدایت بسیجی ها به راه راست حرف می زدن.

یکیشون تعریف کرد که طی یک عملیات غافلگیر کننده چند تا اسیر می گیرن و می برن قرارگاه و زندانیشون می کنن. بین شون یک بسیجی میون سال بوده که همش گریه می کرده، این پیشمرگه می ره سراغش و می گه که چرا گریه می کنی، بسیجی جواب می ده جا نماز ندارم.

پیشمرگه می گرده براش جا نماز و مهر تهیه می کنه.

بسیجیه باورش نمی شده، می گه مگه شما کمونیست نیستین؟

این بابا هم جواب می ده دین هر کس به خودش ربط داره ما که با مسلمون بودنت مشکل نداریم.

طرف از این رو به اون رو می شه و طی دو سه ماهی که اسیرشون بوده کلا طرز تفکرش عوض می شه. اینا هم آزادش می کنن بره.

چند وقت بعد با یه کامیون برمی گرده توی همون منطقه و پارچه و چرخ خیاطی میاره، شیش ماه برای کموله ها لباس می دوخته، آخه خیاط بوده.

یکی هم بود که اسمش یادم مونده، کاک فرهاد، با یه بطری ودکای بی نام و نشون اومد اتاق من و تا دم صبح موند. 

برام تعریف کرد که موقع خمپاره بارون سنندج توسط سپاه، مادرش توی تنور قایمش می کنه و اون که شیش هفت سالش بیشتر نبوده از سوراخ تنور کشته شدن همه اعضاء خونواده اش رو می بینه. 

مادرش داشته سعی می کرده بچه ها رو یکی یکی اینور و اونور قایم کنه که یه خمپاره مستقیم می خوره به سرش.

می گفت مادرم در یک لحظه بی سر شد و من بدنش رو می دیدم که تکون تکون می خورد انگار بدون سر هم می خواست به غریزه مادریش عمل کنه.

کاک فرهاد آدم عجیبی بود رک و راست و راحت حرف می زد. از کم و کسری های حزب گفت و از اینکه بیشتر اعضاء حزب توی شرایط خوبی نیستن. توضیح که وفاداری اعضاء باقی مونده حزب به این دلیله که راه دیگه ای برای زندگی نمی شناسن و همه کس و کارشون رو طی سالها از دست دادن.
حزب تنها خونه و آخرین پناهگاهشونه و گرنه هیچکس مایل نیست سالیان سال در اردوگاه زندگی کنه.

اون شب بطری ودکا رو تموم کردیم و فرداش که قرار بود روز آخر اقامت من در سلیمانیه باشه به اتفاق جمال که کار و زندگی رو ول کرده بود و منو همه جا همراهی می کرد به یه تلفن خونه رفتیم.

برای اولین بار از زمان خروجم از ایران به مادرم زنگ زدم و بعد به دوست دخترم در اون تاریخ، دختری که زیبایی فقط یکی از صفات خوبش بود و من هنوزهم وقتی که فکر می کنم بدون اینکه بهش خبر بدم ترکش کردم افسرده می شم.

من عادت کرده بودم به این که دائم دیگرون رو شگفت زده کنم. شاید چون از تکراری شدن می ترسیدم. شاید هم چون اعتماد به نفس و توانایی کافی برای دنبال کردن زندگی به شکلی معقول و قابل پیشبینی رو نداشتم که البته هنوز هم ندارم.

عصر همون روز کریمی که دید دور و بر من در کمتر از بیست و چهار ساعت چطور شلوغ شده، بار و بندیلش رو بست که برگرده سنندج. قبل از رفتن جلوی بقیه با صدای بلند به من گفت که پسر شجاعی هستم و دلم پاکه و دمم گرمه، منم در حالیکه لبخند می زدم و می گفتم ای بابا این که چیزی نیست، توی دلم به جد و آبادش فحش می دادم که منو قاطی یه همچی بازی سختی کرده. بعد رو به جمال کرد و گفت که دیگه جون تو و جون این پسر به تو می سپرمش، سفارشش که تموم شد و خیالش راحت شد با همه خداحافظی کرد، پونزده بار بوسیدشون و رفت.

و من خوشبختانه دیگه هیچوقت در زندگی ندیدمش.

 

فصل هجدهم

تمام این فصل درباره جماله و دوستی محکمی که بینمون شکل گرفت و در روزهای بعد چنان به کمکم اومد که هنوز هم مدیونش هستم ولی چون ممکنه حوصله تون رو سر ببره می رم سراغ فصل بعدی که در واقع آغاز قصه اس و به این مقدمه چینی طولانی پایان می ده.

این فصل رو وقتی که قصه تموم شد برای اون تعداد انگشت شماری که ممکنه دوام آورده باشن و تا آخرش اومده باشن می نویسم.

 

فصل نوزدهم

روی تابلوی کنار جاده نوشته بود «فروکه خانه» یعنی فرودگاه ولی اثری از برج پرواز و ساختمون ترانزیت و هواپیما و باقی متعلقات فرودگاه دیده نمی شد.

یه جاده بی انتهای آسفالت وسط یه دشت سوخته بود که توی حاشیه اش دو سه تا آلونک سیمانی ساخته بودن. حتی از پرچم کردستان مستقل که به تمام در و دیوار شهر آویزونه هم در اون فروکه خانه مضحک خبری نبود.

