سه دقیقه برای نوشتن*: قصه اکبر (1)
دوستم لیلا گریه میکرد و تعریف میکرد که دکترها تو اطریش برادرش اکبر را جواب کرده اند. یادم نمیاد سرطان چی داشت اما بهش گفته بودند حداکثر تا سه ماه دیگه بیشتر زنده نیست. یکی دوهفته بعدش هم گفت که اکبر داره میاد ایران. گفت گفته میخوام بعد از 40 سال زندگی در خارج، در ایران بمیرم.
روزی که آمد خونۀ ما و اکبر را هم باخودش آورد هیچوقت یادم نمیره. اکبر یک مرد 54 سالۀ بسیار خوش قیافه بود. به سختی با عصا راه میرفت و به شدت مغموم بود. هرچی باهاش شوخی کردم نخندید. هرچی سعی کردم باهاش صمیمی بشم راه نمیداد. وقتی لیلا چند دقیقه دنبال من آمد تو آشپزخونه، اشکهاش سرازیر شدند. میگفت این ماجرا برای اکبر خیلی سخت بوده. از زن اطریشی اش که چند سال پیش جدا شده بود. دوستهاش و بچه های بزرگش را گذاشته بود و ازشون برای همیشه خداحافظی کرده بود و آمده بود تهران تا بمیرد، و طبیعتا گمگشته و بسیار غمگین بود.
به اکبر گفتم: "من خودم هم چند ساله برگشتم ایران. خیلی چیزها رو که قبلا ندیده بودم و تجربه نکرده بودم الان تازه دارم می بینم و تجربه می کنم. من میتونم خیلی چیزهارو بهت نشون بدم." وقتی گفت "خیلی ممنون میشم نازی خانوم،" تازه فهمیدم که بعد از 40 سال زندگی در خارج از ایران، هنوز لهجۀ بسیار عمیق و شیرین آذری اش را حفظ کرده. مثل همیشه که وقتی این لهجه، یا موسیقی آذری را میشنوم، و یا رقص آذری را می بینم گل از گلم میشکفه، خندیدم و گفتم "اِه، چه لهجۀ خوبی داری اکبرخان! یاشاسین آذربایجان!" ازم پرسید: "شما هم آذری هستید؟" گفتم "نه. به قول امام خمینی، من آذری نیستم، اما آذری ها را دوست دارم!" برای اولین بار در طول آن جلسه اکبر لبخند بی رمقی زد. وقتی خندید تازه غمگین شدم. از فکر اینکه دوست تازه ام بیش از یکی دو ماه دیگر زنده نیست دلم پر از غم شد.
*به دلیل کمبود جدی وقت، قصه های این سری را هر وقت چند دقیقه وقت پیدا کنم سریع خواهم نوشت، بدون روخوانی و تصحیح. مرا ببخشید. به نحو جنون آمیزی نیاز به نوشتن دارم اما وقت ندارم. با مهر. (قضیه را اینجا نوشته بودم: http://iroon.com/irtn/blog/91/)
نازی جون.... آخرش و اولش رفتن است...تازگی شنیدم که مادری که ۱۵ سال دخترش را به تنهایی بزرگ کرد، وقتی که برای بار دوم به و گفتند سرطان تو برگشته....اینبار از یک بلندی خودش را پرت کرد پائین....چند روزی گیج بودم که دلم برای اون زن و فشارهایی که تحمل کرده و به کسی نگفته بیشتر بسوزه یا دختر ۲۰ ساله که در نیمه راه کالج با از دست دادن مادر همه کس و کارش را از دست داده....بعد فکر کردم...که بهتر است بیشتر از هر چیز به فکر آن باشیم که قدر هر روز و هر لحظه را بدانیم ......و چه بهتر که این سفر را در عرض هم زندگی کنیم و نه اینکه همیشه در نگرانی طول ان بمانیم...
نازی جان: داستان بسیار خوبیست با پتانسیل زیاد. من این نیاز بقول تو جنون آمیزت رو برای نگارش کاملا میفهمم. حتما به کار نگارش ٣-دقیقه ای ات ادامه بده، چون حالا لابد خیلی ها به خوندن این داستان اشتیاق پیدا کرده اند ، منجمله خودم :-) .
قربانت ،
آزاده
راستی، ٢ ساعت پیش هم پیامی برایت گذاشتم که پاک شده. شاید برای اینست که شروع نوشته ات روعوض کردی؟ نمیدانم.
نازی جان فکر خوبی هست که آدم قصههای کوتاه بنویسه. خصوصاً تو این دور و زمونه اینترنت و کتابهای الکترونیکی! این داستان هم داستان خیلیها داره میشه که وقت و بیوقت سرطان سراغشون میاد و خانوادهها رو عذاب میده.
آزاده جان هفتهٔ پیش هم کامنتهای من پاک میشد. اول فکر کردم ججج پاکشون کرده چون تو بلاگ خودش بود، ولی وقتی تو بلاگ یک نفر دیگر هم پاک شد شک کردم. فکر کنم اشکال جدید ایرون باشه. بنظر میرسه وقتی کامنتی رو نوشتی حتما کلید "submit" یا ثبت رو فشار بده، بعد چند لحظه صبر کن و مطمئن شو که کامنتت چاپ شده. شاید بهتر باشه قبل از ثبت کامنت، متنش رو کپی کنیم که اگر چاپ نشد، متن کامنت مون گم نشه! اگر قبلا کپیش کنیم میتونیم بعدا paste ش کنیم!
بی صیرانه منتظر بقیه داستان...
فدای همگی برای تشویق! آزاده جان، من کامنتی از شما ندیدم. ضمنا به این بلاگ هم به جز اضافه کردن لینک بلاگ اولی تغییری ندادم. شاید باید این مسئله را به عنوان "باگ" خبر بدهم. با مهر و تا سه دقیقه ای دیگر!