الاغ چرا بوق میزنی؟

میم نون

 

تابستان و ساعت حدود پنج عصر بود و یک ساعتی میشد تو ترافیک عصر تهران  یواش یواش داشتم به خونه نزدیک میشدم. خستگی کار از یک طرف، ترافیک و‌ گرمای هوا هم از یک طرف و رانندگی بدون رعایت قانون مردم تو اوج ترافیک هم دیگه رمقی برام نگذاشته بود. 

مدام بخودم لعنت میفرستادم که چرا امروز با ماشین اومدم بیرون. بدون ماشین تو سطح شهر تهران چند تا حسن داره. اولی و ‌مهمترینش اینه که لازم نیست صبح زودتر بلند بشی تا طرح ترافیک را رد کنی. دوم، وقتی برسی مقصد دنبال جای پارک کردن نمیگردی و سوم  اینکه نگران دزد و جریمه های الکی هم نیستی. به هر حال استفاده از وسیله حمل و نقل عمومی از عذاب توی ترافیک‌ موندن بهتره. 

توی همین دودوتا چهار تا بودم که رسیدم نزدیک های خونه. از خیابون اصلی خواستم برم تو فرعی که سر خیابون یک پیرمرد که حدود ۹۰ سال سن داشت ایستاده بود. در یک دستش عصا بود و یک لامپ مهتابی بلند هم توی دست دیگه نگه داشته بود و‌ منتظر تاکسی یا ماشینی بود که کمکش کنه  مسافتی را تا خونه بره. (همیشه اینجور مواقع  بخودم میگم خدا داره امتحانت میکنه، بی تفاوت باشی رفوزه شدی.)

در حال پیچیدن به داخل خیابان فرعی فلاشر زدم تا ماشین عقبی متوجه بشه کار ضروری پیش اومده و جلوی پای پیرمرد ایستادم. خودم در شاگرد را باز کردم و‌ گفتم بفرما پدر جان.

با لبخند مهتابی را داد بهم و بزور و آهسته پای چپ را گذاشت تو ماشین. تو همین موقع ماشین پشت سر من بوق زد که زود باش. پیرمرد نشست روی صندلی که ماشین عقبی و عقب تر از اون هم دستشون را گذاشتند روی بوق  بطوریکه پیرمرد هول شد. عصا را نمیتونست بیاره تو ماشین. 

با صداهای بوق ماشین عقبی مجبور شدم با در باز و عصا بیرون چند متر برم جلو تا ماشین عقبی بتونه رد بشه. وقتی رسید کنارم شیشه را داد پایین و گفت مرتیکه بیشعور عوضی الاغ اینجا چرا مسافر میزنی راه را بستی؟ دومین ماشین هم یه فحشی بهم داد و رفت.

پیرمرد عصا را آورد داخل، در زا بزور بست و ما افتادیم پشت سر آنها و من با اینکه عصبانی بودم بشدت خندیدم. پیرمرد ضمن تشکر داشت عذر خواهی میکرد و گفت چرا  میخندی؟ 

گفتم‌ من آماده بودم به راننده اون ماشین بگم مرتیکه بیشعور نفهم الاغ چرا بوق میزنی؟ ولی اون زودتر بهم گفت و خندم گرفت.

تو همین خوش و بش با پیرمرد به اواسط خیابان رسیدیم که ناگهان یک پیک موتوری رستوران  که داشت خیابان باریک را خلاف جهت می آمد نتونست کنترل کنه و صندوق حمل غذا که پشت موتورش بسته بود خورد به آینه ماشینی که به من بوق میزد و  ناسزا گفته بود. آینه شکست و موتوری خورد زمین و راه بسته شد.

راننده اش آمد پایین و داد و بیداد راه افتاد. چند دقیقه گذشت و ماشین دومی که الان جلوی من بود شروع کرد به بوق زدن که یالا راه باز کنید و من دوباره خندیدم و به پیرمرد گفتم پدر جان خدا چقدر زود جزای کار را میده.

پیرمرد گفت نه خدای متعال بخشنده است، مجازات نمیکنه.

بهش گفتم منظور منم همینه و به خودمه که چون خواستم کمکی کرده باشم حادثه از من دور شد.

تبسمی کرد و چند دقیقه بعد راه افتادیم و کمی جلوتر پیرمرد دعا کنان پیاده شد.