راننده تاکسی بغل یکی از آلونک ها کنار زد و پیاده شدیم. چهار ساعت به پروازم مونده بود و من وسط ناکجا آباد بودم.  خوشبختانه جمال همراهم بود، رفت جلو و در آلونک رو زد.

آخه این چه جور فرودگاهیه که برای ورود بهش باید در بزنی؟

هیس ممکنه فارسی بلد باشن.

خوشبختانه نرفت توی اون قالب همیشگی و نگفت که فرودگاههای ما بهترین فرودگاههای دنیان!

یه خورده گذشت و کسی نیومد در رو باز کنه اما از اونطرف جاده، از یکی دیگه از آلونکها یه سرباز خارج شد.

اونجان، بریم اونجا.

کی اونجاس خدمه پرواز و مسافرها؟ هواپیماش کجاس؟ توی سایه پشت دیوار پارک کردن که صندلی هاش زیر آفتاب داغ نشن و داخل طیاره دم نکنه؟
با بهت و حیرت جمال رو تعقیب کردم تا رسیدیم به اون یکی آلونک.

سربازه فارسی بلد نبود . جمال کمی کردی باهاش اختلاط کرد و به من گفت بلیطت رو بده می خواد ببینه. 

بلیط رو دادم دست سربازه. 

اونم عین کلانترهای فیلمای وسترن نشست روی صندلی و هلش داد به عقب تا چسبید به دیوار بلیط رو خوب وارسی کرد و گفت پاسپورت. 
پاسپورتم رو هم دادم بهش، یه خورده ورقش زد و برش گردوند به خودم بلیط رو هم پس داد و گفت برین داخل آلونک.

داخل آلونک یه میز بود و دو تا صندلی هیچکس هم پشت میز ننشسته بود ولی یه خورده که این پا و اون پا کردیم یه دری که همرنگ دیوار بود و توجه منو تا اون لحظه جلب نکرده بود باز شد و یه افسر که دستهاشو شسته بود و داشت می تکوند اومد بیرون.

پشت اون در توالت بود. 

جمال دوباره به کردی براش توضیح داد که من پرواز دارم به آمستردام! و خواهش کرد که راهنماییمون کنه. 

افسره هم مثه سربازش پاسپورت منو ورق زد و به فارسی دست و پا شکسته رو به من گفت که مهر نداره. 

چه مهری؟

مهر ورود و خروج.

من با شناسنامه از مرز زمینی ورود کردم. 

باشه از هر جا که ورود کنی باید بری اداره آسایش پاسپورتت رو مهر بزنی.

اداره چی؟

اداره آسایش، توی شهر.

بلیطم رو نشونش دادم و گفتم وقت زیادی به پرواز نمونده نمی رسم برم شهر و بیام. گفت نگران نباش هواپیما نمی پره تا برگردی. برو مهر بزن و زود بیا.

گفتم نه ممکنه که بره و من پول ندارم که دوباره بلیط بخرم.

گفت نگه اش می داریم نترس!!!

احساس می کردم توی فیلم «شبح آزادی» بونوئل گیر کردم. از کدوم هواپیما حرف می زدیم؟ و اون هواپیمای فرضی به خاطر یه مسافر معمولی مثه من چرا باید پروازشو به تعویق می انداخت؟

با خودم فکر کردم طرف دیوونه اس و ازش پرسیدم توی این فرودگاه - بیابون - مقام بالاتر از شما وجود نداره که باهاش دو کلمه حرف بزنم، شاید همین جا برام مهر زدن.

در کشوی میز رو باز کرد و با همون لحن معتدل اولیه گفت یه موقع همه مهرها همین جا بود خودمون می زدیم ولی می بینی که کشو خالیه مهرها رو بردن اداره آسایش و اونجا می زنن. چاره ای نیست باید بری و برگردی. هواپیما نمی پره نترس، برو دو دقیقه کار داره انجام بده و بیا.

قبل از اینکه از در بیرون بیایم و راهی اداره مجهول الهویه آسایش بشیم با شک و تردید پرسیدم.

حالا واقعا هواپیمایی در کار هست یا نه؟

سگرمه هاش رفت توی هم و جواب داد: خب اینجا فرودگاهه دیگه اگه هواپیما نبود که فرودگاه نمی ساختن.

برگشتیم توی تاکسی که راننده اش هنوز منتظر جمال بود ولی به جای اینکه جمال رو برگردونه، راهی اداره آسایش شدیم.

توی راه جمال به فکر فرو رفت و تنها سوال من رو بی جواب گذاشت.

ازش پرسیدم اداره آسایش چه معنی می ده؟

از حالت نگاهش و دستی که به سبیلاش کشید حدس زدم که آسایش در کردی معنی متفاوتی با فارسی داره.

ادامه دارد

فصل اول
فصل دوم، سوم، چهارم
فصل پنجم، ششم، هفتم
فصل هشتم، نهم، دهم
فصل یازدهم، دوازدهم، سیزدهم
فصل چهاردهم، پونزدهم، شونزدهم
فصل هفدهم، هجدهم، نوزدهم

فصل بیستم، بیست یکم
فصل بیست و دوم، بیست و سوم
فصل بیست و چهارم تا بیست و هفتم
فصل بیست و هشتم تا سی ام
فصل سی و یکم تا سی دو +۱
فصل سی و سه تا آخر

بر خی از کتاب های علیرضا میراسدالله

-  تشت‌کوبی 
فاتی
سگ ایرانی
ممّد، مردی که مُرد

او را در فیسبوک دنبال کنید