رفتم خرید. غذا و میوه و بیسکوییت و یک شیشه آب انار. برگشتم و باز دارم نگاه می کنم به تصویر کودکان شنکال که از گرسنگی و تشنگی بر خاک بیابان جان داده اند. یک هفته ای است از بیم فروپاشی کامل عصبی در خانه مانده ام. زنبورهای عسل دارند می میرند. بوکو حرام آن طرف. اوضاع اوکراین بحرانی است. استخوان های بهاییان را از گورهایشان در می آورند و بر فرازشان جشن می گیرند.ا زغزه دیگر نمی توانم حرف بزنم. و داعش هر روز تنها در آن سوی دنیا آدم نمی کشد. هر روز تکه ای از آدم بودن مارا هم قتل عام می کند در سیر بودن و سقفی بر سر داشتن و باد کولر و تماشای تصویر کودکان مرده بر خاک و سنگ . این روزها از دست ندادن مشاعر استادی کامل ذهن  می طلبد. باید مراقب خودمان باشیم. هر کدام تکه ای کوچک از این دنیا را میان دستهایمان بگیریم و آن را بهتر کنیم. این همه فاجعه و مرگ و خون و بی رحمی از حد تحمل آدمی بیرون است. باید همت کنیم و در این واویلای مرگامرگی زندگی را در خود فریاد بزنیم. رنگ و شادی و محبت را آگاهانه با دیگران شریک شویم. این روزها تنها در کنار هم می توانیم انسان باقی بمانیم. خدا دیری است که مرده است. تنها چیزی که برای ما باقی مانده مهربانی است و نام انسان که این روزها در ذهنمان در طنینی غریب تکرار می شود.